پسر. ابن. و نون آن در اختلاف تراکیب تابع میم است و به سه حرکت معرب شود، گره در رسن، گره در چوب، دژک نی، یعنی گره آن، دژک ساق، یعنی قوزک آن، سر حلقوم اشتر. غلصمۀ بعیر، مرداستواررای، دشمنی. عداوت. احن. حقد. کین. کینه، وصمت. عیب. آهو، تباهی، بیماری ضد طبع. ج، ابن
پسر. ابن. و نون آن در اختلاف تراکیب تابع میم است و به سه حرکت مُعْرَب شود، گره در رسن، گره در چوب، دُژَک نی، یعنی گره آن، دُژَک ساق، یعنی قوزک آن، سر حلقوم اشتر. غلصمۀ بعیر، مرداستواررای، دشمنی. عداوت. اِحن. حِقد. کین. کینه، وصمت. عیب. آهو، تباهی، بیماری ضد طبع. ج، اُبَن
فرزندان، جمع ابن ابنای بشر: آدمیزادگان ابنای جنس: هم جنسان ابنای روزگار: کنایه از مردم هم عصر، مردم روزگار ابنای عصر: کنایه از مردم هم عصر، مردم روزگار، ابنای روزگار ابنای زمان: کنایه از مردم هم عصر، مردم روزگار، ابنای روزگار ابنای دهر: کنایه از مردم هم عصر، مردم روزگار، ابنای روزگار
فرزندان، جمع ابن اَبنای بشر: آدمیزادگان اَبنای جنس: هم جنسان اَبنای روزگار: کنایه از مردم هم عصر، مردم روزگار اَبنای عصر: کنایه از مردم هم عصر، مردم روزگار، اَبنای روزگار اَبنای زمان: کنایه از مردم هم عصر، مردم روزگار، اَبنای روزگار اَبنای دهر: کنایه از مردم هم عصر، مردم روزگار، اَبنای روزگار
گنگ. گنگ لاج. مؤنث: بکماء. ج، بکم: زیرا که جهان ز آزمایش بس نادره ناطقی است ابکم. ناصرخسرو. کرد عقلم نصیحتی محکم که نکوگوی باش یا ابکم. سنائی. همه گویندۀ فسق و فجوریم ز هزل و ژاژ گفتن ابکمی کو. سنائی. گر فی المثل باکمه و ابکم نظر کنی بی آنکه در تو معجز عیسی مریم است بینا شود بهمت تو آنکه اکمه است گویا شود بمدحت تو آنکه ابکم است. سوزنی
گنگ. گنگ لاج. مؤنث: بَکْماء. ج، بُکم: زیرا که جهان ز آزمایش بس نادره ناطقی است ابکم. ناصرخسرو. کرد عقلم نصیحتی محکم که نکوگوی باش یا ابکم. سنائی. همه گویندۀ فسق و فجوریم ز هزل و ژاژ گفتن ابکمی کو. سنائی. گر فی المثل باکمه و ابکم نظر کنی بی آنکه در تو معجز عیسی مریم است بینا شود بهمت تو آنکه اکمه است گویا شود بمدحت تو آنکه ابکم است. سوزنی
بعیرٌ ازنم، شتر زنمه دار، یعنی آنکه پاره ای از گوش او بریده معلق گذارند و این کار با شتران نجیب کنند. مؤنث: زنماء. (منتهی الارب) ، قریب گردانیدن. نزدیک کردن: ازهف الیه الطعنه، نزدیک وی گردانید نیزه را، دروغ آوردن: ازهف له حدیثاً، دروغ آورد برای او، زیاده کردن خبر. سخن چینی کردن: ازهف الخبر،زیاده کرد در آن و دروغ گفت و سخن چینی کرد، خوار داشتن، خیانت کردن، افکندن ستور کسی را، شگفت داشتن بچیزی: ازهفت فلانه الیه، اذا اعجبته، بشگفت آمد فلان زن، او را، بشگفت آوردن کسی را، زود کشتن. هلاک گردانیدن: ازهفت علیه، خسته را کشتن. ازآف. ازعاف، برآغالیدن: ازهف بالشّر، بردن چیزی را. ببردن، نسبت کردن سخن هیچکاره را بکسی، بسوی بدی شتافتن. (منتهی الارب)
