جدول جو
جدول جو

معنی ابضاض - جستجوی لغت در جدول جو

ابضاض(سِ رَ / رِ شِ)
اندک عطا کردن
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ابغاض
تصویر ابغاض
بغض ها، کینه ها، دشمنی ها، جمع واژۀ بغض
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
جمع واژۀ برض
لغت نامه دهخدا
(اِ)
نام پدر عبدالله تمیمی که خوارج اباضیه بدو منسوبند
لغت نامه دهخدا
(اِ)
رسنی که بدان خردۀ دست شتر بر عضد بندند تا دست از زمین برداشته دارد. بند، نام رگی در پای
لغت نامه دهخدا
(بِ)
جمع واژۀ بضوض. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ بضوض بمعنی چاه کم آب. (آنندراج). رجوع به بضوض شود، خوشۀ نوخیز روزافزون. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سنبله. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سُ خَ شِ)
گران شدن. گرانبار کردن، چنانکه کار کسی را
لغت نامه دهخدا
(سُ خَ کَ / کِ)
سپید شدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). سخت سپید شدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
در پست آمیختن چیزی خشک از قند و شکر ومانند آن.
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ عَ)
حاجت روا کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). انجاز. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ بضع
لغت نامه دهخدا
(سِ رَ / رِ فَ)
بستوه آمدن، بشوهر دادن زن را، بضاعت ساختن. چیزی را سرمایه کردن، سیراب کردن، رسول را جواب شافی گفتن، بیان شافی کردن. هویدا کردن کلام، بضاعت دادن. آخریان فرادادن. (تاج المصادر بیهقی). چیزی به سرمایه دادن. و در فقه، دادن مالی است به دیگری تا بدان متاعی خرد و نصیب و حصه از سود آن او را نباشد، بخلاف مضاربه که هر دو در ربح سهیمند
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ بعض. پاره ها. طایفه ها. جزٔها. افراد، از حد درگذشتن و غلو کردن در نادانی و کار زشت، لایعنی گفتن، مکلف شدن کسی بدانچه بالای طاقت اوست، دور رفتن ستور بچرا
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ بغض
لغت نامه دهخدا
(سَ پَ)
رجوع به ابراض شود
لغت نامه دهخدا
(سِ پَ)
گیاه گوناگون برآوردن زمین آنگاه که گیاهان را برای خردی و حقیری از یکدیگر باز نتوان شناخت
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ عض ّ، بدخوی و فصیح و سخنور و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به عض ّ شود
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
درنگی کردن. (منتهی الأرب). درنگی شدن مرد. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(اِ قَ)
سوختن دل را اندوه چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سوزانیدن عشق و اندوه یا خشم کسی را. (آنندراج). سوخته کردن اندوه یا عشق یا خشم کسی را. (مصادر زوزنی). سوزانیدن. (از اقرب الموارد) ، مغاک کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
بیخ انگدان. بیخ انجدان
لغت نامه دهخدا
(اِتْ)
تازه روی گردانیدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ حَ)
گزانیدن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). در گزانیدن قرار دادن: اعضه الشی ٔ، جعله یعضه. (از اقرب الموارد). فرا دندان دادن. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
تصویری از ابغاض
تصویر ابغاض
جمع بغض، دشمنی ها دشمنی کردن کینه توزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارضاض
تصویر ارضاض
خوی ریختن، درنگیدن، بریدن شیر
فرهنگ لغت هوشیار
اشتربند، رگ ران ریسمانی که بوسیله آن خرده دست شتر بر بندند تا دست از زمین برداشته دارد بند، نام رگی است در پای. بیخ انگدان بیخ انجدان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابیضاض
تصویر ابیضاض
سپید شدن سخت سپید شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابضاع
تصویر ابضاع
سرمایه گذاری کالایی، سیراب کردن، پاسخ روشن دادن، بخشیدن کالا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابعاض
تصویر ابعاض
جمع بعض، برخ ها پاره ها، جمع بعض پاره ها طایفه ها جز ها افراد
فرهنگ لغت هوشیار
سوختن: ازاندوه یاازشیفتگی: شمع هر جمع مشو ورنه بسوزی ما را یاد هر قوم مکن تانروی از یادم (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابعاض
تصویر ابعاض
جمع بعض، پاره ها، طایفه ها، افراد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابغاض
تصویر ابغاض
((اِ))
کینه ورزیدن، دشمنی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابیضاض
تصویر ابیضاض
((اِ))
سپید شدن، سخت سپید شدن
فرهنگ فارسی معین
ریسمانی که به وسیله آن خرده دست شتر بربندند تا دست از زمین برداشته دارد، بند، نام رگی است در پای
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابغاض
تصویر ابغاض
دشمنی، دشمنی ها
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اباض
تصویر اباض
رگ ران
فرهنگ واژه فارسی سره