خانم، ملکه، لقب آناهیتا الهه نگهبان آب، عنوانی احترام آمیز برای زنان، به صورت پسوند همراه با بعضی نامها می آید و نام جدید میسازد، مانند ماه بانو، گل بانو، تپه کوچک (نگارش کردی: بانوو)
خانم، ملکه، لقب آناهیتا الهه نگهبان آب، عنوانی احترام آمیز برای زنان، به صورت پسوند همراه با بعضی نامها می آید و نام جدید میسازد، مانند ماه بانو، گل بانو، تپه کوچک (نگارش کردی: بانوو)
فرزندان، جمع ابن ابنای بشر: آدمیزادگان ابنای جنس: هم جنسان ابنای روزگار: کنایه از مردم هم عصر، مردم روزگار ابنای عصر: کنایه از مردم هم عصر، مردم روزگار، ابنای روزگار ابنای زمان: کنایه از مردم هم عصر، مردم روزگار، ابنای روزگار ابنای دهر: کنایه از مردم هم عصر، مردم روزگار، ابنای روزگار
فرزندان، جمع ابن اَبنای بشر: آدمیزادگان اَبنای جنس: هم جنسان اَبنای روزگار: کنایه از مردم هم عصر، مردم روزگار اَبنای عصر: کنایه از مردم هم عصر، مردم روزگار، اَبنای روزگار اَبنای زمان: کنایه از مردم هم عصر، مردم روزگار، اَبنای روزگار اَبنای دهر: کنایه از مردم هم عصر، مردم روزگار، اَبنای روزگار
خطی از مو که در زیر پیشانی و بالای چشم می روید، در ریاضیات آکلاد، خطی که برای اضافه کردن کلمه ای در میان کلمات کشیده می شود ابرو انداختن: بالا انداختن ابرو در حال رقص یا عشوه ابرو بالا انداختن: کنایه از بی میلی نشان دادن، اظهار مخالفت کردن ابرو بالا کشیدن: کنایه از بی میلی نشان دادن، اظهار مخالفت کردن، ابرو بالا انداختن ابرو ترش کردن: کنایه از گره بر ابرو انداختن برای نشان دادن خشم یا ناخرسندی خود، اخم کردن، برای مثال او کرده ترش گوشۀ ابرو ز سر خشم / من منتظر لب که چه دشنام برآید (امیرخسرو - ۲۵۷) ابرو خم نکردن: کنایه از طاقت آوردن و سختی و مشقتی را با رضا و بردباری تحمل کردن، خم بر ابرو نیاوردن
خطی از مو که در زیر پیشانی و بالای چشم می روید، در ریاضیات آکلاد، خطی که برای اضافه کردن کلمه ای در میان کلمات کشیده می شود اَبرو انداختن: بالا انداختن ابرو در حال رقص یا عشوه اَبرو بالا انداختن: کنایه از بی میلی نشان دادن، اظهار مخالفت کردن اَبرو بالا کشیدن: کنایه از بی میلی نشان دادن، اظهار مخالفت کردن، اَبرو بالا انداختن اَبرو ترش کردن: کنایه از گره بر ابرو انداختن برای نشان دادن خشم یا ناخرسندی خود، اخم کردن، برای مِثال او کرده ترش گوشۀ ابرو ز سر خشم / من منتظر لب که چه دشنام برآید (امیرخسرو - ۲۵۷) اَبرو خم نکردن: کنایه از طاقت آوردن و سختی و مشقتی را با رضا و بردباری تحمل کردن، خم بر ابرو نیاوردن
نام شهری در آذربایجان است که امروز بنام اشنویه معروفست: و سلماس و اورمیه و اشنو را بدیشان داد. (تاریخ جهانگشای جوینی چ لیدن ج 2 ص 160). و زمستان سنۀ ثمان و عشرین و ستمائه (628 هجری قمری) در ارمیه و اشنو مقام ساخت. (همان ص 184). رجوع به تاریخ مغول اقبال ص 121 و مجمل التواریخ گلستانه ص 346، و اشنویه و اشنه شود
