جدول جو
جدول جو

معنی اثقب - جستجوی لغت در جدول جو

اثقب
(اَ قُ)
جمع واژۀ ثقب. دیوارها، خوشۀ خرما. اثکال. اثکون. عرجون. ج، اثاکل، اثاکیل
لغت نامه دهخدا
اثقب
(اَ قَ)
نعت تفضیلی از ثقابه
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ثاقب
تصویر ثاقب
(پسرانه)
روشن، فروزان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اثقل
تصویر اثقل
سنگین تر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ثاقب
تصویر ثاقب
نافذ (فکر)، جمع ثواقب، روشن، تابان، درخشان، در پزشکی ویژگی دردی که صاحب آن می پندارد اندام او را سوراخ می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مثقب
تصویر مثقب
آلتی که با آن چیزی را سوراخ کنند، مته
فرهنگ فارسی عمید
(اَ/اِ لَ)
سنگ و خاک ریزه. (صراح) (مهذب الاسماء). خاک و سنگها. سنگریزه ها. (منتهی الارب). یقال: بفیه الاثلب
لغت نامه دهخدا
(اَ رُ)
جمع واژۀ ثرب
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
ابن ازهر، اخو بنی جناب، شوهر قیله بنت مخرمه صحابیه. ابن ماکولا ذکر او آورده است. (تاج العروس) ، کم نصرت. کم خیر، سست کار، سست رو، تکۀ دیوانه. ج، ثول. (منتهی الارب). صحابه افرادی بودند که در جریان نزول وحی، شاهد زنده ی اتفاقات تاریخی اسلام بودند. حضور این افراد در کنار پیامبر باعث شد سنت نبوی از طریق آنان به نسل های بعد منتقل شود. اصطلاح «صحابی» در منابع اسلامی، منزلتی ویژه دارد و به افراد خاصی تعلق می گیرد.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
آبی است خرد در رمل الضّاحی نزدیک رمّان در جانب سلمی (یکی از دو کوه). (معجم البلدان) (مراصد)
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
سخت درشونده: ذکر اوقب، نرۀ بسیار درآینده در شرم. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
ستبرگردن. مرد سطبرگردن. (منتهی الأرب). رقبانی. گردن کلفت. بزرگ گردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). گردن ستبر. خرگردن.
لغت نامه دهخدا
(اُ)
مرد دانا و ماهر در هر کار
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
ابن احمر. عمرو بن احمر باهلی شاعر معروف که شعرش اغلب در لغت مورد استشهاد است و عادهً نام او نیاورند و به قال ابن احمر اکتفا کنند. (مرصع) ، فرومایگان، خلایق
نام یکی از جنیان که از پیغامبر صلی الله علیه قرآن شنیده است، بر خارش داشتن. خاریدن خاستن: احکنی رأسی، خاریدن خواست سر من. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
خر وحشی که درشکم وی سپیدی باشد، یا تنگ بستنگاه وی سپید باشد. گورخر که تهیگاه او از هر دو سوی سپید باشد. خر دشتی که در شکم او سفیدی بود. مؤنث: حقباء. ج، حقب، خلجان در دل: مااحکاء فی صدری، نخلید آن در دل من، احکاء عقده، بستن گره. گره را استوار بستن
لغت نامه دهخدا
(اَ قُ)
جمع واژۀ حقب و حقب، اعتماد کردن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ قُ)
جمع واژۀ سقب، بمعنی شترکره
لغت نامه دهخدا
(اُ قُ)
شهری از عمل برقه و بدان منسوبست ابوالحسن یحیی بن عبدالله بن علی اللخمی الراشدی الاسقبی. (معجم البلدان). قصبه ای است در برقه یعنی بنغازی. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
شیخ تقی الدین محمد، از عارفان معاصر امیرشرف الدین مظفر بن مبارزالدین محمد از امرای آل مظفر، رجوع شود به تاریخ عصر حافظ ج 1ص 64، نام صاحب ترجمه در حبیب السیر چ کتاب خانه خیام که از روی چ بمبئی طبع شده است، شیخ داد ضبط است
لغت نامه دهخدا
(قِ)
نعت فاعلی از ثقوب و ثقب. مضی ٔ. روشن. فروزان، سوراخ کننده، نافذ، رخشان. تابان. تابنده، افروخته، روشن کننده، باتلألؤ. درخشان. (غیاث، کشف و منتخب) ، نام دردی است که صاحبش چنان پندارد که کسی در اندام او سوراخها میکند. (لطائف و کنز) ، نیازک، ستارۀ روشن.
- رأی ثاقب، رأی نافذ. رأی حاذق: ودر معرفت کارها و شناخت مناظم آن رأی ثاقب و فکرت صایب روزی کرد. (کلیله و دمنه). چه به زمانی اندک بسیاری از ممالک عالم به رأی ثاقب و تدبیر صایب... (رشیدی).
