جدول جو
جدول جو

معنی ابیشه - جستجوی لغت در جدول جو

ابیشه
بیکار، برای مثال در کوی تو ابیشه همی گردم ای نگار / دزدیده تا مگرت ببینم به بام بر (شهید بلخی - شاعران بی دیوان - ۳۰)
تصویری از ابیشه
تصویر ابیشه
فرهنگ فارسی عمید
ابیشه
(اَ شَ / شِ)
جاسوس. (فرهنگ اسدی). این کلمه را صاحب برهان انیشه و ایشه نیز ضبط کرده به همین معنی:
در کوی تو ابیشه همی گردم ای نگار
دزدیده تا مگرت ببینم ببام بر.
شهید.
و محتمل است که اپیشه صحیح و سایر صور مصحف آن باشد آن نیز نه بمعنی جاسوس بلکه بمعنی بیکار مرکب از ا حرف سلب و پیشه بمعنی حرفت و کار، چه یگانه شاهد لغت نامه ها همین بیت است و در آن معنی بیکار بذوق سلیم نزدیکتر و جاسوس بسیار بعید می آید. و رجوع به اپیشه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بیشه
تصویر بیشه
نیستان، نیزار، جنگل کوچک، جای پردرخت، در موسیقی نوعی ساز بادی از خانوادۀ نی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ایشه
تصویر ایشه
جاسوس، خبرچین، کسی که اخبار و اسرار کسی یا اداره ای یا مملکتی را به دست بیاورد و به دیگری اطلاع بدهد، جستجوکنندۀ خبر، هرکاره، آیشنه، خبرکش، منهی، زبان گیر، راید، رافع، متجسّس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کابیشه
تصویر کابیشه
گلرنگ، گیاهی یک ساله با برگ های بیضی شکل و گل های نارنجی که گاه به جای زعفران به کار می رود، کاجیره، کاژیره، احریض، بهرم، عصفر
فرهنگ فارسی عمید
(اُ بَ لَ)
مصغّر ابل
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
دستۀ کاه. ایباله. وبیله
لغت نامه دهخدا
(لَ شَ / شِ)
لویشه. لبیش. لبیشن. لواشه. محنک. حناک. زیار. زوار. امالۀ لباشه و آن حلقۀ ریسمان باشد که بر چوبی نصب کنند و لب بالای اسب بدنعل را در آن نهاده تاب دهند تا عاجز شود و حرکت ناپسندیده نکند. (غیاث) :
لبت از هجو در لبیشه کشم
که بدینسان بود تبسم خر.
سوزنی.
تبیره زن از خارش چرم خام
لبیشه درافکند شب را به کام.
نظامی.
حنک الفرس، لبیشه کرد اسب را.
- امثال:
لبیشه بر سر اسپان بدلگام کنند
لغت نامه دهخدا
(شَ شِ)
دهی از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز. دارای 75 تن سکنه. آب آن از چاه و محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(کُ بَ شَ)
نام یکی از موالی رسول. (یادداشت مؤلف). نام غلام حضرت رسول صلی اﷲعلیه وآله وسلم. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ شَ / شِ)
جاسوس. (صحاح الفرس). رجوع به اپیشه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ شَ / شِ)
جاسوس:
در کوی تو انیشه همی گردم ای نگار
دزدیده تا مگرت به بینم به بام و در.
شهید.
، مأخوذ از تازی، کسانی که در جایی مسکن دارند و متوطن درآنجا می باشند و مردمان و اشخاص و اعضاء و افراد قبیله و طایفه و خانواده و کسان خانه و عیال و اعیان و اشراف. (از ناظم الاطباء).
