جدول جو
جدول جو

معنی اثم - جستجوی لغت در جدول جو

اثم
گناه، بزه
تصویری از اثم
تصویر اثم
فرهنگ فارسی عمید
اثم
(اِ)
گناه. ذنب. وزر. بزه. جناح. معصیت. جرم. خطا. عصیان. ناشایست، بسیار سرشیر بستن شیر. بسیار خامه و سرشیر بستن شیر. سرشیر بستن لبن
لغت نامه دهخدا
اثم
(تَ)
گناه کردن. (منتهی الارب). گناهکار شدن. بزه مند شدن. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
اثم
بزه شمردن بر کسی. گناهکار شمردن: اثمه اﷲ فی کذا، گناهکار شمراد او را خدای در این کار. (منتهی الارب) ، خداوند شتران ثمن شدن، یعنی آنکه در هشت روز یک نوبت آب یابند: اثمن الرجل. (منتهی الارب) ، هشتم به آب آمدن اشتر. (تاج المصادر) ، بهاکردن متاع: اثمنه سلعته، بها کرد متاع او را و داد او را بهای آن و کذلک: اثمن له سلعته
لغت نامه دهخدا
اثم
((اِ))
گناه، خطا، کاری که کردن آن روا نباشد
تصویری از اثم
تصویر اثم
فرهنگ فارسی معین
اثم
ناشایست
تصویری از اثم
تصویر اثم
فرهنگ واژه فارسی سره
اثم
بزه، جرم، خطا، خطیئه، ذنب، سیئه، گناه، معصیت، منکر، ناشایست
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اثمار
تصویر اثمار
ثمرها، بارهای درخت، میوه ها، جمع واژۀ ثمر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اثمان
تصویر اثمان
ثمن ها، قیمت ها، بهاها، جمع واژۀ ثمن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اثمد
تصویر اثمد
سرمه، سنگ سرمه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تاثم
تصویر تاثم
خودداری کردن و بازایستادن از گناه و توبه کردن
فرهنگ فارسی عمید
(مَ / مِ خوا / خا)
بر آب اندک بی ماده فرودآمدن. بر ثمد رحل اقامت افکندن. ائثماد، گشت های وادی. گشت های کوه، نوردهای نامه، شکسته ها. (وطواط) ، میانه ها.
- دراثناء، در خلال . در میان . در طی ّ: از عجائب که در این اثنا رخ نمود. (تاریخ بیهقی). و انتظار میکردم تا مگر در اثنای محاورت از تو کلمه ای زاید. (کلیله و دمنه). و در اثنای آن بسمع او رسانیدند که... (کلیله و دمنه). او... در اثنای این محنت تدبیری می اندیشید. (کلیله و دمنه). و در اثنای این حال فقیه عالم... که از احداث فقهای حضرت و افراد علماء دولت بمزیت هنر و مزید خرد مستثنی است... (کلیله و دمنه). و در اثنای سخن خویش می فرمود. (کلیله و دمنه). و در اثنای وصایت پسر خویش مهدی را می گفت. (کلیله و دمنه). در اثنای این حال مردی برخاست از دیار عراق که با شجرۀ علویان انتماء میکرد... (ترجمه تاریخ یمینی). چون کوه و صحرا از علف خالی شد کوچ فرمودو در اثنای آن رکن الدین خورشاه برادر خود شهنشاه را... (جهانگشای جوینی).
، کارهای دوباره، روزهای دوشنبه، مهترهای دوم در مهتری. (منتهی الارب) ، جمع واژۀ اثنان. دو مرد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جج ثمر. جمع واژۀ ثمر. (منتهی الارب). جمع واژۀ ثمره. (زمخشری)
لغت نامه دهخدا
(اَ مِ نَ)
جمع واژۀ ثمن
لغت نامه دهخدا
(شَ)
فربه گردیدن. فربه شدن
لغت نامه دهخدا
(هَِ پَ رَ)
هشت شدن. (تاج المصادر). هشت عدد گردیدن: اثمن القوم. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ ثمن و ثمن و ثمین. (منتهی الارب) ، سودمندتر
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
باقی گذاشتن چیزی را.
لغت نامه دهخدا
(طَ لَ)
میوه آوردن درخت. میوه دار شدن. میوه دادن. بارآوردن. میوه دار گشتن. (زوزنی).