- شهاب ثاقب، شعلۀ افروخته. افروزۀ روشن:
زرقیب دیوسیرت بخدای خود پناهم
مگر آن شهاب ثاقب مددی کند سها را.
حافظ.
- عقل ثاقب، عقل نافذ.
- نجم ثاقب، ستارۀ بلند و روشن از ستارگان یا اسم زحل است که کیوان باشد: کان رأی الامام القادر بالله نجماً ثاقباً (تاریخ بیهقی ص 300).
نجم ثاقب گشته حارس دیو ران
که بهل دزدی ز احمد سر ستان.
مولوی.
، اشتر بسیارشیر. ج، ثواقب
لغت نامه دهخدا
(اَ قُ)
جمع واژۀ رقبه، یا مار نر و مادۀ آن رقشاء است. ج، اراقم. (منتهی الأرب) :
شیری که شهنشاه بدان شیر نهد روی
از بیم شود موی بر او افعی ارقم.
فرخی.
مبارزان را گردد در آن زمین از بیم
بدست نیزه و زوبین چو افعی ارقم.
فرخی.
خاقانیا ز عالم وحشت مجوی انس
کانفاس عیسی از دم ارقم نیافت کس.
خاقانی.
با لطف کفش گرفت تریاق
چون چشم گوزن، کام ارقم.
خاقانی.
عقرب ندانم امادارد مثال ارقم
از رنگ خشت پخته سنگ رخام و مرمر.
خاقانی.
صد کاسه انگبین را یک قطره بس بود
زان چاشنی که در بن دندان ارقم است.
ظهیر فاریابی.
خلاف حضرت تو موی کرده بر تن اعدا
ز باد رمح تو افعی، ز بیم تیغ تو ارقم.
امامی هروی
لغت نامه دهخدا
(اَ قُ)
جمع واژۀ عقاب. (منتهی الارب). رجوع به عقاب شود، اعلاث الشجر، پاره های آمیخته ازچوب آتش زنه و خشک بهم آمیخته. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
گران تر. گرانبارتر. ثقیل تر. سنگین تر: قال زید بن ثابت فواﷲ لنقل جبل من الجبال ماکان اثقل علی ّ من الذی امرنی به. (ابن الندیم).
- امثال:
اثقل ممن شغل مشغولاً.
اثقل من احد، گران تر از کوه احد.
اثقل من الحمی، گران تر از تب.
اثقل من الرّصاص، گران تر از رچاچ (ارزیز).
اثقل من الزاووق، گرانتر از زیبق.
اثقل من الزواقی.
اثقل من الکانون.
اثقل من المنتظر.
اثقل من النضار.
اثقل من ثهلان، گرانتر از کوه ثهلان.
اثقل من جمل الدّهیم، گران تر از شتر دهیم (نام ناقۀ عمرو بن الزبان).
اثقل من دمخ الدماخ، گران تر از دمخ (کوهی از کوههای حمی ضریه).
اثقل من رحی البزر.
اثقل من رقیب بین محبّین، گرانتر از رقیب میان دو عاشق.
اثقل من شمام، گرانتر از کوه شمام.
اثقل من طور، گران تر از کوه طور.
اثقل من عمایه، گرانتر از کوه عمایه (کوهی به بحرین از جبال هذیل).
اثقل من قدح اللبلاب علی قلب المریض.
اثقل من نضاد، گرانتر از کوه نضاد (کوهی به عالیه). (مجمع الأمثال میدانی)
لغت نامه دهخدا
مته بهر مه ماه رمه بر ماهه سینا سوراخ کننده سینا آتش افروز بزرگراه راه بزرگ سوراخ دار سفته مروارید سفته آلتی که با آن چوب و جز آنرا سوراخ کنند مته بر ماهه: به تیشه پدر و مثقب و کمانه و مقل بخرط مهره گردون و پره دولاب. (خاقانی) سوراخ کرده شده. سوراخ کننده جمع مثقبین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تثقب
تصویر تثقب
سفتن، برافروختن افروختن آتش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثاقب
تصویر ثاقب
تابان، درخشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسقب
تصویر اسقب
جمع سقب، شتران نوزاد نو اشتران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارقب
تصویر ارقب
گردن کلفت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اثقل
تصویر اثقل
گرانبارتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احقب
تصویر احقب
خر شکم سپید، نام یکی از پریان درنپی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مثقب
تصویر مثقب
((مِ قَ))
مته و هر چیزی که سوراخ کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مثقب
تصویر مثقب
((مُ ثَ قِّ))
سوراخ کننده، جمع مثقبین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مثقب
تصویر مثقب
((مُ ثَ قَّ))
سوراخ کرده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ثاقب
تصویر ثاقب
((قِ))
روشن، درخشان، روشن کننده، نافذ، سوراخ کننده، ستاره روشن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اثأب
تصویر اثأب
((اَءَ))
ثأب، درختی است که از چوب آن مسواک سازند
فرهنگ فارسی معین