- اهالی موالی، اهالی و موالی، مردمان غنی و فقیر. رجال دولت. خدم و حشم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اُ تَ شَ)
مردی از قوم که تباه عقل و ضعیف باشد و حرب کردن نتواند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ خَ)
موضعی نزدیک بلنسیه و در نسخۀ چاپی نخبهالدهر این کلمه ابیجه آمده است و ظاهراً ابیخه صحیح است
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
نام منزلی از منازل ازدالسّراه. و ابن موسی گوید: ابیده از دیار یمانیین است میان تهامه و یمن
لغت نامه دهخدا
(اُ بَ رِهْ)
مصغر ابراهیم
لغت نامه دهخدا
(اَ شَ)
مخفف ابریشم. (شعوری از مجمعالفرس)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ)
گل کاجیره را گویند و از آن چیزها رنگ کنند و به عربی عصفر خوانند. (برهان). رجوع به کاجیره شود. به هندی کسنبه گویند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
نام شهری به اسپانیا و مرکز ایالتی به همین نام کنار رود آداژاد و سیراد و آویلا. افیلا. ایله
لغت نامه دهخدا
نام جزایری است که از آنجا آسمانجونی و ارغوانی می آورندو بگمان بعضی همان جزایر ’ایولیس’ و ’لسبوس’ و ’تندوس’ از جزایر آرخبیل هستند. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(حَ شَ)
دخت حبیش عامریه. شاعری از شاعران عرب است. یکی از بنی عامر بن عبد مناه بن کنانه به نام عبدالله بن علقمه دلباختۀ او بود و داستان وی چنین است: روزی عبدالله که جوان نورس بود برای رسانیدن مادر که به دیدار همسایۀ خویش، مادر حبیشه میرفت، به منزل او شد، ودر آنجا حبیشه را بدید و دوستی او به دل راه داد، پس به خانه بازگشت و پس از دو روز برای بازگردانیدن مادر دوباره به منزل حبیشه آمد و در این وقت حبیشه که برای جشن خانوادگی زینت کرده بود، دل عبدالله را سخت بربود. هنگام ظهر در حالیکه اندکی میبارید و وی با مادر به خانه خود بازمیگشت در راه این شعر بخواند:
و ما أدری بلی انی لاأدری
أصوب القطر أحسن ام حبیش
حبیشه و الذی خلق الهدایا
و ما عن بعدها للصب عیش.
مادر که این بشنید بهم برآمد و به روی خویش نیاورد، و چون اندکی برفتند آهو بر تپه ای دیده شده پس عبدالله گفت:
یا امتا اخبرینی غیر کاذبه
و ما یرید مسول الحق بالکذب
أتلک أحسن ام ظبی برابیه
لابل حبیشه فی عینی و فی ارب.
مادرپرخاش کنان گفت: از این چه می خواهی ؟ دختر عموی تو راکه از حبیشه زیباتر است برای تو می گیریم، پس به سوی عم عبدالله رفت و گفت تا دختر را بیاراست و عبدالله را نزد او برد و گفت: این زیباتر است یا حبیشه ؟ عبدالله گفت:
اذا غیبت عنی حبیشه مرهً
من الدهر لم املک عزاء و لا صبراً.
پس میان وی با دختر پیامها دادوستد شد و دوستی دوطرفه گردید، و چون خویشاوندان دختر آن بدانستند وی را پنهان کردند، ولی عشق ایشان رو بفزونی میرفت، پس دختر را مجبورکردند که چون عبدالله نزد او می آید به او بگوید: ترا به خدا مرا دوست مدار که ترا دوست ندارم و برای شنیدن این سخنان کسانی در پناه گاه نشستند، پس چون عبدالله آمد دختر با اشارت مطلب را به او رسانید و سپس آنچه به او گفته بودند بگفت، پس عبدالله گفت:
ولو قلت ما قالوا لزدت جوی بکم
علی انه لم یبق ستر و لاصبر
و لم یک حبی عن نوال بذلته
فیسلبنی عنه التجهم والهجر
و ما انس من أشیاء لا أنس دمعها
و نظرتها حتی یغیبنی القبر.
