جدول جو
جدول جو

معنی ابویعقوب - جستجوی لغت در جدول جو

ابویعقوب
(اَ بویَ)
مزابلی. از اقران جنید بود و او گفت التصوف حال تضمحل ّ فیها معالم الانسانیه. رجوع به نفحات الانس جامی چ هند ص 85 و نامۀ دانشوران ج 3 ص 127 شود
لغت نامه دهخدا
ابویعقوب
(اَ بو یَ)
بنجشک. گنجشک. عصفور. (المزهر). چغو. چغوک. چکک. چکوک. خانگی. ونج. مرکو. میچکا (به لهجۀ مازندرانی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(اَ بو یَ)
السکاکی. یاقوت در معجم الادباء گوید: ابویعقوب سکاکی از اهل خوارزم علامه و امام در عربیّت و معانی و بیان و ادب و عروض و شعر و متکلم و فقیه و متفنن در علوم بسیار و او یکی از افاضل عصر است که آوازه و ذکر او بهمه جا رسیده است. مولد اوبه سال 554 هجری قمری بود و کتاب مفتاح العلوم تصنیف کرد در دوازده علم در غایت حسن و نیکوئی و جز آن نیز او را کتابهاست و امروز ببلدۀ خوارزم در حیات است. رجوع به معجم الادباء یاقوت چ مارگلیوث ج 7 ص 306 و رجوع به یوسف بن ابی بکر بن محمد... و رجوع به سکاکی شود
لغت نامه دهخدا
قبلی ّ. محدث است. در تاریخ اسلام، محدثان نقش برجسته ای در حفظ و گسترش علم حدیث داشتند. آنان با استفاده از قدرت حافظه، پژوهش های میدانی و مصاحبه با راویان مختلف، احادیث صحیح را شناسایی و برای نسل های بعدی ثبت کردند. محدثان در دوران های مختلف با ایجاد قواعد علمی برای بررسی سند و متن حدیث، یکی از مهم ترین ارکان حفظ اصالت دین اسلام را تشکیل می دهند.
لغت نامه دهخدا
(اَ بو یَ)
یوسف بن ناصرالدین ابومنصور سبکتکین. برادر محمود غزنوی:
امیر و بار خدای ملوک ابویعقوب
معین دین هدی یوسف بن ناصردین.
فرخی.
رجوع به یوسف... شود
لغت نامه دهخدا
ابن ابراهیم بن محمد بن سهل حافظمکنی به ابویعقوب غراب. او راست جزئی در فضل رمی
لغت نامه دهخدا
(اَ بو یَ)
عسقلانی. از مشایخ تصوف. جامی در نفحات الانس آرد که وی گفت بر ابوالحسن نوری درآمدم و با خودمحبره ای داشتم مرا گفت ای پسر میخواهی که چیزی نویسی گفتم آری بیتی چند بر بدیهه املا کرد که بنویس بنوشتم حاصل معنی ابیات آنکه هر چه شما درین اوراق اثبات میکنید و مینویسید ما آنرا محو کرده ایم لاجرم شما نسبت بدان ادراک و فهم آنچه مقصود است محجوب گشتید و بر ما بسبب این محو، ابواب ادراک گشاده شد. رجوع بنفحات الانس چ هند ص 87 و رجوع به ابویعقوب خراط... شود
لغت نامه دهخدا
ابن احمد بن ابراهیم، مکنی به ابویعقوب و معروف به شیرازی. پیشوای صوفیۀ رباط ارجوانی بغداد بود و برای گردآوری حدیث به فارس و الجزیره و بصره و کوفه و واسط و شام و حجاز و جبال رفت و تألیفات و نوشته های مفید بسیاری از خود بر جای گذاشت و چهل حدیث از شهرها جمع کرد. مردی ظریف و خوش محضر بود و به خدمت رجال دولت علاقه داشت. به نمایندگی از طرف خلیفه به سفرها و مأموریتهایی پرداخت. یوسف به سال 529 ه. ق. به دنیا آمد و به سال 585 ه. ق. درگذشت.
