جدول جو
جدول جو

معنی ابلهانه - جستجوی لغت در جدول جو

ابلهانه
از روی نادانی و نابخردی، آنچه از روی نادانی باشد
تصویری از ابلهانه
تصویر ابلهانه
فرهنگ فارسی عمید
ابلهانه
سبکسرانه گولانه هلکی بی عقلانه از روی نادانی و نابخردی و حماقت
تصویری از ابلهانه
تصویر ابلهانه
فرهنگ لغت هوشیار
ابلهانه
((اَ لَ نِ))
از روی نادانی و نابخردی و حماقت
تصویری از ابلهانه
تصویر ابلهانه
فرهنگ فارسی معین
ابلهانه
سبک سرانه، گولانه
تصویری از ابلهانه
تصویر ابلهانه
فرهنگ واژه فارسی سره
ابلهانه
احمقانه، حماقت آمیز، سفیهانه، کودن وار، نابخردانه
متضاد: عاقلانه
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بالکانه
تصویر بالکانه
پنجره، دریچه، پنجره ای که از میله های فلزی ساخته شده
فرهنگ فارسی عمید
(شَ نَ)
یکی شبهان. تریاقی است مر گزیدگی هوام را و سرفه و تفتیت حصاه را نفع بخشد و شکم را بند کند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ / نِ)
صورتی از آبرانه. میرآب. آبیار. اویار
لغت نامه دهخدا
(اَ)
اشعث بن عبدالملک الحرّانی. محدث و از موالی است. محدّث در اصطلاح علم حدیث، به شخصی گفته می شود که احادیث پیامبر اسلام (ص) را روایت، حفظ، بررسی و نقل می کند. این فرد معمولاً با دقت فراوان، سلسله اسناد را بررسی می کند تا از صحت روایت اطمینان حاصل شود. محدثان نقش بسیار مهمی در ثبت و حفظ سنت نبوی ایفا کرده اند و بدون تلاش های آنان، منابع اصلی دین اسلام دچار تحریف می شد.
لغت نامه دهخدا
(طَ نَ / نِ)
نقاره خانه
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
بالان. دهلیزخانه. (برهان قاطع) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 192) (آنندراج). حکیم سنایی به قوام الدین نوشته است: تخت و تاج خواص در بالای علیین منتظر قدر اوست، در بالانۀ اسفل السافلین چکار دارد؟ (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 192) (فرهنگ جهانگیری).
لغت نامه دهخدا
(فِ رِ تَ دَ / دِ)
مرکّب از: بالان، نعت فاعلی از بالیدن و هاء، نموکننده. (فرهنگ شعوری ج 1 ص 192)، بالان. (ناظم الاطباء) ، جوال. (فرهنگ رشیدی) (از شعوری ج 1 ص 192)، قسمی از جوال. (ناظم الاطباء)، کیسه مانند بزرگ دهن گشادی است که در آن بار ریخته روی چارپا گذارند و نام دیگرش گاله است. (فرهنگ نظام)، قسمی از جوال باشد که چیزها در آن کنند. (آنندراج) (برهان قاطع)، گاله. (فرهنگ جهانگیری)، ضراطمّی، بالۀ سطبر برآمده. (منتهی الارب) :
چون... در سپوختم اندر.... ش تمام
دیدم...فراخ به مانند باله ای.
ادیب صابر (از شعوری) (از ضیاء)،
، توشه دان. (آنندراج) (ناظم الاطباء)، انبان. (مهذب الاسماء) ، قاروره. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ نَ)
دهی از دهستان ماهیدشت پائین، بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان. سکنۀ آن 265 تن. آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات و حبوب دیم و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5) ، مشهور کردن. معروف کردن.
- بلند ساختن سخن کسی را، علو بخشیدن. بدرجۀ اعتلا رسانیدن. مشهور و معروف کردن: دراز گرداند خدای تعالی زندگی او را... و گرامی دارد خطاب او را و بلند سازد سخن او را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319)
لغت نامه دهخدا
(حَ نَ)
زن باردار، زن خشمناک
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
هیل که به تازی قاقلۀ صغار گویند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
شارع الدانه، شارعی در بلدۀ قاصری به اسپانیا. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَلْ نَ)
بزرگ سرین. (از منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
منسوب به الهان بن مالک برادر همدان. رجوع به الهان (نام قبیله) شود
لغت نامه دهخدا
(اَلْ نَ / نِ)
قسمی شتر، و امروز شاهسونان ’اروانه’ گویند. (یادداشت مؤلف) :
آن تجمل ز وی جمل نکشد
خنگل و بیسراک و الوانه.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
یعنی خداوند خلق میکند، نام اشخاص معدودی از نسل قورح که در عهد عتیق مذکورند: اول پدرسموئیل و شوی حنّا که معروفتر از همه و شخصی عبرانی و متقی بود، دوم نام سه تن از بنی قورح که پیش از داود بودند. رجوع به قاموس کتاب مقدس ص 95 و 96 شود
لغت نامه دهخدا
(اَنِ)
دهی است از دهستان برزرود بخش نطنز شهرستان کاشان واقع در 38 هزارگزی شمال باختری نطنز و 17 هزارگزی باختر شوسۀ نطنزبه کاشان. کوهستانی و سردسیر است. سکنۀ آن 2000 تن. آب آن از چشمه سار و 20 رشته قنات. محصول آن غلات، انواع میوه جات و حبوبات. (از فرهنگ جغرافیائی ج 3)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
معبودیت. الوهیه. الوهه. الهیه. (از اقرب الموارد). رجوع بهمین کلمات شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
بالکانه. در مشبک. پنجره ایست که از داخل بیرون پیدا شود و از بیرون داخل نمودار نشود. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 192). و رجوع به بالکانه و نیز رجوع به پالکانه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ نَ بَ)
استهانت. اهانت. سبک داشت. خوار گرفتن. خوار شمردن. (غیاث). سبک داشتن. حقیر شمردن. استخفاف کردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (مجمل اللغه). استحقار.