بعیرٌ ازنم، شتر زنمه دار، یعنی آنکه پاره ای از گوش او بریده معلق گذارند و این کار با شتران نجیب کنند. مؤنث: زَنْماء. (منتهی الارب) ، قریب گردانیدن. نزدیک کردن: ازهف الیه الطعنه، نزدیک وی گردانید نیزه را، دروغ آوردن: ازهف له حدیثاً، دروغ آورد برای او، زیاده کردن خبر. سخن چینی کردن: ازهف الخبر،زیاده کرد در آن و دروغ گفت و سخن چینی کرد، خوار داشتن، خیانت کردن، افکندن ستور کسی را، شگفت داشتن بچیزی: ازهفت فلانه الیه، اِذا اَعْجبته، بشگفت آمد فلان زن، او را، بشگفت آوردن کسی را، زود کشتن. هلاک گردانیدن: ازهفت علیه، خسته را کشتن. اِزْآف. اِزْعاف، برآغالیدن: ازهف بالشّر، بردن چیزی را. ببردن، نسبت کردن سخن هیچکاره را بکسی، بسوی بدی شتافتن. (منتهی الارب)
موضعی در قول کثیر بن عبدالرحمن: تأملت من آیاتها بعد اهلها باطراف اعظام فأذناب أزنم محانی آناء کأن ّ دروسها دروس الجوابی بعد حول مجرّم . و براء بجای زاء نیز روایت شده و ازنم، اکثر و اغلب است. (معجم البلدان) ، خوددارتر. بی بهره تر: ازهد الناس فی العالم اهله و جیرانه
موضعی در قول کثیر بن عبدالرحمن: تأملت من آیاتها بعد اهلها باطراف اعظام فأذناب أزنُم محانی آناء کأن َّ دروسها دروس الجوابی بعد حَول مُجَرَّم ِ. و براء بجای زاء نیز روایت شده و ازنم، اکثر و اغلب است. (معجم البلدان) ، خوددارتر. بی بهره تر: ازهد الناس فی العالم اهله و جیرانه
بطنی است از بنی یربوع. (منتهی الارب) ، پر کردن خنور را. (منتهی الارب). پرکردن اناء. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) ، درگذرانیدن تیر از نشانه. (منتهی الارب). تیر از نشانه ببردن. (تاج المصادر بیهقی) ، بر گردن آوردن ستور زین و رحل را. (منتهی الارب) ، شتافتن در رفتار: ازهق فی سیره، مغزآکنده شدن استخوان: ازهق العظم. (منتهی الارب)
بطنی است از بنی یربوع. (منتهی الارب) ، پر کردن خنور را. (منتهی الارب). پرکردن اناء. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) ، درگذرانیدن تیر از نشانه. (منتهی الارب). تیر از نشانه ببردن. (تاج المصادر بیهقی) ، بر گردن آوردن ستور زین و رحل را. (منتهی الارب) ، شتافتن در رفتار: ازهق فی سیره، مغزآکنده شدن استخوان: ازهق العظم. (منتهی الارب)
بقول نصر وادیی است در حجاز و همو گوید که آنرا اریم با یاء هم خوانده اند. (معجم البلدان) ، گوشت خشک. (منتهی الارب). گوشت خشک کرده شده به آفتاب، گوشت اندک بریان کرده، گوشت که در سرکه یک جوش داده در سفر همراه برند. (منتهی الارب). ج، ارون (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) ، ارات. (تاج العروس)
بقول نصر وادیی است در حجاز و همو گوید که آنرا اریم با یاء هم خوانده اند. (معجم البلدان) ، گوشت خشک. (منتهی الارب). گوشت خشک کرده شده به آفتاب، گوشت اندک بریان کرده، گوشت که در سرکه یک جوش داده در سفر همراه برند. (منتهی الارب). ج، اِرون (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) ، اِرات. (تاج العروس)