لغت نامه دهخدا
(اَ بو یَ)
السوسی. یوسف بن حمدان. استاد ابویعقوب نهرجوری. یکی از شیوخ تصوف. او در بصره میزیست و به ابله چهار فرسنگی بصره درگذشت. رجوع به نفحات الانس جامی چ هند ص 84 و نامۀ دانشوران ج 3 ص 126 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ بو یَ)
الزیات. یکی از مشایخ تصوف به روزگار جنید. صاحب نفحات الانس گوید: جنید گفت ما با جمعی از اصحاب در خانه ابویعقوب زیات بکوفتیم گفت شما را با خدای تعالی مشغولی نبود که بمشغول گردانیدن من آمدید من گفتم چون آمدن ما بتو از جمله مشغولی بحق است به آن از حق بریده نمیشویم و باز گویند ابویعقوب از بعض مریدان پرسید که قرآن یاد داری گفت نی گفت واغوثاه ! بالله مریدی که قرآن یاد ندارد چون ترنجی است که بوی ندارد پس بچه چیزتنعم میکند و بچه چیز ترنم میکند و بچه چیز با پروردگار خود راز می گوید. رجوع به نفحات الانس ص 85 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ بو یَ)
قرمطی. معاصر الطایع بالله. متوفی به سال 366هجری قمری و پس از او شش تن از ذریۀ ابوسعید جنّابی در میان قرمطیان زمام فرمانفرمائی بدست آوردند و بمشارکت یکدیگر حکومت کردند. رجوع به حبط 1 ص 306 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ بو یَ)
الزاجر المکفوف. ابوریحان ازکندی آرد که رشید انبانی از جواهر بیحیی داد و او انبان در خانه نهاد و بکاری برخاست و فراموش کرد و یکی از فراشان آن انبان بدزدید و چون یحیی بازگشت آنرا نیافت و سخت اندیشمند و غمین گشت و من نزد او بودم و ابویعقوب زاجر مکفوف را بخواندند و چون درآمد یحیی گفت همه سکوت کنید تا حواس او جمع باشد و از وی پرسید من ترا از امری پرسیدن خواهم بگوی آن چیست او اندکی بفکر فروشد سپس گفت مرا از گمشده ای سؤال کنی یحیی پرسید آن چیست این بار او مدتی طویل به اندیشه فروشد و دست بر زمین زد و گفت چیزی گران قیمت سپید و سرخ و سبز و آن در کیسه ای است و کیسه در ظرفی دیگر. یحیی گفت چنین است و یحیی پرسید کدام کس آنرا بگرفته است گفت فراش، گفت او کجاست گفت به آبریز اندر است و یحیی بشکفت و گفت بالوعه های خانه تجسس کنند و او را بر بالای یکی از آنها یافتند و نزد یحیی بردند یحیی غلام را گفت پنج هزار درهم ابویعقوب را ده و فلان را بگوی تا او رابهمسایگی ما خانه ای به پنج هزاردرهم خرند ابویعقوب گفت اما این پنج هزار درهم به من رسید لیکن خانه هیچوقت خریده نخواهد شد یحیی گفت ای ابویعقوب این زجر و فال چیست گفت پایۀ او بر حواس است و من چشم ندارم وبا گوش خویش بزجر و عمل زجر پردازم چون درآمدم هیچ چیز نشنیدم گمراه شدم و ضلالت بمن دست داد پس گفتم مقصود ضاله و گمشده است و باز صوتی نشنیدم پس دست بفرش زدم و قمع خرما بدست من آمد و گفتم نخله را کانازی است و در آن سپید و سرخ و سبز باشد و آن چون رشته های گوهرهاست در طلع. و کاناز خود ماننده است بگوهرهای در انبان نهاده و آنگاه که از من پرسیدی کدام کس آنرا بر گرفته است نهیق خری شنیدم و خر تناور و قوی است گفتم در نزدیک ملوک بچنین صفت جز فراشان نباشند و گفتم آنرا فراش ربوده است از موضع آن پرسیدی در این وقت آوازی شنیدم که میگفت آنرا در آبریز ریز. یحیی پرسید در امر مالی که ترا دادیم چگونه پیشگوئی کردی گفت چون به پنج هزار درهم مرا امر فرمودی شنیدم که یکی از غلامان گفت آری گفتم این مال بمن رسد و آنگاه که امر خریدن خانه دادی باز غلامی دیگر گفت نه و پنج هزار درهم بگرفت و بشد و زمانی کوتاه پس از آن نکبت برامکه ببود. رجوع به الجماهر بیرونی ص 159 و 160 شود
لغت نامه دهخدا
رازی. فقیهی بمذهب مالک. او قضاء اهواز داشت و کتاب مسائل از اوست. (ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
ابن طاهر بن یوسف بن حسن خویی، مکنی به ابویعقوب و معروف به خویی. از مردم خوی آذربایجان و ادیب بود و شعر نیکو می سرود. در قصبۀ نوقان طوس سکونت کرد و دستیار حاکم آنجا شد و دارای صفات پسندیده گردید. سمعانی صاحب الانساب با او در آن آبادی ملاقات و قطعاتی از اشعار او را یادداشت کرده و گفته است که به گمانم او در سال 549 هجری قمری در وقعۀ عرب در طوس یا پیش از آن کشته شد. از آثار اوست: 1- شرح سقطالزند ابوالعلاء معری. 2- فرائدالخرائد. 3- تنزیه القرآن الشریف عن وصمه اللحن و التحریف.
