ابن صباح، مکنی به ابویکسوم و ملقب به اشرم و صاحب الفیل. ملک حبشی متغلب بر یمن که ذکرش در قرآن بیامده است. و به روایات مسلمین او بقصد هدم خانه با پیل به مکه شد و خدای تعالی او و سپاهش را با حجارۀ سجیل که طیر ابابیل فروباریدند هلاک فرمود: ابرهه با پیل بهر ذل بیت آمده تا افکند حی را به میت. مولوی. و گویند او معبدی در صنعا به نام افلیس (ظ: اقلیس، از یونانی ’اکلزیا’) بساخت و مردم یمن را از حج بیت منع و به عبادت در افلیس خواند، لکن اهل یمن کراهت مینمودند و از زیارت خانه بازنمی ایستادند. پس به قصد هدم کعبه لشکر به مکه کشید. ناگاه گروه گروه مرغان، سنگریزه ها که از مرد و مرکب درمی گذشت بر این قوم باریده جمله را بکشتند. ابرهه در زبان حبشی همان ابراهیم است. پروکپوس مورخ رومی گوید: ’ابرهه غلام مردی رومی بوده و آنگاه که غوغا بر اصحمه ملک حبشه بشورید او ریاست غوغا داشت. و سمیفع فرماندار یمن را بند کرد و چند بار سپاه حبشه را بشکست. پس از مرگ پادشاه حبشه، جانشین او، ابرهه را بسمت فرمانروائی یمن بشناخت و ابرهه ادای خراجی را به حبشه بعهده گرفت (531 میلادی) .و قبل از سال 570 میلادی در جٔگی بزرگ که میان ایران و روم درگرفت ابرهه را، عظیم روم بجنگ با ایران دعوت کرد او در اول امر ابا داشت و سپس بپذیرفت لکن بزودی (ظاهراً مغلوب ایرانیان شده) دست از جنگ بازداشت. و چون در جنگ این سال او در سپاه خویش چند فیل داشت خود او نزد عرب به صاحب الفیل و آن سال بعام الفیل مشهور شده است. و در همین سال رسول اکرم صلوات اﷲعلیه از آمنه بزاد. و رجوع به اصحاب فیل شود، {{اسم}} بعض فرهنگهای فارسی بکلمه ابرهه معنی مرغ حقیر داده و این بیت ظهیر را مثال آورده اند: روزی که باز قهر تو پرواز می کند در چنگ او عقاب فلک کم زابرهه ست. ولی چنانکه در کلمه ابره گفته شد این لفظ در این بیت ابره و به معنی هوبره (حباری ̍) میباشد ابن حارث رائش، ملقب به ذوالمنار. از ملوک یمن و او دومین تبّع باشد
ابن صباح، مکنی به ابویکسوم و ملقب به اشرم و صاحب الفیل. ملک حبشی متغلب بر یمن که ذکرش در قرآن بیامده است. و به روایات مسلمین او بقصد هدم خانه با پیل به مکه شد و خدای تعالی او و سپاهش را با حجارۀ سجیل که طیر ابابیل فروباریدند هلاک فرمود: ابرهه با پیل بهر ذل بیت آمده تا افکند حی را به میت. مولوی. و گویند او معبدی در صنعا به نام افلیس (ظ: اقلیس، از یونانی ’اکلزیا’) بساخت و مردم یمن را از حج بیت منع و به عبادت در افلیس خواند، لکن اهل یمن کراهت مینمودند و از زیارت خانه بازنمی ایستادند. پس به قصد هدم کعبه لشکر به مکه کشید. ناگاه گروه گروه مرغان، سنگریزه ها که از مرد و مَرکب درمی گذشت بر این قوم باریده جمله را بکشتند. اَبرهَه در زبان حبشی همان ابراهیم است. پروکپوس مورخ رومی گوید: ’ابرهه غلام مردی رومی بوده و آنگاه که غوغا بر اصحمه ملک حبشه بشورید او ریاست غوغا داشت. و سمیفع فرماندار یمن را بند کرد و چند بار سپاه حبشه را بشکست. پس از مرگ پادشاه حبشه، جانشین او، ابرهه را بسمت فرمانروائی یمن بشناخت و ابرهه ادای خراجی را به حبشه بعهده گرفت (531 میلادی) .