نام شهری در آذربایجان است که امروز بنام اشنویه معروفست: و سلماس و اورمیه و اشنو را بدیشان داد. (تاریخ جهانگشای جوینی چ لیدن ج 2 ص 160). و زمستان سنۀ ثمان و عشرین و ستمائه (628 هجری قمری) در ارمیه و اشنو مقام ساخت. (همان ص 184). رجوع به تاریخ مغول اقبال ص 121 و مجمل التواریخ گلستانه ص 346، و اشنویه و اشنه شود
مجموع موی روئیده بر ظاهر استخوان قوسی شکل بالای کاسۀ چشم به زیر پیشانی. حاجب. برو: کز موی سرت عزیزتر باشد هرچند فروتر است از او ابرو. ناصرخسرو. رقیبان غافل و ما را از آن چشم و جبین هر دم هزاران گونه پیغام است و حاجب در میان ابرو. حافظ. دگر حور و پری را کس نگوید با چنین حسنی که این را اینچنین چشم است و آنرا آنچنان ابرو. حافظ. ابرو بنما که جان دهم جان بی بسمله بسملم مگردان. واله هروی. - ابرو بهم درکشیدن. چین بر ابرو افکندن یا انداختن. چین آوردن ابرو. گره بر ابرو افکندن یا انداختن. گوشۀ ابرو ترش کردن. ابروان پر از چین کردن. ابرو بچین کردن. ابرو ترش کردن. ابرو تافتن بر. ابرو یا ابروان درهم یا برهم کشیدن، عبوس کردن. روی ترش کردن. گره به پیشانی درافکندن و در تداول عامه، اخم کردن یعنی شکنج در ابرو آوردن نشانۀ ناخرسندی یا خشم را: او کرده ترش گوشۀ ابروز سر خشم من منتظر آنکه چه دشنام برآید. ابوشکور. اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیند که رخسارم پر از چین است چون رخسار پهنانه. کسائی مروزی. سپاهش نشستند بر پشت زین سر پر ز کین ابروان پر ز چین. فردوسی. رزبان را بدو ابروی برافتاده گره گفت لاحول و لاقوه الا بالله. منوچهری. کار ستوراست خور و خفت و خیز شو تو بخور چون کنی ابرو بچین. ناصرخسرو. در آن نیمه زاهد سر پرغرور ترش کرده بر فاسق ابرو ز دور. سعدی. حرامش بود نان آنکس چشید که چون سفره ابرو بهم درکشید. سعدی. چو فرخنده خوی این حکایت شنید ز گوینده ابرو بهم درکشید. سعدی. طبع تو به بخشیدن صد گنج گهر ابرو زند و گره بر ابرو نزند. تاج (از فرهنگ میرزا ابراهیم). همیشه بنرمی تو تن درمده بموقع برافکن بر ابرو گره بنرمی چو حاصل نگردد مراد درشتی ز نرمی در آن حال به. ؟ - ابرو تابیدن بر. ابرو کج کردن بر، در تداول عامه، به معنی گره بر ابرو افکندن و نظایر آن: ابرو بما متاب که ما دلشکسته ایم. ؟ - ابروخم نکردن، گرانی و رنجی را با رضا تحمل کردن. - ابرو زدن، ابرو انداختن. ابرو جنباندن. اشارت کردن با ابرو دلال را. اجازه و دستوری دادن با اشارت ابرو. رضا نمودن با اشارت ابرو: کان با کف زربخش تو پهلو نزند با خلق تو لاف، ناف آهو نزند طبع تو به بخشیدن صد گنج گهر ابرو زند و گره به ابرو نزند. مبارکشاه سیستانی. - چین از ابرو بردن، خشم فرونشاندن. کین زائل کردن: خوبگوئی ای پسر بیرون برد از میان ابروی دشمنت چین. ناصرخسرو. - ابرو کشیدن، با رنگی از قبیل وسمه و حنّی