لغت نامه دهخدا
(اَ بو یَ)
یوسف بن ابی بکر بن محمد بن علی خوارزمی معروف به سکاکی صاحب کتاب مفتاح العلوم. رجوع به سکاکی... و رجوع به یوسف بن ابی بکر بن محمد... و رجوع به ابویعقوب سکاکی... شود
لغت نامه دهخدا
(اَ بو یَ)
خراط عسقلانی. وی در اواخر مائۀ سیم هجریه بوده است و زمان المقتدر بالله عباسی را دریافته در میان این طبقه نام وی هست و صحبت شیخ ابوالحسن نوری را درک کرده از جمله حکایاتی که خود نقل کرده این است که گفت وقتی بر شیخ اجل ابوالحسن نوری درآمدم و با خود محبره ای داشتم گفت ای پسر میخواهی تا چیزی بگویم بنویسی گفتم زیاده طالبم آنگاه بیتی چند بر بدیهه املا کرد گفت بنویس بنوشتم حاصل معنی ابیات آنکه هر چه شما در این اوراق اثبات میکنید و مینویسید ما آنرا محو کرده ایم لاجرم بسبب آن اثبات از ادراک و فهم آنچه مقصود است محجوب گشتیدو بر ما بسبب این محو ابواب ادراک و فهم مقصود بی انتها و انقطاع گشاده شد و باعث ما بر این موعظت و تذکیر نیکوخواهی شماست چند بینم شما را که ورق می نویسیدو میشمارید و خود را از آنچه مقصود است محجوب میدارید تا اینجا بود ترجمه وی. (از نفحات الانس). از کلمات وی که شیخ شهاب الدین نقل کرده این است که گفته آنکس که با تو دم از دوستی زند در دو مقام او را بیازمای اول در مقام حاجت که چون حاجتی با وی بری روی از تو نپیچد و بگاه سختی با تو همراه باشد. عسقلان بفتح عین و سکون سین و قاف منقوطه و نون آخر از مشاهیر بلدان شام است از اعمال فلسطین و عسقلان و دمشق را عروس شام گفته اند. رجوع به نامۀ دانشوران ج 3 ص 131 شود
لغت نامه دهخدا
ابن علی بن محمد، مکنی به ابویعقوب و معروف به جرجانی. فقیه حنفی از دانشمندان بود. کتاب ’خزانهالاکمل’ در فروع مذهب حنفی از اوست. یوسف پس از سال 522 هجری قمری درگذشته است.
لغت نامه دهخدا
(قَ بَ لی ی)
ابویعقوب. محدث است. (منتهی الارب). اصطلاح محدث در فقه، تفسیر و کلام نیز تأثیرگذار بوده است، چرا که بسیاری از احکام دینی، ریشه در روایات نبوی دارند. محدثان با گردآوری دقیق احادیث، منابع فقهی را شکل دادند و به فقها کمک کردند تا براساس سنت صحیح، فتوا صادر کنند. بدون تلاش های محدثان، امکان استخراج صحیح احکام از منابع اسلامی بسیار دشوار می شد.