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ/اِ مِ/اُ مُ)
سنگ سرمه. (منتهی الارب). و آن سنگی است که از مغرب و نیز از اصفهان آرند و بهترین آن سنگ سرمۀ اصفهان است. سرمۀ صفاهان. (داود ضریر انطاکی). کحل اصفهانی. کحول. خطاط. سرمه سنگ. حجرالکحل. سنگ توتیا. زنگلک. سرمه. (مهذب الاسماء). کحل اسود. (نخبهالدهر). انتیمون. حکیم مؤمن در تحفه آرد: اثمد را بفارسی سرمه نامند. سنگی است سیاه و با رصاصیت و اهل اکسیر را اعتقاد آن است که چون چند روز با صابون سبک نمایند قلعی خوبی میشود. بهترین او اصفهانی است که از نواحی قهپایه خیزد. در دوم سرد و در سیم خشک و گویند در چهارم خشک است و بمراتب درجات در او اختلاف نموده اند. قابض و مجفّف قوی و با قوّۀ سمیّه و قاطع جریان خون از جمیع اعضا و مقوی اعصاب و منقّی چرک زخمها و گوشت زاید و جهت تقویت باصره و حفظ صحت چشم و رفع حرارت و رطوبت و قروح و اندمال آن و التیام سایر قروح اعضا و با اندک مشک مقوی باصرۀ پیران و حمول او جهت قطع جریان حیض و خروج مقعده و ضماد او بر پیشانی و نصف سر جهت قطع رعاف که از حجب دماغ باشد. و با پیه تازه جهت سوختگی آتش و با روغنها چون بر بدن طلا کنند جهت کشتن و رفع قمل و ذرور او جهت جراحت تازه و قطع خون او و قروح ذکر و خصیه و طبقۀ قرنیۀ چشم بغایت مفید و محرق او که با پیه سرشته بر آتش گذاشته باشند تا شعله ور گشته بسوزد لطیف تر و مغسول او الطف است و با مروارید و سرگین حردون و شکر جهت غشاوه و بیاض چشم مجرّب و با حضض و سماق جهت دمعه و جرب بدستور مجرب است. و مضر شش و مفاصل و خوردن او قاتل است و بدلش آبار و مصلحش شکر و کتیرا - انتهی. مؤلف اختیارات بدیعی آرد: اثمد، سنگ سرمه. آن را بروغن گاو چرب کنند و بسوزانند تا اندک نفطی سیاه که در آن باشد بسوزد پس بسایند وبکار برند و طبیعت آن سرد است در اول و خشک است در دویم و گویند سرد و خشک است در دویم. اگر بچشم بکشند، آب رفتن از چشم بازدارد و صحت چشم نگاه دارد و گوشت زیاده بخورد و اگر با پیه بر سوختگی آتش طلا کنند نافع بود. و اگر همچنان سوده بر جراحت تازه بپراکنند سود دهد اما چون نیک شود اثر سیاهی بماند و همچنین ریش قضیب و اعضائی که مزاج وی بخشکی گراید. و فولس گوید چون با قلیمیا و عسل کف گرفتۀ رقیق در چشم کنند صداع را زایل کند باید که در جانب مصدّع کشد. و اگر زن بخود برگیرد حیض بازدارد و اگر در بینی دمند خونی که از غشاء دماغ آید بازدارد و بدل وی آبار است و وی مضرّ بود بشش و مصلح وی شکر و کتیرا بود - انتهی، وثن. بتها
لغت نامه دهخدا
(تَ)
فرودآمدن بر ثمد. ائثماد. (منتهی الارب). به آب اندک آمدن. (تاج المصادر بیهقی) ، نقداً
تهی دست کردن از بسیاری سؤال. مثمود ساختن.
لغت نامه دهخدا
(نِ شُ دَ)
هشت یک هشت یک.
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
پرمیوه تر. میوه دارتر، در سال ششم درآمدن (شتر) : اثنی البعیر. (منتهی الارب) ، دوم شدن دیگری را: یقال هذا واحد فاثنه، ای کن ثانیه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ مُ)
جج ثمر، خرامیدن، بازگردیدن
لغت نامه دهخدا
(اَ مُ)
جمع واژۀ ثمن
لغت نامه دهخدا
جمع حلم ، بردباریها سکونها وقارها، عقل ها،جمع حلم : خوابها خوابهای شیطانی خوابهای شوریده که آنرا نتوان تعبیر کرد،جمع حلیم بردباران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخثم
تصویر اخثم
پت بینی بینی پهن، شیر از جانوران
فرهنگ لغت هوشیار
گناهکار تبه کار بزه مند بزه کار بزه گر مذنب مجرم عاصی، دروغگوی دروغزن، لقب ابوجهل، لقب یزد گرد پسر بهرام پادشاه ساسانی (در نزد عرب) بزه گر بزهکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اثمان
تصویر اثمان
جمع ثمن و ثمین
فرهنگ لغت هوشیار
جمع ثمار و جج ثمر میوه ها میوه آوردن درخت بار آوردن، میوه دار شدن میوه دادن میوه دار گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
توبه کردن، باز ایستادن از گناه خستوییدن (اقرار اعتراف)، باز ایستادن از گناه پتتیدن (توبه کردن) باز ایستادن از گناه توبه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
نابود، تک افتاده، کرخت (بی حس) بر سینه خفته، تنها بر زمین افتاده افتاده، هلاک شده، برجای مانده، بی حسی وحرکت شده، جمع جاثمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اثمر
تصویر اثمر
ثمر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اثمار
تصویر اثمار
((اِ))
میوه آوردن درخت، میوه دار شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جاثم
تصویر جاثم
((ثِ))
بر سینه خفته، هلاک شده
فرهنگ فارسی معین