و چون پیغمبر خالد ولید را به سوی بنی عامرفرستاد و گفت ایشان را به اسلام بخوان اگر نپذیرفتندبا ایشان بجنگ. عبدالله بن ابی حدود اسلمی گوید: من در سپاه خالد بودم، و چون به آنجا رسیدیم گروهی از ایشان را دیدیم و تعقیب کردیم و عده ای اسیر گرفتیم و در میان ایشان جوانی زردروی دیدیم پس او را بستیم و چون خواستیم گردنش بزنیم گفت: مرا به آن گروه زنان در پائین درّه برسانید و سپس بکشید چون او را نزدیک ایشان بردیم فریاد زد:
اسلمی حبیش
عند نفاد العیش.
پس دختری سفیدچهره و خوش روی نزد او آمد و گفت: فاسلم علی کثره الاعداء و شده البلاء. جوان گفت:
سلام علیکم دهراً
و انت بقیت عصراً.
دختر:
و انت سلام علیک عشراً
و شفعا و تتری و ثلاثاً و ترا.
جوان:
ان یقتلونی یا حبیش فلم یدع
هواک لهم منی سوی غله الصدر
و انت التی اخلیت لحمی من دمی
و عظمی و اسبلت دمعی علی نحری.
دختر:
و نحن بکینا من فراقک مرهً
و اخری و اسیناک فی العسر و الیسر
و انت فلاتبعد فنعم فتی الهوی
جمیل العفاف فی الموده و الستر.
جوان:
اریتک ان طالبتکم فوجدتکم
بحیله او ادرکتکم بالخوانق
الم یک حقاً ان ینول عاشق
تکلف ادلاج السری و الودائق.
دختر گفت: آری بخدا! پس جوان گفت:
فلا ذنب لی اذقلت اذنحن جیره
اثیبی بودّ قبل احدی البوائق
اثیبی بودّ قبل ان تشحط النوی
و ینأی خلیطٌ بالحبیب المفارق.
ابن ابی حدود گفت: گردن جوان را زدیم. پس دختر چادر برانداخت و سر جوان بگرفت و لب بر لب او نهاده فریاد میکرد ما سر را از وی بازستاندیم. دختر آن قدر خود را بزد تا در همان جا بمرد پس یکی از جوانان این قوم که جان بدر برده بود شکایت خالد به نزد پیغمبر برد. رجوع به الاغانی اصفهانی و اعلام النساء ج 1 ص 205 و 208 و قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
به ابشیهالرمان هم معروف و یکی از قرای فیوم است در مصر
لغت نامه دهخدا
(لُ)
دیهی است به شش فرسنگی شرقی شیراز. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(اَ شَ / شِ)
مرکب از ((ا)) حرف سلب + ((پیشه)) بمعنی شغل و کار و مجموع بمعنی بیکار:
در کوی تو اپیشه همی گردم ای نگار
دزدیده تا مگرت ببینم به بام بر.
شهید.
و در لغت نامۀ اسدی آمده است: ابیشه (با باء موحده) جاسوس بود وهمین بیت شهید را شاهد می آورد. رجوع به ابیشه شود
لغت نامه دهخدا
گروه ناجور جماعتی آمیخته از هر جنس مرد، مجمعی را گویند که از هر جنس مردم در آنجا باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایشه
تصویر ایشه
خبر چین، جاسوس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیشه
تصویر بیشه
جنگل، جای پر درخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انیشه
تصویر انیشه
جاسوس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اپیشه
تصویر اپیشه
از پیشاوند سلب و نفی (پیشه) بمعنی شغل) بیکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابیشم
تصویر ابیشم
مخفف ابریشم
فرهنگ لغت هوشیار
لباشن: لبت از هجو در لبیشه کشم که بدین سان بودتبسم خر. (سوزنی لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کابیشه
تصویر کابیشه
گل کاجیره عصفر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اپیشه
تصویر اپیشه
((اَ ش ِ))
بی کار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اباشه
تصویر اباشه
((اُ شَ یا ش ِ))
اباش، جماعتی آمیخته از هر جنس مردم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیشه
تصویر بیشه
((ش ِ))
نیزار، نیستان، جنگل کوچک
فرهنگ فارسی معین