و روناس ابرو را رنگ کردن. - تیغ ابرو. چوگان ابرو. خم ابرو. طاق ابرو. طغرای ابرو. کمان ابرو. کمان خانه ابرو. ماه ابرو. محراب ابرو. هلال ابرو، قوس آن: طغرای ابروی تو بامضای نیکوئی برهان قاطع است که آن خط سرور است. ظهیرفاریابی. بطاق آن دو ابروی خمیده مثالی رادو طغرا برکشیده. نظامی. با همه کس بنمودم خم ابرو که تو داری ماه نو هرکه ببیند بهمه کس بنماید. سعدی. به نماز آمد و محراب دو ابروی تو دید دلش از دست ببردند و بزنار برفت. سعدی. هزار صید دلت بیش در کمند آید بدین صفت که توداری کمان ابرو را. سعدی. سحر است کمان ابروانت پیوسته کشیده تا بناگوش. سعدی. تیر مژگان و کمان ابروش عاشقان را عید، قربان میکند. سعدی. وقتی کمند زلفت دیگر کمان ابرو این میکشد بزورم وآن میکشد بزاری. سعدی. بچشم و ابروی جانان سپرده ام دل وجان بیا بیا و تماشای طاق و منظر کن. حافظ. پیش از این کاین سقف سبزو طاق مینا برکنند منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود. حافظ. هلالی شد تنم زین غم که با طغرای ابرویش که باشد مه که بنماید ز طاق آسمان ابرو؟ حافظ. در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد حالتی رفت که محراب بفریاد آمد. حافظ. در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی برمی شکند گوشۀ محراب امامت. حافظ. خم ابروی تو در صنعت تیراندازی برده از دست هر آنکس که کمانی دارد. حافظ. در گوشۀ امید چو نظارگان ماه چشم طلب بدان خم ابرو نهاده ایم. حافظ. کمان ابرویت را گو بزن تیر که پیش دست و بازویت بمیرم. حافظ. در کمینگاه نظر با دل خویشم جنگ است زابرو و غمزۀ او تیر و کمانی بمن آر. حافظ. شکسته گشت چو پشت هلال قامت من کمان ابروی یارم چو وسمه بازکشید. حافظ. دل که از ناوک مژگان تو در خون میگشت باز مشتاق کمان خانه ابروی توبود. حافظ. گفتا برون شدی بتماشای ماه نو از ماه ابروان منت شرم باد رو. حافظ. محراب ابرویت بنما تا سحرگهی دست دعا برآرم و در گردن آرمت. حافظ. ابروی دوست گوشۀ محراب دولت است آنجا بمال چهره وحاجت بخواه از او. حافظ. میترسم از خرابی ایمان که میبرد محراب ابروی تو حضور از نماز من. حافظ. و آنرا بخم چوگان نیز تشبیه کرده اند: شدم فسانه بسرگشتگی ّ و ابروی دوست کشید در خم چوگان خویش چون گویم. حافظ. خاقانی هلال را به ابروی زال زر (پدر رستم) تشبیه کرده است: عید همایون فر نگر سیمرغ زرین پر نگر ابروی زال زر نگر بالای کهسار آمده. خاقانی. ماه نو ابروی زال زرّ و شب رنگ خضاب خوش خضابی از پی ابروی زر انگیخته. خاقانی (از بهار عجم). - خط ابرو، علامتی است در کتابت برای پیوستن شعبی باصلی و صورت آن این است: } - امثال: راستی ابرو در کجی آنست. رفت ابروش را وسمه کند چشمش را کور کرد. کوشش بی فائده ست وسمه بر ابروی کور. سعدی