لغت نامه دهخدا
(اَ بو یَ)
کورتی. از عرفای اواخر مائۀ سیم هجریه و اوائل مائۀ چهارم است. در زمان سلطنت سامانیان در میان این طبقه معروف و مشهور بود وجمعی از مشاهیر این طبقه او را دیده اند از جمله شیخ اجل عبدالله انصاری نوشته که در اوایل حال من او را دیدم پیری صاحب وقت روشن ضمیر و دارای کرامات بود پیوسته چوبی در دست گرفتی و رومالی بر میان آن بسته او راگفتند این چیست گفت اینهم فنی است مانند فنون دیگر یعنی نوعیست از ملامت. از شیخ معمر مالکی حکایت شده است که گفت روزی از محلی عبور میکرد جماعتی از معدلان را در جائی نشسته دید یعنی عدول قاضیان را، بر ایشان برخواند تحسبهم جمعاً و قلوبهم شتّی. یعنی پنداری که ایشان را جمعیّتی حاصلست بصورت جمعند و دلهای ایشان پریشان. وقتی از او پرسیدند یا شیخ طبقات خلایق در حق یکدیگر چه میگویند گفت آنکه حق گوست او را قول صحیحست گفتند معنی این چیست. گفت بخیال خود منفعتی از برای خود و ضرری از برای غیر نخواهد و تعصب ننماید.
وقتی او را گفتند مارا نصیحتی کن گفت آنکس که در دیده عبرت باشد خود ازگردش دهر نصیحتی خواهد یافت و اگر او را نظری نیست سخنهای بزرگان را درو تأثیری نباشد. یکی از بزرگان اهل علم وقتی بر او بگذشت که در مکانی نشسته و اندوه زیاد داشت از وی پرسید یا شیخ چرا بدینسان اندوهگینی گفت چرا اندوهگین نباشم که لحظه ای امید زندگانی ندارم و بضاعتی نه که توانم رو بدانسوی نهاد و آن عالم را از گفتۀ وی گریۀ بسیار دست داد و تغییر حالت پدید گردید. از کلمات اوست که گفته وقت خود را غنیمت دان و در آن وقت کار رفتن بساز که در وقت حرکت بیراحله و در رسیدن بمنزل بی توشه نباشی و نیز گفته شرط دین بجای آوردن آداب آن است و عمل کردن به احکام آن والا در عداد اهل دین او را نتوان معدود داشت. سال وفات آن عارف کامل بدست نیامد ولی از ترجمه اش همچنانکه مستفاد گردید مقارن بوده است با اواسط مائۀ چهارم هجریه در زمان دولت و سلطنت سامانیان. رجوع به نامۀدانشوران ج 3 ص 131 و نفحات الانس ص 87 شود
لغت نامه دهخدا
یوسف الثانی. پنجمین از موحدین (611- 620 هجری قمری)
لغت نامه دهخدا
(اِ نُ یَ)
یکی از مغفلین و به نام او کتابی تألیف شده موسوم به نوادر ابن یعقوب. (ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(اَ عَ رَ)
الأسدی. از عبدالله بن مسعود روایت کرده است
لغت نامه دهخدا
(اَ عُ)
از روات است. در تاریخ اسلام، واژه روات به افرادی اطلاق می شود که احادیث پیامبر اسلام (ص) و اهل بیت (ع) را نقل کرده اند. روات با نقل احادیث، در واقع حافظان سنت نبوی و یک پیوند اصلی میان پیامبر و مسلمانان پس از او هستند. این افراد در فرآیند به دست آوردن و انتشار علم حدیث نقش برجسته ای ایفا کرده و به عنوان منابع معتبر نقل روایت ها شناخته می شوند.
لغت نامه دهخدا
ابن ایوب بن یوسف بن حسن همدانی، مکنی به ابویعقوب. متولد سال 441 هجری قمری زاهدی از متصوفه بود. در بغداد تحصیل کرد و در سال 506 هجری قمری دوباره بدان شهر آمد و به وعظ پرداخت. مردم به گرمی از او استقبال کردند. او در یکی از روستاهای هرات به سال 535 هجری قمری درگذشت. از جمله آثار وی این کتب را می توان نام برد: 1- منازل السالکین. 2- زینهالحیات که هر دو در تصوف و عرفان است.
