جدول جو
جدول جو

معنی احسب - جستجوی لغت در جدول جو

احسب(اَ سَ)
شتر سرخی و سپیدی آمیخته رنگ. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
احسب
والاشدن نیکو نژاد گشتن شتر سرخ و سپید، پیسه دار: مرد
تصویری از احسب
تصویر احسب
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از احدب
تصویر احدب
ویژگی کسی که سینه اش فرورفته و پشتش برآمده است، گوژپشت، برای مثال بس مبارز که زیر گرز تو کرد / پشت چون پشت مردم احدب (فرخی - ۱۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از احسن
تصویر احسن
خوب تر، نیکوتر، بهتر
احسن تقویم: احسن التقویم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حاسب
تصویر حاسب
شمارنده، شمار کننده به محاسب، در علم نجوم منجم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انسب
تصویر انسب
مناسب تر، شایسته تر، درخورتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از احساب
تصویر احساب
حسب ها، شرفها، مفاخر اجدادی، جمع واژۀ حسب
فرهنگ فارسی عمید
(اَ طَ)
مردی که مانند هیزم خشک ولاغر باشد. مرد سخت لاغر. (مهذب الاسماء). سخت نزار. بسیار لاغر. مرد خشک لاغر. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ حسب. گوهرها.
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
عالمی ریاضی و او راست: کامل فی الحساب
لغت نامه دهخدا
(بِ حَ سَ بِ)
مرکّب از: ب + حسب، بر وفق. بر روش. بر طریقۀ. موافق. (ناظم الاطباء)،
- بحسب شرع، موافق شرع.
- بحسب ظاهر، موافق ظاهر
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
از اعلام سگ و اسب است در عربی، آنکه رانش پرگوشت و اعلای بدن وی باریک باشد. (و این صفت نیک اسب است) ، پرگوشت: احدر من ضب. مؤنث: حدراء. ج، حدر
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
کج پشت. (زوزنی). کوژ. (تفلیسی). مرد کوژپشت. (منتهی الارب). کنج. (برهان). آنکه سینه اش فروشده و پشتش برآمده باشد. ضد اقعس:
بس مبارز که زیر گرز تو کرد
پشت چون پشت مردم احدب.
فرخی.
امید خدمت آن خواجه پشت راست کند
بر آن کسی که مر او را زمانه کرد احدب.
فرخی.
لغت نامه دهخدا
(سِ)
نعت فاعلی از حساب. شمارنده. شمارکننده. شمارگر. شمارگیر. (مهذب الاسماء). محاسب. سمعانی گوید: ’بفتح الحاء والسین المهملتین و فی آخرها الباء المعجمه بواحده. هذه اللفظه لمن یعرف الحسبان...’ ج، حسبه، حسّاب، حاسبون، حاسبین: ثم ردّواالی اﷲ مولاهم الحق الا له الحکم و هو اسرع الحاسبین. (قرآن 62/6). و نضع الموازین القسط لیوم القیامه فلا تظلم نفس ٌ شیئاً و ان کان مثقال حبّه من خردل اتینا بها و کفی بنا حاسبین. (قرآن 47/21) ، احسب الحاسبین، شمارگرتر شمارگران. باری تعالی
لغت نامه دهخدا
(اَ سَ)
نعت تفضیلی از رسوب. ته نشین تر: و بالجمله، فافضل العود ارسبه فی الماء و الطافی عدیم الحیاه و الروح ردی ّ. (ابن البیطار).
- امثال:
ارسب من حجاره، الرسوب ضدّ الطفو، ای اثبت تحت الماء. (مجمع الامثال میدانی)
لغت نامه دهخدا
(اَ سَ)
نیکوتر. بهتر. اعلی. احمد. اولی. اصلح. ج، احاسن: تبارک اﷲ احسن الخالقین. (قرآن 14/23).
در شعر مپیچ و در فن او
چون اکذب اوست احسن او.
نظامی.
از برای وی احمد انواع منایا و احسن اقسام روایا (؟) مقدّر ساخت. (ترجمه تاریخ یمینی).
- امثال:
احسن الشعر اکذبه.
احسن من الدنیا المقبله.
احسن من الشمس و القمر.
احسن من الطاووس.
احسن من زمن البرامکه. (مجمع الأمثال میدانی).
لغت نامه دهخدا
(اَ سَ)
قریه ای است بین یمامه و حمی ضریه که معدن الأحسن نیز گویند و آن بنی ابی بکر بن کلاب راست ودر آنجا حصنی و معدن زری است و در سمت راست راه یمامه است و کوههائی در آنجاست به نام أحاسن. نوفلی گوید: ضریّه دو کوه دارد یکی را وسط و دیگری را احسن خوانند و بدانجا معدن نقره است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دَ پَ)
بر بالش نشاندن. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
کوهی است در دیار بنی فزاره و گفته اند کوهی است به مکه و بعضی گفته اند دو کوه است و هر یکی را نام احدب است. (مراصد)
لغت نامه دهخدا
(اَ قُ)
جمع واژۀ حقب و حقب، اعتماد کردن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از محسب
تصویر محسب
بسند آینده، دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
کر پشت کج پشت کج پشت کوژ مرد کوژپشت آنکه سینه اش فرو شده و پشتش بر آمده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احقب
تصویر احقب
خر شکم سپید، نام یکی از پریان درنپی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احطب
تصویر احطب
لاغر اندام خشکیده، سبزگام: کسی که با خود بدبختی می آورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احسن
تصویر احسن
نیکوتر، بهتر، اعلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احساب
تصویر احساب
جمع حسب، گوهرها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احوب
تصویر احوب
گنهکار، فرزند نافرمانبردار فرزند نافرمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بحسب
تصویر بحسب
بر وفق، بر روش، بر طریقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاسب
تصویر حاسب
شمارنده، شماره گر، محاسب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انسب
تصویر انسب
مناسبتر، همشکل تر، عالم تر، بسیار لطیف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحسب
تصویر تحسب
جست و جوی، رویداد پرسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احسن
تصویر احسن
((اَ سَ))
نیکوتر، بهتر، آفرین، احسنت، مرحبا
به نحو احسن: به بهترین شیوه و طرز
احسن التقویم: بهترین شکل، بهترین صورت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حاسب
تصویر حاسب
((س ِ))
حساب کننده، شمارگر، جمع حاسبین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احدب
تصویر احدب
((اَ دَ))
گوژپشت. کسی که پشتش قوز و برآمدگی داشته باشد، شمشیر کج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احسن
تصویر احسن
خوشترین، نیکوترین، بهترین
فرهنگ واژه فارسی سره