مجموع موی روئیده بر ظاهر استخوان قوسی شکل بالای کاسۀ چشم به زیر پیشانی. حاجب. برو: کز موی سرت عزیزتر باشد هرچند فروتر است از او ابرو. ناصرخسرو. رقیبان غافل و ما را از آن چشم و جبین هر دم هزاران گونه پیغام است و حاجب در میان ابرو. حافظ. دگر حور و پری را کس نگوید با چنین حسنی که این را اینچنین چشم است و آنرا آنچنان ابرو. حافظ. ابرو بنما که جان دهم جان بی بسمله بسملم مگردان. واله هروی. - ابرو بهم درکشیدن. چین بر ابرو افکندن یا انداختن. چین آوردن ابرو. گره بر ابرو افکندن یا انداختن. گوشۀ ابرو ترش کردن. ابروان پر از چین کردن. ابرو بچین کردن. ابرو ترش کردن. ابرو تافتن بر. ابرو یا ابروان درهم یا برهم کشیدن، عبوس کردن. روی ترش کردن. گره به پیشانی درافکندن و در تداول عامه، اخم کردن یعنی شکنج در ابرو آوردن نشانۀ ناخرسندی یا خشم را: او کرده ترش گوشۀ ابروز سر خشم من منتظر آنکه چه دشنام برآید. ابوشکور. اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیند که رخسارم پر از چین است چون رخسار پهنانه. کسائی مروزی. سپاهش نشستند بر پشت زین سرِ پر ز کین ابروان ْ پر ز چین. فردوسی. رزبان را بدو ابروی برافتاده گره گفت لاحول و لاقوه الا بالله. منوچهری. کار ستوراست خور و خفت و خیز شو تو بخور چون کنی ابرو بچین. ناصرخسرو. در آن نیمه زاهد سر پرغرور ترش کرده بر فاسق ابرو ز دور. سعدی. حرامش بود نان آنکس چشید که چون سفره ابرو بهم درکشید. سعدی. چو فرخنده خوی این حکایت شنید ز گوینده ابرو بهم درکشید. سعدی. طبع تو به بخشیدن صد گنج گهر ابرو زند و گره بر ابرو نزند. تاج (از فرهنگ میرزا ابراهیم). همیشه بنرمی تو تن درمده بموقع برافکن بر ابرو گره بنرمی چو حاصل نگردد مراد درشتی ز نرمی در آن حال به. ؟ - ابرو تابیدن بر. ابرو کج کردن بر، در تداول عامه، به معنی گره بر ابرو افکندن و نظایر آن: ابرو بما متاب که ما دلشکسته ایم. ؟ - ابروخم نکردن، گرانی و رنجی را با رضا تحمل کردن. - ابرو زدن، ابرو انداختن. ابرو جنباندن. اشارت کردن با ابرو دلال را. اجازه و دستوری دادن با اشارت ابرو. رضا نمودن با اشارت ابرو: کان با کف زربخش تو پهلو نزند با خلق تو لاف، ناف آهو نزند طبع تو به بخشیدن صد گنج گهر ابرو زند و گره به ابرو نزند. مبارکشاه سیستانی. - چین از ابرو بردن، خشم فرونشاندن. کین زائل کردن: خوبگوئی ای پسر بیرون برد از میان ابروی دشمنْت چین. ناصرخسرو. - ابرو کشیدن، با رنگی از قبیل وسمه و حنّی و روناس ابرو را رنگ کردن. - تیغ ابرو. چوگان ابرو. خم ابرو. طاق ابرو. طغرای ابرو. کمان ابرو. کمان خانه ابرو. ماه ابرو. محراب ابرو. هلال ابرو، قوس آن: طغرای ابروی تو بامضای نیکوئی برهان قاطع است که آن خط سرور است. ظهیرفاریابی. بطاق آن دو ابروی خمیده مثالی رادو طغرا برکشیده. نظامی. با همه کس بنمودم خم ابرو که تو داری ماه نو هرکه ببیند بهمه کس بنماید. سعدی. به نماز آمد و محراب دو ابروی تو دید دلش از دست ببردند و بزنار برفت. سعدی. هزار صید