جدول جو
جدول جو

معنی احزاق - جستجوی لغت در جدول جو

احزاق(هَِ نِ گَ)
بازداشتن کسی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از احداق
تصویر احداق
حدقه ها، سیاهی های چشم، مردمک های چشم، کاسۀ چشم ها، جمع واژۀ حدقه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارزاق
تصویر ارزاق
رزق ها، روزی ها، خواربار ها، جمع واژۀ رزق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از احراق
تصویر احراق
سوزاندن، آتش زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از احقاق
تصویر احقاق
مطالبۀ حق کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از احزاب
تصویر احزاب
حزب، سی و سومین سورۀ قرآن کریم، مدنی، دارای ۷۳ آیه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از احزان
تصویر احزان
حزن ها، اندوه ها، دلتنگی ها، جمع واژۀ حزن
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
جمع واژۀ حزم
لغت نامه دهخدا
(ظَ فَ اَ)
تنگ ساختن برای اسب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ حزن. غمان. هموم. اندهان. اندوهها:
بحدیثی که شبی کرد همی پیش ملک
عالمی را برهانید ز بند احزان.
فرخی.
بر جهان چند گونه نیرنگ است
بر ملک چند نوع احزانست.
مسعودسعد.
یعقوب دلم ندیم احزان
یوسف صفتم مقیم زندان.
خاقانی.
الوداع ای کعبه کاینک هفته ای درخدمتت
عیش خوابی بوده و تعبیرش اخزان آمده.
خاقانی.
در اکباد موالیان نقوب احزان و اشجان همی برگشاد. (ترجمه تاریخ یمینی). انواع ضعف و احزان در ضمایر و سرائر ایشان متمکن گشت. (ترجمه تاریخ یمینی) ، پنجمین پادشاه یهود، پسر یورامک. آنگاه که پدر او بمرد، وی بیست ودو سال داشت و بجای پدر نشست و با آرامیان محاربه کرد. (قاموس الاعلام)
لغت نامه دهخدا
(ظَ فَ)
اندوهگین کردن. اندوهگن کردن. (تاج المصادر) ، احزیزاء طائر، ترنجانیدن بازوها را و جدا شدن از بیضه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ حدقه. سیاهیهای چشم. (منتهی الارب). مردمکهای چشم. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(طَ رَ)
گردچیزی درآمدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). احاطه کردن، رگی است در ذراع، شدت و سختی، بر یک جانب راه رونده، هر حیوان که یک خصیه داشته باشد، چپه دست. مؤنث: حدباء. (منتهی الارب). ج، حدب. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ رزق. روزیها.
- ارزاق الجند، روزی لشکر. (مهذب الاسماء). رزق و مرسوم لشکر. (منتهی الأرب). جیره. اجری
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ حزب. گروهها. فوجها: در مدت مقام او بجرجان از احزاب و اصحاب او ظلم بسیار رفته بود. (ترجمه تاریخ یمینی). و نکایتی قوی به اصحاب و احزاب او رسانیدند. (ترجمه تاریخ یمینی).
- احزاب الرجل، لشکر مرد و یاران او که با او متفق باشند.
، بر هم سودن دندان از سرما و مانند آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ارزاق
تصویر ارزاق
جمع رزق، روزی، جیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احقاق
تصویر احقاق
حق گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احزان
تصویر احزان
جمع حزن، اندوه ومصیبت ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احزاب
تصویر احزاب
جمع حزب، گروه ها، فوجها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احناق
تصویر احناق
سخت کینگی لاغر گردانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
آتش زدن سوزاندن، آزار رسانی، لاشه سوزی، سوز آوری سوزانیدن بر پا کردن حریق، اذیت رساندن، سوز آوری. یا احراق کواکب. احراق کواکب یا احراق شه. سوختن جسد میت
فرهنگ لغت هوشیار
جمع حدقه، مردمکها سیاهی های چشم، جمع حدقه. سیاهی های چشم مردمکهای چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احباق
تصویر احباق
گردن نهادن نرم شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انزاق
تصویر انزاق
خندیدن بسیار، سبکباری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احماق
تصویر احماق
دیوانه یافتن، فرزند گول یافتن، گول خواندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الزاق
تصویر الزاق
چسباندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احداق
تصویر احداق
جمع حدقه، سیاهی های چشم، مردمک های چشم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احراق
تصویر احراق
((اِ))
سوزانیدن، آتش زدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احزاب
تصویر احزاب
جمع حزب، گروه ها، دسته ها، گروه های کافران، شامل برخی از قبایل عرب، مانند قریش، غطفان و بنی قریظه، که با هم متحد شده به جنگ پیامبر رفته بودند، هر گروه سیاسی که مرام و مسلک ویژه خود را دارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احزان
تصویر احزان
جمع حزن و حزن، غم ها و اندوه ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احقاق
تصویر احقاق
((اِ))
مطالبه حق کردن، به حق حکم کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارزاق
تصویر ارزاق
جمع رزق، روزی ها، خواروبار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احقاق
تصویر احقاق
دادرسی، دادگری
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از احزاب
تصویر احزاب
گروه ها
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ارزاق
تصویر ارزاق
خواروبار
فرهنگ واژه فارسی سره