- استهانت کردن، استخفاف کردن. اهانت کردن. توهین کردن. سبک گرفتن
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
مرغکی باشد کوچک و سیاه که شیرازیان آنرا واشه گویند. (برهان قاطع) (آنندراج). مرغی است شبیه به گنجشک و سیاه و سفید باشد. در صحاح الفرس بجای بالوانه با ’نون’ بالوایه با ’یا’ نوشته شده است. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 192). مرغکی است همچند گنجشک و سپید و سیاه، کوتاه پای، بر درخت و دیوار نشیند، چون بر زمین نشیند بدشواری پرد. و آنرا پرستو و فراسنگ وفرستو نیز خوانند و به تازیش خطاف خوانند. پالوانه نیز گفته اند. (از شرفنامۀ منیری). او را به عربی ابابیل گویند. مرغی کوچک و سیاه که مردم شیراز واشه گویند. (ناظم الاطباء). اما ظاهراً در معنی این لغت بین واشه با پرستو خلط شده است. رجوع به بالوایه شود
لغت نامه دهخدا
(نِ)
دهی است از دهستان اسفندآباد بخش قروۀ شهرستان سنندج که در 22 هزارگزی باختر قروه و 2 هزارگزی جنوب راه اتومبیل رو قروه به سنقر در دامنه واقع است. ناحیه ایست سردسیر و دارای 400 تن سکنه، آب آنجا از چشمه ها تأمین میشود، محصول عمده آن غلات و لبنیات و شغل مردمش زراعت و گله داری و راه آنجا مالرو است. دو محل بدین نام بفاصله یک هزارگزی وجود دارد که بالوانۀ معتمدی و بالوانۀ خالدی نامیده میشوند. سکنۀ بالوانۀ پایین صدتن است. صنایع دستی زنان آنجا قالیچه و جاجیم و گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
دریچه مشبکی را گویند از طلا و نقره و امثال آن که از درون خانه بیرون را توان دید و از بیرون درون را نتوان دید. (برهان قاطع) (آنندراج). دری کوچک در دیوار که از او بیرون نگرند و بود نیز که مشبک کنند. (نسخه ای از لغت نامه اسدی). در مشبک بود، اگر آهنین بود و اگر چوبین و پنجره نیز گویند. (نسخه ای از لغت نامۀ اسدی). در کوچک در دیوار خانه که ازپنهانی بیرون نگرند و شاید که مشبک نیز باشد. (صحاح الفرس). دریچۀ مشبکی که از درون آن بیرون را توان دید و از بیرون درون را نتوان دید. (ناظم الاطباء) :
بهشت آیین سرائی را بپرداخت
ز هر گونه درو تمثالها ساخت
ز عود و چندن او را آستانه
درش سیمین و زرین بالکانه.
رودکی.
و آنگه ز بالکانۀ روحانیان چو دل
جای روان بدیده و با دل روان شده.
سنائی.
از برون تاب خانه طبع یابی نزهتم
وز ورای بالکانۀ چرخ بینی منظرم.
خاقانی.
قصر بلقیس دهر بین که پری
حارس بام و بالکانۀ اوست.
خاقانی.
دلم از این ظلمات حواس بگرفته ست
ره گریز از این بالکانه می جویم.
کمال اسماعیل.
و رجوع به پالکانه شود.
لغت نامه دهخدا
(بُ نَ / نِ)
منسوب به بله که جمع ابله است. (آنندراج). بطور بلاهت و بی تمیزی. (فرهنگ فارسی معین) :
سنگها طفلان به من انداختند
بس که کردم بی قدش بلهانه رقص.
عقل حیران است در بازیچۀ دور فلک
بر مدار زشت گیتی خندۀ بلهانه کن.
علی خراسانی (از آنندراج).
لغت نامه دهخدا
تصویری از طبلخانه
تصویر طبلخانه
نقاره خانه، دسته ای از نقاره چیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالکانه
تصویر بالکانه
پنجره ای که از میله های فلزی سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استهانه
تصویر استهانه
سبک شمردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابلیسانه
تصویر ابلیسانه
اهرمنانه مانند ابلیس بشیطنت از روی مکر و خدعه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلهانه
تصویر بلهانه
نابخردانه کم خردانه بطور بلاهت و بی تمیزی، شبیه و مانند بله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالکانه
تصویر بالکانه
((نِ))
پنجره فلزی، بام بلند، پالکانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلهانه
تصویر بلهانه
((بُ نِ))
به طور بلاهت و بی تمیزی، شبیه و مانند بله
فرهنگ فارسی معین