پوران پسران جمع ابن پسران، اخلاف سعد بن زید مناف بن تمیم بجز دو پسرش کعب و عمرو. این قبیله در ریگزار الدهنا سکونت داشتند، اخلاف مهاجران ایرانی که در یمن تولد یافته اند، در دوره خلافت عباسی اخلاف نخستین طرفداران سلسله عباسی را (ابنا) مینامیدند که مختصر (ابنا الدعوه) باشد، یا ابنای انس و جن. مردمان و پریان. یا ابنای بشر. آدمی زاد گان. یا ابنای جنس. هم جنسان. یا ابنای جهن. انسان و حیوان و نبات. یا ابنای درزه. مردمان فرومایه و دون. یا ابنای دهر. ابنا (ی) روزگار یا ابنای روزگار. مردم عالم، مردمان همزاد و هم عصر. یا ابنای زمان. مردم روزگار اهل روزگار خلق، مردمان هم زاد و هم عصر. یا ابنا (ی) سبیل، جمع ابن سبیل راهگذاران مردم کاروانی که در زاد و بوم خویش توانگر بوده و اکنون در سفر بی برگ و درویش مانده اند. یاابنا (ی) سلطنت. پسران شاه. یا ابنا (ی) عصر. ابنا (ی) روزگار یا ابنا (ی) نوع. آحاد و افراد نوعی از انواع، مردمان. یا ابنا (ی) وطن. هم وطنان هم میهنان
پوران پسران جمع ابن پسران، اخلاف سعد بن زید مناف بن تمیم بجز دو پسرش کعب و عمرو. این قبیله در ریگزار الدهنا سکونت داشتند، اخلاف مهاجران ایرانی که در یمن تولد یافته اند، در دوره خلافت عباسی اخلاف نخستین طرفداران سلسله عباسی را (ابنا) مینامیدند که مختصر (ابنا الدعوه) باشد، یا ابنای انس و جن. مردمان و پریان. یا ابنای بشر. آدمی زاد گان. یا ابنای جنس. هم جنسان. یا ابنای جهن. انسان و حیوان و نبات. یا ابنای درزه. مردمان فرومایه و دون. یا ابنای دهر. ابنا (ی) روزگار یا ابنای روزگار. مردم عالم، مردمان همزاد و هم عصر. یا ابنای زمان. مردم روزگار اهل روزگار خلق، مردمان هم زاد و هم عصر. یا ابنا (ی) سبیل، جمع ابن سبیل راهگذاران مردم کاروانی که در زاد و بوم خویش توانگر بوده و اکنون در سفر بی برگ و درویش مانده اند. یاابنا (ی) سلطنت. پسران شاه. یا ابنا (ی) عصر. ابنا (ی) روزگار یا ابنا (ی) نوع. آحاد و افراد نوعی از انواع، مردمان. یا ابنا (ی) وطن. هم وطنان هم میهنان
در تازی: گره چوب، آک (عیب)، میخچه دژک گره عقده گره در رسن گره در چوب دژک نی یعنی گره آن، سر حلقوم شتر، دشمنی عداوت کینه، عیب آهو تباهی و صمت، بیماری ضد طبع، یک نوع خارش و بیماری که در مقعد بروز میکند و شخص خواهش مینماید تا مردی را بروی خود کشد تا با او آن کند که با زنان کنند
در تازی: گره چوب، آک (عیب)، میخچه دژک گره عقده گره در رسن گره در چوب دژک نی یعنی گره آن، سر حلقوم شتر، دشمنی عداوت کینه، عیب آهو تباهی و صمت، بیماری ضد طبع، یک نوع خارش و بیماری که در مقعد بروز میکند و شخص خواهش مینماید تا مردی را بروی خود کشد تا با او آن کند که با زنان کنند