لغت نامه دهخدا
ابن یعقوب بن عبدالحق مرینی، سلطان ناصرلدین الله ، مکنی به ابویعقوب. از پادشاهان دولت مرینی در مغرب اقصی بود. به سال 685 هجری قمری پس از وفات پدر مردم بدو بیعت کردند. ابتدا در جزیرهالخضراء بود. پس به فاس مهاجرت کرد. با دشمنان و مدعیان داخلی و خارجی جنگهایی کرد و پیروزیها و شکستهایی دید. هنگامی که در کاخ خود در منصوره خوابیده بود یکی از غلامان خصی بدو حمله کرد و به چندین طعن نیزه شکم او را درید و روده هایش را برید. یوسف بیش از چند ساعت زنده نماند. جنازه او را به رباط شاله بردند و به خاک سپردند (سال 706 هجری قمری). وی بخشنده و مهربان و رعیت نواز و دلیر و نیرومند بود و نخستین سلطانی بود که دولت بنی مرین را به رونق و عظمت رسانید. تولد وی به سال 638 هجری قمری بوده است.
لغت نامه دهخدا
ابن حسین رازی، مکنی به ابویعقوب. از پاکان و محدثان بود. سخنانی پندآمیزاز او نقل شده، از آن جمله است: ’به اندازۀ ترس تو از خدا مردم از تو می ترسند. و به اندازۀ محبت تو نسبت به خدا مردم تو را دوست دارند. و به اندازۀ اشتغال تو به کار خدا مردم به کار تو می رسند’. یوسف از احمد بن حنبل و ذوالنون و جز آن دو روایت شنیده و به سال 304 هجری قمری درگذشته است. (از صفهالصفوه ج 4 ص 84)
لغت نامه دهخدا
ابن یعقوب بن ابراهیم البغوی، مکنی به ابویعقوب. فقیه و محدث است. حاکم و محمد بن نجید والد عبدالملک و عبدالصمد از اهل بغ از وی روایت کرده اند. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(اَ بو یَ)
یوسف بن تاشفین لمتونی امیرالمسلمین. از سلاطین ملثمین مغرب. بانی شهر مراکش. (480- 500 هجری قمری). ابن خلکان گوید: در کتابی بنام المعرب عن سیره ملوک المغرب که اسم مؤلف در آن نیامده است و ندانم از کیست جز اینکه در اول آن نسخه ای که من از آن نقل میکنم این عبارت هست:
کتبها فی سنهتسع و تسعین و خمس مائه (599 هجری قمری) و فرغ منها فی ذی القعده من السنه بالموصل. و گوید: من ترجمه ابویعقوب را از آن کتاب خلاصه کردم: برّ مغاربۀ جنوبی قبیله ای را بود موسوم به زناته و قوم ملثّمون از بلادجنوبی پیوسته به سودان بر آنان خروج کردند و مقدم آنان ابوبکر بن عمر از همان قوم بود و او مردی ساده و سلیم و خیّر بود و عادت برغد و رفاه و تن آسانی نداشت و ملوک زناته در مغرب، در این وقت مردمانی ضعیف و سست بودند و در برابر ملثمین مقاومت نکردند و ملثمین بلاد آنانرا از دروازۀ تلمسان تا ساحل بحر محیط بگرفتند و آنگاه که ابوبکر بن عمر صاحب آن بلاد شد روزی پیرزنی را ناقه ای گم شده بود پیرزن بگریست و گفت با آمدن ابوبکر بن عمر ببلاد مغرب ما تباه شدیم. این سخن اورا بر این داشت که یکی از اصحاب خویش را که موسوم به یوسف بن تاشفین بود بخلیفتی خود گذاشت و خود ببلاد اصلی خویش بازگشت و ابن یوسف مردی شجاع و عادل و کاری بود شهر مراکش را در موضعی که مکمن دزدان بود پی افکند و موضع مراکش عجوزی را بود از قبیلۀ مصمودیه. آنگاه که بلاد مغرب ویرا مسلم گشت قصد عبور بجزیره اندلس کرد و جزیره محاط بدریا بود و برای این مقصود کشتی ها و قایقها کرد و چون ملوک اندلس از مقصود او آگاهی یافتند عده ای کشتی و سپاهیان برای مقابلۀ او آماده ساختند و در این وقت ملوک اندلس و بالخاصه ابوالقاسم محمدالمعتمد علی اﷲ عبادی میان