دلت بیش در کمند آید بدین صفت که توداری کمان ابرو را. سعدی. سحر است کمان ابروانت پیوسته کشیده تا بناگوش. سعدی. تیر مژگان و کمان ابروَش عاشقان را عید، قربان میکند. سعدی. وقتی کمند زلفت دیگر کمان ابرو این میکشد بزورم وآن میکشد بزاری. سعدی. بچشم و ابروی جانان سپرده ام دل وجان بیا بیا و تماشای طاق و منظر کن. حافظ. پیش از این کاین سقف سبزو طاق مینا برکنند منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود. حافظ. هلالی شد تنم زین غم که با طغرای ابرویش که باشد مه که بنماید ز طاق آسمان ابرو؟ حافظ. در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد حالتی رفت که محراب بفریاد آمد. حافظ. در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی برمی شکند گوشۀ محراب امامت. حافظ. خم ابروی تو در صنعت تیراندازی برده از دست هر آنکس که کمانی دارد. حافظ. در گوشۀ امید چو نظارگان ماه چشم طلب بدان خم ابرو نهاده ایم. حافظ. کمان ابرویت را گو بزن تیر که پیش دست و بازویت بمیرم. حافظ. در کمینگاه نظر با دل خویشم جنگ است زابرو و غمزۀ او تیر و کمانی بمن آر. حافظ. شکسته گشت چو پشت هلال قامت من کمان ابروی یارم چو وسمه بازکشید. حافظ. دل که از ناوک مژگان تو در خون میگشت باز مشتاق کمان خانه ابروی توبود. حافظ. گفتا برون شدی بتماشای ماه نو از ماه ابروان منت شرم باد رو. حافظ. محراب ابرویت بنما تا سحرگهی دست دعا برآرم و در گردن آرمت. حافظ. ابروی دوست گوشۀ محراب دولت است آنجا بمال چهره وحاجت بخواه از او. حافظ. میترسم از خرابی ایمان که میبرد محراب ابروی تو حضور از نماز من. حافظ. و آنرا بخم چوگان نیز تشبیه کرده اند: شدم فسانه بسرگشتگی ّ و ابروی دوست کشید در خم چوگان خویش چون گویم. حافظ. خاقانی هلال را به ابروی زال زر (پدر رستم) تشبیه کرده است: عید همایون فر نگر سیمرغ زرین پر نگر ابروی زال زر نگر بالای کهسار آمده. خاقانی. ماه نو ابروی زال زرّ و شب رنگ خضاب خوش خضابی از پی ابروی زر انگیخته. خاقانی (از بهار عجم). - خط ابرو، علامتی است در کتابت برای پیوستن شعبی باصلی و صورت آن این است: } - امثال: راستی ابرو در کجی آنست. رفت ابروش را وسمه کند چشمش را کور کرد. کوشش بی فائده ست وسمه بر ابروی کور. سعدی
نام خواهر هارون الرشید که چون بیمار شد و جبرئیل طبیب او را معالجه میکرد و نتیجه نمی داد ماسویه را احضار کردند و او چون در حضور هارون از این زن معاینه کرد، گفت، که فردا در فلان ساعت خواهد مرد، جبرئیل حرف او را رد کرد، ماسویه را در یکی از اطاقهای کاخ توقیف کردند، اما در همان ساعتی که ماسویه تعیین کرده بود این زن درگذشت، (از عیون الانباء ج 1 ص 173) اختصاصاً لقب فرشتۀ موکل آب، اناهیدبوده است، (از یشتهای پورداود، مقدمۀ ناهیدیشت)