و قبل از سال 570 میلادی در جٔگی بزرگ که میان ایران و روم درگرفت ابرهه را، عظیم روم بجنگ با ایران دعوت کرد او در اول امر ابا داشت و سپس بپذیرفت لکن بزودی (ظاهراً مغلوب ایرانیان شده) دست از جنگ بازداشت. و چون در جنگ این سال او در سپاه خویش چند فیل داشت خود او نزد عرب به صاحب الفیل و آن سال بعام الفیل مشهور شده است. و در همین سال رسول اکرم صلوات اﷲعلیه از آمنه بزاد. و رجوع به اصحاب فیل شود، {{اِسم}} بعض فرهنگهای فارسی بکلمه ابرهه معنی مرغ حقیر داده و این بیت ظهیر را مثال آورده اند: روزی که بازِ قهر تو پرواز می کند در چنگ او عقاب فلک کم زابرهه ست. ولی چنانکه در کلمه اُبرَه گفته شد این لفظ در این بیت اُبرَه و به معنی هوبره (حُباری ̍) میباشد ابن حارث رائش، ملقب به ذوالمنار. از ملوک یمن و او دومین تُبَّع باشد
پیغام آور. پیغام آورنده، آنکه خبر دهد. آنکه حادثه ای را دیده و نقل کند. آنکه حادثه ای را بدیگران رساند: خبردهی به بر خسرو آمد و گفتا که تیز گشت یکی جنگ تنگ را بازار. فرخی. آن خبرده مرا تضرع کرد که مرو مر مرا بزی و بمان. فرخی
پیغام آور. پیغام آورنده، آنکه خبر دهد. آنکه حادثه ای را دیده و نقل کند. آنکه حادثه ای را بدیگران رساند: خبردهی به بر خسرو آمد و گفتا که تیز گشت یکی جنگ تنگ را بازار. فرخی. آن خبرده مرا تضرع کرد که مرو مر مرا بزی و بمان. فرخی
دهی است از دهستان مشگین خاوری بخش مرکزی شهرستان مشگین شهر، که در 28 هزارگزی خاور مشگین شهر و 3 هزارگزی شوسۀ مشگین شهر -اردبیل قرار دارد. جلگه و معتدل است و 7 تن سکنه دارد که به ترکی سخن میگویند. آب آن از چشمه، و محصول آن غلات و حبوبات، و شغل اهالی زراعت و گله داری است وراه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان مشگین خاوری بخش مرکزی شهرستان مشگین شهر، که در 28 هزارگزی خاور مشگین شهر و 3 هزارگزی شوسۀ مشگین شهر -اردبیل قرار دارد. جلگه و معتدل است و 7 تن سکنه دارد که به ترکی سخن میگویند. آب آن از چشمه، و محصول آن غلات و حبوبات، و شغل اهالی زراعت و گله داری است وراه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
همان ایارده است یا یارده. در التنبیه و الاشراف صریح هست که اگرده همان ایارده است (صورت هر دو در خط پهلوی یکسان است). (یادداشت مؤلف). رجوع به ایارده و اکارده شود، اسب بور، بستان. (شرفنامۀ منیری)
همان ایارده است یا یارده. در التنبیه و الاشراف صریح هست که اگرده همان ایارده است (صورت هر دو در خط پهلوی یکسان است). (یادداشت مؤلف). رجوع به ایارده و اکارده شود، اسب بور، بستان. (شرفنامۀ منیری)
مبرد. (منتهی الارب) (آنندراج). هر چیزکه بدن را خنک کند. قیل لاعرابی مایحملکم علی نومهالضحی، قال انها مبرده فی الصیف و مسخنه فی الشتاء. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مبرد شود، ارض مبرده، زمین تگرگ رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
مبرد. (منتهی الارب) (آنندراج). هر چیزکه بدن را خنک کند. قیل لاعرابی مایحملکم علی نومهالضحی، قال انها مبرده فی الصیف و مسخنه فی الشتاء. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مبرد شود، ارض مبرده، زمین تگرگ رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