دو دشمن یعنی ادفونش و ترسایان از شمال و ملثمین از جنوب محصور بودند و عاقبت جانب ملثمین را بسبب اتحاد مذهب ترجیح دادندواز ابویعقوب یوسف مدد خواستند و او با خیل و سپاه خویش بیامد و ادفونش پادشاه ترسایان را بشکست و از غنائمی که بدست آمد هیچ تصرف نکرد و بمردم اسپانیا گذاشت و ببلاد خویش بازگشت و در سال بعد برای فتح اندلس بدانجا مراجعت کرد و شرح این واقعه در ذیل ترجمه ابوالقاسم محمدالمعتمد علی اﷲ عبادی آمده است. وفات بتاریخ دوشنبۀ سوم محرم سال 500 هجری قمری به نودسالگی. و مدت حکمرانی او پنجاه سال بود. رجوع به ابوالقاسم محمد... و رجوع به یوسف بن تاشفین ملک الملثمین و رجوع به ابن خلکان ج 2 ص 540 ببعد و حبط1 ص 400 ببعد شود
لغت نامه دهخدا
ابن حسن بن علی رازی، مکنی و معروف به ابویعقوب. زاهد و صوفی و دانشمند و ادیب بود. وی سفرهای بسیار کرد و در روزگار خود شیخ ری و جبال بود و در آن نواحی به زندقه شهرت داشت. با ذوالنون مصری همنشین و در کلام و تصوف سرآمد علمای زمان خود بود. برخی از گفته های او ضرب المثل شده است. مرگ یوسف به سال 304 هجری قمری بود.
لغت نامه دهخدا
یوسف. اول موحدی. دومین از سلاطین موحدین (558- 580 هجری قمری)
لغت نامه دهخدا
(اَ بو یَ)
هاشمی. یکی از شیوخ تصوف به اواخر مائۀ دویم و اوائل مائۀ سیم. رجوع به نفحات الانس جامی چ هند ص 25 و نامۀ دانشوران ج 3 ص 125 شود
ابن راهویه. اسحاق بن ابراهیم بن مخلد الحنظلی المروزی. رجوع به ابن راهویه ابویعقوب و رجوع به اسحاق بن ابراهیم... شود
اسحاق بن ابراهیم الثقفی. محدث است. او از محمد بن المنکدر و از او عبیدالله بن موسی روایت کند. و رجوع به اسحاق... شود
یوسف بن عبدالمؤمن. دوّمین از سلاطین موحدی مغرب. و او یوسف اول است. (558- 580 هجری قمری). رجوع به یوسف... شود
عضدالدوله امیر نصر یوسف بن ناصرالدین سپاهسالار، برادر محمود بن سبکتکین غزنوی. رجوع به یوسف بن ناصرالدین شود
یوسف بن محمد بن علی سکاکی. رجوع به یوسف بن ابی بکر... و رجوع به سکاکی... و رجوع به ابویعقوب سکاکی... شود
یوسف بن محمد. ملقب به مستنصر پنجمین از سلاطین موحدین درمغرب. (611- 620 هجری قمری). رجوع به یوسف... شود
یوسف مرینی. ششمین ملوک بنی مرین بمراکش پس از ابویوسف یعقوب (685- 706 هجری قمری). و رجوع به یوسف... شود
میدانی بغدادی. یکی از شیوخ متصوفه. رجوع به نفحات الانس جامی چ هند ص 87 و نامۀ دانشوران ج 3 ص 130 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ بو یَ)
اسحاق بن محمد نهرجوری. صاحب تذکرهالأولیاء آرد که او از کبار مشایخ بود و لطفی عظیم داشت و بخدمت و ادب مخصوص بود و مقبول اصحاب و سوزی بغایت داشت و مجاهدۀ سخت و مراقبتی بر کمال و کلماتی پسندیده و گفته اند که هیچ پیر از مشایخ از او نورانی تر نبود و صحبت عمرو بن عثمان مکی و جنید یافته و مجاور حرم بود و آنجا وفات یافت. نقلست که یک ساعت از عبادت و مجاهدت فارغ نبودی. نقلست که یکی او را گفت در دل خودسختی مییابم و با فلان کس مشورت کردم مرا روزه فرمودچنان کردم زائل نشد و با فلان گفتم سفر فرمود کردم زائل نشد او گفت ایشان خطا کردند طریق تو آن است که در آن ساعت که خلق بخسبند بملتزم روی و تضرع و زاری کنی و بگوئی خداوندا در کار خود متحیرم مرا دست گیر آن مرد گفت چنان کردم