نام خواهر هارون الرشید که چون بیمار شد و جبرئیل طبیب او را معالجه میکرد و نتیجه نمی داد ماسویه را احضار کردند و او چون در حضور هارون از این زن معاینه کرد، گفت، که فردا در فلان ساعت خواهد مرد، جبرئیل حرف او را رد کرد، ماسویه را در یکی از اطاقهای کاخ توقیف کردند، اما در همان ساعتی که ماسویه تعیین کرده بود این زن درگذشت، (از عیون الانباء ج 1 ص 173) اختصاصاً لقب فرشتۀ موکل آب، اناهیدبوده است، (از یشتهای پورداود، مقدمۀ ناهیدیشت)
دهی است از دهستان بریاجی بخش سردشت شهرستان مهاباد که در5 هزارگزی جنوب باختری سردشت و 4 هزارگزی جنوب راه بیوران به سردشت واقع است، دارای 42 تن سکنه، آب از رود خانه سردشت، محصول غلات و توتون و مازوج و کتیرا و صنایع دستی است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4) شهرکی است به ناحیت پارس از حدود گور، بسیارنعمت و آبادان و آبهای روان، (حدود العالم)
دهی است از دهستان بریاجی بخش سردشت شهرستان مهاباد که در5 هزارگزی جنوب باختری سردشت و 4 هزارگزی جنوب راه بیوران به سردشت واقع است، دارای 42 تن سکنه، آب از رود خانه سردشت، محصول غلات و توتون و مازوج و کتیرا و صنایع دستی است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4) شهرکی است به ناحیت پارس از حدود گور، بسیارنعمت و آبادان و آبهای روان، (حدود العالم)
رئیسه، و گمان میکنم از بان بمعنی حارس و حافظ و دارنده و امثال آن است و ’واو’ علامت شفقت یا تأنیث یا تصغیر است، (یادداشت مؤلف)، رئیسه، (یادداشت مؤلف)، زن، برابر آقا، خانم، خاتون، خاتون خانه، (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ جهانگیری ص 188)، ست، خاتون، سیده، ستی، بیگم، خدش، بیکه، حره، آغا، بزرگ خانه، خاتون خانه، (انجمن آرای ناصری)، کریمه، بی بی، (برهان قاطع)، ایشی، (فرهنگ اوبهی)، ربّه، خانم بزرگ، (از فرهنگ شعوری ج 1)، خانم و خاتون که زن محترمه باشد، (فرهنگ نظام)، ج، بانوان و بانویان، (ناظم الاطباء) : به هرجای نام تو بانو بود پدر پیش تختت به زانو بود، فردوسی، سر بانوانی و زیبای تخت فروزندۀ فره و نام و بخت، فردوسی، مهین مهان بانوی گیو بود که دخت گزین رستم نیو بود، فردوسی، تو بانوی شاهی و خورشید گاه سزد کز تو آیدبدینسان گناه ؟ فردوسی، که ای افسر بانوان جهان سرافرازتر دختر اندر مهان، فردوسی، ببوسید پیشش زمین پهلوان بدو گفت کای مهتر بانوان، فردوسی، ترا خسرو پدر، بانوت مادر ندانم درخورت شویی بکشور، (ویس و رامین)، تو بانو باش تا او شاه باشد هم او با تو چو خور با ماه باشد، (ویس و رامین)، بسیار مردمان که جهان کرد بینوا آن بانوا شهان و نکوحال بانوان، ناصرخسرو، کنیزک بخندید و آمد دوان به بانو بگفت ای مه بانوان، اسدی، عادت بود که هدیۀنوروزی آورید آزادگان به خدمت بانوی شهریار، خاقانی، اقبال صفوهالدین بانوی روزگار ناساز روزگار مرا سازگار کرد، خاقانی، ازین هر هفت کرده هفت دختر چو طبعت چرخ بانویی ندارد، خاقانی، خاقانی است بر در تو زینهاریی ای