دخت حبیش عامریه. شاعری از شاعران عرب است. یکی از بنی عامر بن عبد مناه بن کنانه به نام عبدالله بن علقمه دلباختۀ او بود و داستان وی چنین است: روزی عبدالله که جوان نورس بود برای رسانیدن مادر که به دیدار همسایۀ خویش، مادر حبیشه میرفت، به منزل او شد، ودر آنجا حبیشه را بدید و دوستی او به دل راه داد، پس به خانه بازگشت و پس از دو روز برای بازگردانیدن مادر دوباره به منزل حبیشه آمد و در این وقت حبیشه که برای جشن خانوادگی زینت کرده بود، دل عبدالله را سخت بربود. هنگام ظهر در حالیکه اندکی میبارید و وی با مادر به خانه خود بازمیگشت در راه این شعر بخواند: و ما أدری بلی انی لاأدری أصوب القطر أحسن ام حبیش حبیشه و الذی خلق الهدایا و ما عن بعدها للصب عیش. مادر که این بشنید بهم برآمد و به روی خویش نیاورد، و چون اندکی برفتند آهو بر تپه ای دیده شده پس عبدالله گفت: یا امتا اخبرینی غیر کاذبه و ما یرید مسول الحق بالکذب أتلک أحسن ام ظبی برابیه لابل حبیشه فی عینی و فی ارب. مادرپرخاش کنان گفت: از این چه می خواهی ؟ دختر عموی تو راکه از حبیشه زیباتر است برای تو می گیریم، پس به سوی عم عبدالله رفت و گفت تا دختر را بیاراست و عبدالله را نزد او برد و گفت: این زیباتر است یا حبیشه ؟ عبدالله گفت: اذا غیبت عنی حبیشه مرهً من الدهر لم املک عزاء و لا صبراً. پس میان وی با دختر پیامها دادوستد شد و دوستی دوطرفه گردید، و چون خویشاوندان دختر آن بدانستند وی را پنهان کردند، ولی عشق ایشان رو بفزونی میرفت، پس دختر را مجبورکردند که چون عبدالله نزد او می آید به او بگوید: ترا به خدا مرا دوست مدار که ترا دوست ندارم و برای شنیدن این سخنان کسانی در پناه گاه نشستند، پس چون عبدالله آمد دختر با اشارت مطلب را به او رسانید و سپس آنچه به او گفته بودند بگفت، پس عبدالله گفت: ولو قلت ما قالوا لزدت جوی بکم علی انه لم یبق ستر و لاصبر و لم یک حبی عن نوال بذلته فیسلبنی عنه التجهم والهجر و ما انس من أشیاء لا أنس دمعها و نظرتها حتی یغیبنی القبر. و چون پیغمبر خالد ولید را به سوی بنی عامرفرستاد و گفت ایشان را به اسلام بخوان اگر نپذیرفتندبا ایشان بجنگ. عبدالله بن ابی حدود اسلمی گوید: من در سپاه خالد بودم، و چون به آنجا رسیدیم گروهی از ایشان را دیدیم و تعقیب کردیم و عده ای اسیر گرفتیم و در میان ایشان جوانی زردروی دیدیم پس او را بستیم و چون خواستیم گردنش بزنیم گفت: مرا به آن گروه زنان در پائین درّه برسانید و سپس بکشید چون او را نزدیک ایشان بردیم فریاد زد: اسلمی حبیش عند نفاد العیش. پس دختری سفیدچهره و خوش روی نزد او آمد و گفت: فاسلم علی کثره الاعداء و شده البلاء. جوان گفت: سلام علیکم دهراً و انت بقیت عصراً. دختر: و انت سلام علیک عشراً و شفعا و تتری و ثلاثاً و ترا. جوان: ان یقتلونی یا حبیش فلم یدع هواک لهم منی سوی غله الصدر و انت التی اخلیت لحمی من دمی و عظمی و اسبلت دمعی علی نحری. دختر: و نحن بکینا من فراقک مرهً و اخری و اسیناک فی العسر و الیسر و انت فلاتبعد فنعم فتی الهوی جمیل العفاف فی الموده و الستر. جوان: اریتک ان طالبتکم فوجدتکم بحیله او ادرکتکم بالخوانق الم یک حقاً ان ینول عاشق تکلف ادلاج السری و الودائق. دختر گفت: آری بخدا! پس جوان گفت: فلا ذنب لی اذقلت اذنحن جیره اثیبی بودّ قبل احدی البوائق اثیبی بودّ قبل ان تشحط النوی و ینأی خلیطٌ بالحبیب المفارق. ابن ابی حدود گفت: گردن جوان را زدیم. پس دختر چادر برانداخت و سر جوان بگرفت و لب بر لب او نهاده فریاد میکرد ما سر را از وی بازستاندیم. دختر آن قدر خود را بزد تا در همان جا بمرد پس یکی از جوانان این قوم که جان بدر برده بود شکایت خالد به نزد پیغمبر برد. رجوع به الاغانی اصفهانی و اعلام النساء ج 1 ص 205 و 208 و قاموس الاعلام ترکی شود