زائل شد. نقلست که یکی او را گفت نماز میکنم و حلاوت آن در دل نمی یابم گفت چون طلب دل در نماز کنی حلاوت نماز نیابی چنانکه در مثل گفته اند که اگر خر را در پای عقبه جو دهی عقبه را قطع نتواند کرد. و گفت دنیا دریاست کنارۀ او آخرت است و کشتی او تقوی و مردمان همه مسافر. گفت هر که را سیری بطعام بود همیشه گرسنه بود و هر که را توانگری بمال بود همیشه درویش بود و هر که در حاجت خود قصد خلق کندهمیشه محروم بود و هر که در کار خود یاری از خدای نخواهد همیشه مخذول بود. و گفت زوال نیست نعمتی را که شکر کنی و پایدار (ی) نیست آن را چون کفران آری در نعمت. و گفت چون بنده بکمال رسد از حقیقت یقین، بلابنزدیک او نعمت گردد و رجا مصیبت. و گفت اصل سیاست کم خوردن است و کم خفتن و کم گفتن و ترک شهوات و گفت چون بنده از خود فانی شود بحق باقی شود چنانکه پیغمبر صلی اﷲ علیه و علی آله و سلم درین مقام از خود فانی و بحق باقی گشت لاجرم بهیچ نامش نخواند الا بعبد: فاوحی الی عبده ما اوحی.
و گفت شادی در سه خصلت است: یکی شادی بطاعت داشتن خدایرا و دیگری شادی است نزدیک بودن بخدای و دور بودن از خلق را سوم شادی است یاد کردن خدای را و یاد کردن خلق را فراموش کردن. و گفت فاضلترین کارها آن باشد که بعلم پیوسته باشد و گفت عارفترین بخدای آن بود که متحیرتر بود در خدای تعالی. و گفت عارف بحق نرسد مگر دل بریده گرداند از سه چیز علم و عمل و خلوت یعنی درین هرسه از هرسه بریده باشد یکی از او پرسید که عارف بهیچ چیز تأسف نخورد جز بخدای گفت عارف خود چیز نبیند جز خدای تابر وی تأسف خورد گفت بکدام چشم نگرد گفت بچشم فنا و زوال. و گفت جمع عین حق است آنکه جمله اشیاء بدو قائم بود و تفرقه صفت حق است از باطل یعنی هرچه دون حق است باطل است بنسبت با حق و هر صفت که باطل کند حق را آن تفرقه بود. و گفت جمع آن است که تعلیم داد آدم را علیه السلام از اسماء و تفرقه آن است که از آن علم پراکنده شد و منتشر گشت در باب او. و گفت ارزاق متوکلان بر خداوند است میرسد بعلم خدای بر ایشان و بر ایشان میرود بی شغلی و رنجی و غیر ایشان همه روز در طلب آن مشغول و رنج کش. و گفت متوکل بحقیقت آن است که رنج و مؤنت خود از خلق برگرفته است نه کسی را شکایت کند از آنچه بدو رسد و نه ذم کند کسی را که منع کنندش از جهت آنکه نبیند منع و عطا جز از خدای تعالی. و گفت حقیقت توکل ابراهیم خلیل را بود که جبرئیل علیهماالسلام گفت هیچ حاجت هست گفت بتو نه زیرا که از نفس غایب بود بخدای تعالی تا با خدای هیچ چیز دیگر ندید. و گفت اهل توکل را در حقایق توکل اوقاتی است در غلبات که اگر در آن اوقات بر آتش بروند خبر ندارند ازآن و اگر ایشان را در آن حالت در آتش اندازند هیچ مضرت بر ایشان نرسد و اگر تیرها بدیشان اندازند و ایشان را مجروح گردانند الم نیابند از آنروی وقت بود که اگر پشه ای ایشان را بگزد بترسند و به اندک حرکتی ازجای بروند. گفتند طریق بخدای چگونه است گفت دور بودن از جهال و صحبت داشتن با علما و استعمال کردن علم و دایم بر ذکر بودن. پرسیدند از تصوف گفت اول تلک امه قدخلت لها ماکسبت. پس به آخر زفرات قلوب است بودایع حضور آنجا که همه را خطاب کرده است حق و آن همه درصورت ذرات بوده است تا خبر داده است کما قال عز و جل: الست بربکم قالوا بلی رحمهاﷲ علیه - انتهی.