بانوان مملکت شرق زینهار، خاقانی، دولت بانوان نثار ظفر بر سر بوالمظفر افشاندست، خاقانی، خواست تا بانوی فسانه سرای آرد آیین بانوانه بجای، نظامی، به بانوگفت شیرین کای جهانگیر برون خواهم شدن فردا به نخجیر، نظامی، سزای زور باید نه زر که بانو را گزری دوست تر که صدمن گوشت، سعدی (گلستان)، سفر عید باشد بر آن کدخدای که بانوی زشتش بود در سرای، سعدی، به دختر چه خوش گفت بانوی ده، سعدی (گلستان)، از دو بانو چو شود آشفته خانه، امید مدارش رفته، جامی،
رئیسه، و گمان میکنم از بان بمعنی حارس و حافظ و دارنده و امثال آن است و ’واو’ علامت شفقت یا تأنیث یا تصغیر است، (یادداشت مؤلف)، رئیسه، (یادداشت مؤلف)، زن، برابر آقا، خانم، خاتون، خاتون خانه، (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ جهانگیری ص 188)، ست، خاتون، سیده، ستی، بیگم، خدش، بیکه، حره، آغا، بزرگ خانه، خاتون خانه، (انجمن آرای ناصری)، کریمه، بی بی، (برهان قاطع)، ایشی، (فرهنگ اوبهی)، ربّه، خانم بزرگ، (از فرهنگ شعوری ج 1)، خانم و خاتون که زن محترمه باشد، (فرهنگ نظام)، ج، بانوان و بانویان، (ناظم الاطباء) : به هرجای نام تو بانو بود پدر پیش تختت به زانو بود، فردوسی، سر بانوانی و زیبای تخت فروزندۀ فره و نام و بخت، فردوسی، مهین مهان بانوی گیو بود که دخت گزین رستم نیو بود، فردوسی، تو بانوی شاهی و خورشید گاه سزد کز تو آیدبدینسان گناه ؟ فردوسی، که ای افسر بانوان جهان سرافرازتر دختر اندر مهان، فردوسی، ببوسید پیشش زمین پهلوان بدو گفت کای مهتر بانوان، فردوسی، ترا خسرو پدر، بانوت مادر ندانم درخورت شویی بکشور، (ویس و رامین)، تو بانو باش تا او شاه باشد هم او با تو چو خور با ماه باشد، (ویس و رامین)، بسیار مردمان که جهان کرد بینوا آن بانوا شهان و نکوحال بانوان، ناصرخسرو، کنیزک بخندید و آمد دوان به بانو بگفت ای مه بانوان، اسدی، عادت بود که هدیۀنوروزی آورید آزادگان به خدمت بانوی شهریار، خاقانی، اقبال صفوهالدین بانوی روزگار ناساز روزگار مرا سازگار کرد، خاقانی، ازین هر هفت کرده هفت دختر چو طبعت چرخ بانویی ندارد، خاقانی، خاقانی است بر در تو زینهاریی ای بانوان مملکت شرق زینهار، خاقانی، دولت بانوان نثار ظفر بر سر بوالمظفر افشاندست، خاقانی، خواست تا بانوی فسانه سرای آرد آیین بانوانه بجای، نظامی، به بانوگفت شیرین کای جهانگیر برون خواهم شدن فردا به نخجیر، نظامی، سزای زور باید نه زر که بانو را گزری دوست تر که صدمن گوشت، سعدی (گلستان)، سفر عید باشد بر آن کدخدای که بانوی زشتش بود در سرای، سعدی، به دختر چه خوش گفت بانوی ده، سعدی (گلستان)، از دو بانو چو شود آشفته خانه، امید مدارش رفته، جامی،