مرکّب از: نبرد + ه، پسوند نسبت و اتصاف، (حاشیۀ برهان قاطع معین)، شجاع. دلیر. دلاور. (برهان قاطع)، مبارز. (لغت فرس اسدی)، مرد مبارز. (فرهنگ نظام)، نبردکننده. جنگی. دلیر. (انجمن آرا) (آنندراج)، بهادر. دلاور. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات)، جنگ آور. نبردکننده. جنگی. (فرهنگ خطی)، مرد مبارز مردانه و دلاور. (صحاح الفرس) : دریغ آن نبرده سوار دلیر که بازش ندید آن خردمند پیر. دقیقی. دریغ آن نبرده گرانمایه گرد که نادیده باز آن پدر را بمرد. دقیقی. نبرده گزینان اسفندیار از آنجا برفتند تیماردار. دقیقی. گمانی برم من که او رستم است که چون او نبرده به گیتی کم است. فردوسی. نبرده چون او در جهان سربه سر به ایران وتوران نبندد کمر. فردوسی. نبرده برادرم فرخ زریر که شیر ژیان آوریدی به زیر. فردوسی. راست گفتی نبرده فرهاد است بیستون را همی کند به تبر. فرخی. راست گفتی نبرده حیدر بود بازگشته به نصرت از خیبر. فرخی. خورشید چون نبرده حبیبی که با حبیب گاهیش وصل و صلح و گهی جنگ و صد بود. منوچهری. شاه ابوالقاسم بن ناصردین آن نبردی ملک نبرده سوار. عسجدی. نبرده گردان بینند چون تو را بینند چو آب و آتش در شور عرصۀ پیکار. مسعودسعد. مسعودسعد سلمان دربزم و رزم تو جاری زبان خطیب و نبرده سوار باد. مسعودسعد. گزیده سیف الدین اختیار ملک و شرف نبرده عزالدین افتخار نسل بشر. انوری. نبرده جوانی جوانمرد بود که روشن دلش مهرپرورد بود. نظامی. چنین چند روز آن نبرده سوار به پوشیدگی حرب کرد آشکار. نظامی. و چون به حد آن رسید که سواری تواند کردن او را سواری... و تیر انداختن آموخت چنانکه نبردۀ جهان گشت در انواع هنر. (فارسنامۀ ابن بلخی)، ، نبردی. متعلق به نبرد. خاص نبرد: بیارید گفتا سپاه مرا نبرده قبا و کلاه مرا. فردوسی. ، پسندیده. (ناظم الاطباء)
مُرَکَّب اَز: نبرد + ه، پسوند نسبت و اتصاف، (حاشیۀ برهان قاطع معین)، شجاع. دلیر. دلاور. (برهان قاطع)، مبارز. (لغت فرس اسدی)، مرد مبارز. (فرهنگ نظام)، نبردکننده. جنگی. دلیر. (انجمن آرا) (آنندراج)، بهادر. دلاور. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات)، جنگ آور. نبردکننده. جنگی. (فرهنگ خطی)، مرد مبارز مردانه و دلاور. (صحاح الفرس) : دریغ آن نبرده سوار دلیر که بازش ندید آن خردمند پیر. دقیقی. دریغ آن نبرده گرانمایه گرد که نادیده باز آن پدر را بمرد. دقیقی. نبرده گزینان اسفندیار از آنجا برفتند تیماردار. دقیقی. گمانی برم من که او رستم است که چون او نبرده به گیتی کم است. فردوسی. نبرده چون او در جهان سربه سر به ایران وتوران نبندد کمر. فردوسی. نبرده برادرْم فرخ زریر که شیر ژیان آوریدی به زیر. فردوسی. راست گفتی نبرده فرهاد است بیستون را همی کَنَد به تبر. فرخی. راست گفتی نبرده حیدر بود بازگشته به نصرت از خیبر. فرخی. خورشید چون نبرده حبیبی که با حبیب گاهیش وصل و صلح و گهی جنگ و صد بود. منوچهری. شاه ابوالقاسم بن ناصردین آن نبردی ملک نبرده سوار. عسجدی. نبرده گُردان بینند چون تو را بینند چو آب و آتش در شور عرصۀ پیکار. مسعودسعد. مسعودسعد سلمان دربزم و رزم تو جاری زبان خطیب و نبرده سوار باد. مسعودسعد. گزیده سیف الدین اختیار ملک و شرف نبرده عزالدین افتخار نسل بشر. انوری. نبرده جوانی جوانمرد بود که روشن دلش مهرپرورد بود. نظامی. چنین چند روز آن نبرده سوار به پوشیدگی حرب کرد آشکار. نظامی. و چون به حد آن رسید که سواری تواند کردن او را سواری... و تیر انداختن آموخت چنانکه نبردۀ جهان گشت در انواع هنر. (فارسنامۀ ابن بلخی)، ، نبردی. متعلق به نبرد. خاص نبرد: بیارید گفتا سپاه مرا نبرده قبا و کلاه مرا. فردوسی. ، پسندیده. (ناظم الاطباء)