و در نفحات الانس آمده است: او از طبقۀ رابعه است و شاگرد ابویعقوب سوسی است و در سال ثلثمائه و ثلثین (330 هجری قمری) از دنیابرفته و از سخنان اوست: من اخذ التوحید بالتقلید فهو عن الطریق بعید. و او گفته است:
العلم لی منک خطالعذر عندک لی
حتّی التقیت فلم تعذل و لم تلم
اقام علمک لی فاحتج ّ عندک لی
مقام شاهد عدل غیر متّهم.
رجوع به تذکرهالأولیاء عطار و نفحات الانس چ هند ص 84 و نامۀ دانشوران ج 2 ص 430 شود
لغت نامه دهخدا
مولی لاّل عبیداﷲ. محدث است. در فرهنگ اسلامی، محدث به کسی اطلاق می شود که در نقل و بررسی احادیث پیامبر اسلام تخصص دارد. این افراد در جمع آوری، تصحیح و تجزیه و تحلیل روایات پیامبر (ص) نقش ویژه ای دارند و در فرآیند بررسی حدیث به گونه ای عمل می کنند که احادیث صحیح به طور دقیق به نسل های بعدی منتقل شود. به همین دلیل، محدثان از جایگاهی خاص در تاریخ اسلام برخوردارند.
لغت نامه دهخدا
یوسف بن یونس محدث است. او از مالک و از او اسماعیل بن متوکل روایت کند. واژه ی محدث از ریشه ’حدیث’ گرفته شده و به کسی اطلاق می شود که تخصص در نقل، حفظ و تحلیل احادیث دارد. این فرد معمولاً بر متون حدیثی مسلط است و می تواند صحیح را از ضعیف تشخیص دهد. محدثان نقش نگهدارنده سنت نبوی را داشتند و از طریق کتابت یا روایت شفاهی، احادیث را به نسل های بعدی منتقل کردند. برخی از معروف ترین محدثان عبارتند از بخاری، مسلم، ترمذی و نسائی.
لغت نامه دهخدا
ابن عمر بن محمد بن حکم، مکنی به ابویعقوب و معروف به ثقفی. از مردم بلقاء است. هشام بن عبدالملک او را به سال 106 هجری قمری به حکومت یمن و به سال 121 هجری قمری به حکومت عراق منصوب و در عین حال فرمانروایی خراسان را نیز بدو واگذار کرد. با انتقال یوسف از یمن پسرش ’الصلت’ به حکومت یمن منصوب گردید و یوسف به عراق رفت و در کوفه مستقر گشت. و امیر پیشین خالد بن عبدالله قسری را در زیر شکنجه کشت. وی تا خلافت یزید بن ولید در این مقام باقی بود. یزید در اواخر سال 126هجری قمری او را معزول و در دمشق زندانی کرد تا آنکه یزید بن خالد قسری را نزد او فرستاد و او یوسف را به خون پدر خویش بکشت. یوسف نودواند سال عمر کرد و به سال 127 هجری قمری درگذشت. مردی کوچک اندام و بزرگ ریش و فصیح و بخشنده بود، اما در سخت گیری راه حجاج بن یوسف را پیش گرفت. در لاف زنی و حماقت نیز بدو مثل می زدند ومی گفتند: ’أتیه من احمق ثقیف’.
لغت نامه دهخدا