پوران پسران جمع ابن پسران، اخلاف سعد بن زید مناف بن تمیم بجز دو پسرش کعب و عمرو. این قبیله در ریگزار الدهنا سکونت داشتند، اخلاف مهاجران ایرانی که در یمن تولد یافته اند، در دوره خلافت عباسی اخلاف نخستین طرفداران سلسله عباسی را (ابنا) مینامیدند که مختصر (ابنا الدعوه) باشد، یا ابنای انس و جن. مردمان و پریان. یا ابنای بشر. آدمی زاد گان. یا ابنای جنس. هم جنسان. یا ابنای جهن. انسان و حیوان و نبات. یا ابنای درزه. مردمان فرومایه و دون. یا ابنای دهر. ابنا (ی) روزگار یا ابنای روزگار. مردم عالم، مردمان همزاد و هم عصر. یا ابنای زمان. مردم روزگار اهل روزگار خلق، مردمان هم زاد و هم عصر. یا ابنا (ی) سبیل، جمع ابن سبیل راهگذاران مردم کاروانی که در زاد و بوم خویش توانگر بوده و اکنون در سفر بی برگ و درویش مانده اند. یاابنا (ی) سلطنت. پسران شاه. یا ابنا (ی) عصر. ابنا (ی) روزگار یا ابنا (ی) نوع. آحاد و افراد نوعی از انواع، مردمان. یا ابنا (ی) وطن. هم وطنان هم میهنان
پوران پسران جمع ابن پسران، اخلاف سعد بن زید مناف بن تمیم بجز دو پسرش کعب و عمرو. این قبیله در ریگزار الدهنا سکونت داشتند، اخلاف مهاجران ایرانی که در یمن تولد یافته اند، در دوره خلافت عباسی اخلاف نخستین طرفداران سلسله عباسی را (ابنا) مینامیدند که مختصر (ابنا الدعوه) باشد، یا ابنای انس و جن. مردمان و پریان. یا ابنای بشر. آدمی زاد گان. یا ابنای جنس. هم جنسان. یا ابنای جهن. انسان و حیوان و نبات. یا ابنای درزه. مردمان فرومایه و دون. یا ابنای دهر. ابنا (ی) روزگار یا ابنای روزگار. مردم عالم، مردمان همزاد و هم عصر. یا ابنای زمان. مردم روزگار اهل روزگار خلق، مردمان هم زاد و هم عصر. یا ابنا (ی) سبیل، جمع ابن سبیل راهگذاران مردم کاروانی که در زاد و بوم خویش توانگر بوده و اکنون در سفر بی برگ و درویش مانده اند. یاابنا (ی) سلطنت. پسران شاه. یا ابنا (ی) عصر. ابنا (ی) روزگار یا ابنا (ی) نوع. آحاد و افراد نوعی از انواع، مردمان. یا ابنا (ی) وطن. هم وطنان هم میهنان
در تازی: گره چوب، آک (عیب)، میخچه دژک گره عقده گره در رسن گره در چوب دژک نی یعنی گره آن، سر حلقوم شتر، دشمنی عداوت کینه، عیب آهو تباهی و صمت، بیماری ضد طبع، یک نوع خارش و بیماری که در مقعد بروز میکند و شخص خواهش مینماید تا مردی را بروی خود کشد تا با او آن کند که با زنان کنند
در تازی: گره چوب، آک (عیب)، میخچه دژک گره عقده گره در رسن گره در چوب دژک نی یعنی گره آن، سر حلقوم شتر، دشمنی عداوت کینه، عیب آهو تباهی و صمت، بیماری ضد طبع، یک نوع خارش و بیماری که در مقعد بروز میکند و شخص خواهش مینماید تا مردی را بروی خود کشد تا با او آن کند که با زنان کنند
مجموع موهای روییده بر ظاهر استخوان قوسی شکل بالای کاسه چشم زیر پیشانی ابرو بالا انداختن: بی میلی نشان دادن، مخالفت کردن خم به ابرو نیاوردن: تحمل کردن مشقت و ناله نکردن
مجموع موهای روییده بر ظاهر استخوان قوسی شکل بالای کاسه چشم زیر پیشانی ابرو بالا انداختن: بی میلی نشان دادن، مخالفت کردن خم به ابرو نیاوردن: تحمل کردن مشقت و ناله نکردن