دهی است از دهستان لار بخش حومه شهرستان شهرکرد. در 42هزارگزی شمال باختر شهرکرد و 30هزارگزی راه عمومی نافچ به سامان در دامنۀ کوه واقع است. هوایش معتدل و دارای 2158 تن سکنه میباشد. آبش از چشمه و قنات و محصولش غلات و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالی بافی می باشد. در حدود 25 باب دکان و یک زیارتگاه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
دهی است از دهستان لار بخش حومه شهرستان شهرکرد. در 42هزارگزی شمال باختر شهرکرد و 30هزارگزی راه عمومی نافچ به سامان در دامنۀ کوه واقع است. هوایش معتدل و دارای 2158 تن سکنه میباشد. آبش از چشمه و قنات و محصولش غلات و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالی بافی می باشد. در حدود 25 باب دکان و یک زیارتگاه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
نام ام ولد مادر واثق بن هرون الرشید است: معتصم روز پنجشنبه بمرد... و پسر خود را واثق ولیعهد کرد، نسب و حلیت: ابواسحاق ابراهیم و محمد نیز گویند، بن هرون الرشید، و مادرش ام ولد نام او بارده از مولدات کوفه... (مجمل التواریخ و القصص ص 358)
نام ام ولد مادر واثق بن هرون الرشید است: معتصم روز پنجشنبه بمرد... و پسر خود را واثق ولیعهد کرد، نسب و حلیت: ابواسحاق ابراهیم و محمد نیز گویند، بن هرون الرشید، و مادرش ام ولد نام او بارده از مولدات کوفه... (مجمل التواریخ و القصص ص 358)
نبرده. تحمل نکرده. - نابرده رنج، بدون تحمل رنج: نابرده رنج گنج میسر نمیشود مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد. سعدی. ، نبرده. - نابرده دست، دست نبرده. دست نزده: نهفته همه بوم گنج من است نیاکان بدو هیج نابرده دست. فردوسی. بدین درج و این قفل نابرده دست نهفته بگوئید چیزی که هست. فردوسی. - نابرده گمان، گمان نبرده: بامدادی ز پی صید برون رفت بدشت بامی و مطرب و نابرده به پرخاش گمان. ازرقی
نبرده. تحمل نکرده. - نابرده رنج، بدون تحمل رنج: نابرده رنج گنج میسر نمیشود مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد. سعدی. ، نبرده. - نابرده دست، دست نبرده. دست نزده: نهفته همه بوم گنج من است نیاکان بدو هیج نابرده دست. فردوسی. بدین درج و این قفل نابرده دست نهفته بگوئید چیزی که هست. فردوسی. - نابرده گمان، گمان نبرده: بامدادی ز پی صید برون رفت بدشت بامی و مطرب و نابرده به پرخاش گمان. ازرقی
خنکی سردی مبرده در فارسی مونث مبرد: سرد کن خنک کن، فرو نشاننده سبب خنکی بدن و جز آن. مونث مبرد جمع مبردات. یا ادویه مبرده. دارو هایی که موجب تبدیل جذب و دفع بدن و تعادل سوخت و ساز و بالنتیجه تعادل حرارت بدن شوند، دارو هایی که از تمایلات جنسی بکاهند مانند کافور
خنکی سردی مبرده در فارسی مونث مبرد: سرد کن خنک کن، فرو نشاننده سبب خنکی بدن و جز آن. مونث مبرد جمع مبردات. یا ادویه مبرده. دارو هایی که موجب تبدیل جذب و دفع بدن و تعادل سوخت و ساز و بالنتیجه تعادل حرارت بدن شوند، دارو هایی که از تمایلات جنسی بکاهند مانند کافور