جدول جو
جدول جو

معنی احسب - جستجوی لغت در جدول جو

احسب
والاشدن نیکو نژاد گشتن شتر سرخ و سپید، پیسه دار: مرد
تصویری از احسب
تصویر احسب
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از احقب
تصویر احقب
خر شکم سپید، نام یکی از پریان درنپی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احطب
تصویر احطب
لاغر اندام خشکیده، سبزگام: کسی که با خود بدبختی می آورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احسن
تصویر احسن
نیکوتر، بهتر، اعلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احساب
تصویر احساب
جمع حسب، گوهرها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احوب
تصویر احوب
گنهکار، فرزند نافرمانبردار فرزند نافرمان
فرهنگ لغت هوشیار
کر پشت کج پشت کج پشت کوژ مرد کوژپشت آنکه سینه اش فرو شده و پشتش بر آمده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بحسب
تصویر بحسب
بر وفق، بر روش، بر طریقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احسن
تصویر احسن
خوشترین، نیکوترین، بهترین
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حاسب
تصویر حاسب
شمارنده، شماره گر، محاسب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انسب
تصویر انسب
مناسبتر، همشکل تر، عالم تر، بسیار لطیف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحسب
تصویر تحسب
جست و جوی، رویداد پرسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احسن
تصویر احسن
خوب تر، نیکوتر، بهتر
احسن تقویم: احسن التقویم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انسب
تصویر انسب
مناسب تر، شایسته تر، درخورتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حاسب
تصویر حاسب
شمارنده، شمار کننده به محاسب، در علم نجوم منجم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از احساب
تصویر احساب
حسب ها، شرفها، مفاخر اجدادی، جمع واژۀ حسب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از احدب
تصویر احدب
ویژگی کسی که سینه اش فرورفته و پشتش برآمده است، گوژپشت، برای مثال بس مبارز که زیر گرز تو کرد / پشت چون پشت مردم احدب (فرخی - ۱۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محسب
تصویر محسب
بسند آینده، دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احسن
تصویر احسن
((اَ سَ))
نیکوتر، بهتر، آفرین، احسنت، مرحبا
به نحو احسن: به بهترین شیوه و طرز
احسن التقویم: بهترین شکل، بهترین صورت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احدب
تصویر احدب
((اَ دَ))
گوژپشت. کسی که پشتش قوز و برآمدگی داشته باشد، شمشیر کج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حاسب
تصویر حاسب
((س ِ))
حساب کننده، شمارگر، جمع حاسبین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احب
تصویر احب
محبوبتر، بدوستی گرفته تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسب
تصویر اسب
حیوانی است با هوش که جهت سواری یا بار کشی به کار میرود
فرهنگ لغت هوشیار
شمردن، عدد فقط، تنها، منحصراً، بسنده، کافی، بس فقط، تنها، منحصراً، بسنده، کافی، بس بر طبق، بر وفق، بدستور، بنابر، موافق بر طبق، بر وفق، بدستور، بنابر، موافق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احب
تصویر احب
محبوب تر، دوست داشتنی تر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حسب
تصویر حسب
شرف، بزرگی و مفاخر اجدادی
حسب و نسب: آبا و اجداد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حسب
تصویر حسب
حسب حال، با «ال» (حرف تعریف عربی) به صورت ترکیب با بعضی کلمات عربی به کار می رود مثلاً حسب الاجازه، حسب الاستحقاق، حسب الاشاره، حسب الامر، حسب الحکم، حسب العاده، حسب المعمول، حسب الوظیفه، حسب الوعده،
به صورت پیشوند اضافه با بعضی کلمات فارسی ترکیب شده و «ال» (حرف تعریف عربی) بر مضاف الیه افزوده اند مثلاً حسب الخواهش، حسب الفرمایش، حسب الفرموده،
این ترکیب عربی - فارسی غلط است، زیرا «ال» (حرف تعریف عربی) نباید به کلمۀ فارسی افزوده شود، برطبق، بروفق، به اندازه
فقط
حسب حال: حسب الحال، برای مثال ترک چنگی چو در ز لعل افشاند / حسب حالی بدین صفت برخواند (نظامی۴ - ۷۰۷) ، حسب حالی ننوشتیم و شد ایامی چند / محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند (حافظ - ۳۷۰)
برحسب: (حرف اضافه) بر طبق، برای مثال شکر خدا که از مدد بخت کارساز / بر حسب آرزوست همه کاروبار دوست ی سیر سپهر و دور قمر را چه اختیار / در گردشند برحسب اختیار دوست (حافظ - ۱۳۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسب
تصویر اسب
پستانداری علف خوار، سم دار و با یال و دم بلند که برای سواری، بارکشی یا مسابقه از آن استفاده می شود،
در ورزش شطرنج مهره ای به شکل سر اسب که حرکتی به شکل «l» دارد و تنها مهره ای است که می تواند از روی مهره های دیگر بپرد،
در علم نجوم از صورت های فلکی نیمکرۀ شمالی
اسب آبی: حیوانی علف خوار با پاهای کوتاه، سر بزرگ، پوزۀ پهن، دهان گشاد، دندان های دراز، انگشتان پرده دار و پوستی به رنگ خاکستری یا خرمایی که در آب به خوبی شنا می کند و آن را برای گوشت و عاج دندانش شکار می کنند
اسب بخار: در علم فیزیک واحد اندازه گیری توان، تقریباً برابر با ۷۴۶ وات
اسب دریایی: نوعی ماهی آب های گرم با سر و گردنی شبیه سر و گردن اسب، اسب ماهی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسب
تصویر اسب
حیوانی است باهوش که برای سواری یا بارکشی به کار گرفته می شود
اسب دادن و خر گرفتن: کنایه از معامله زیان آور کردن
اسب عصاری بودن: تلاش بی نتیجه کردن، سرگردان بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حسب
تصویر حسب
((حَ سَ))
وفق، طبق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حسب
تصویر حسب
((حَ))
شمردن، شماره کردن، شرافت، بزرگی
فرهنگ فارسی معین