جدول جو
جدول جو

معنی ابحر - جستجوی لغت در جدول جو

ابحر(اَ حُ)
جمع واژۀ بحر. دریاها. نهرهای بزرگ. آبهای شور
لغت نامه دهخدا
ابحر
دریاها
تصویری از ابحر
تصویر ابحر
فرهنگ لغت هوشیار
ابحر((اَ حُ))
جمع بحر، دریاها
تصویری از ابحر
تصویر ابحر
فرهنگ فارسی معین
ابحر
دریاها، رودها
تصویری از ابحر
تصویر ابحر
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ابصر
تصویر ابصر
بصیرتر، بیناتر، بیننده تر، آگاه تر، داناتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابخر
تصویر ابخر
کسی که دهانش بوی بد می دهد، گنده دهان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابار
تصویر ابار
سرب، فلزی نرم، چکش خور، قابل تورق و کم دوام به رنگ خاکستری که در مجاورت هوا تیره و در ۳۲۷ درجه سانتی گراد حرارت ذوب می شود. برای ساختن ساچمه، گلوله، حروف چاپخانه و روکش سیم های برق به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابقر
تصویر ابقر
شوره، ماده ای شیمیایی و سفید رنگ که در تهیۀ باروت به کار می رود، شورج، فوهل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تبحر
تصویر تبحر
بسیار دانا بودن، در امری علم و اطلاع بسیار داشتن، مهارت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابتر
تصویر ابتر
ناتمام، ناقص
در علوم ادبی بتر
بی فرزند
دم بریده، ویژگی جانوری که دمش را بریده باشند، بریده دم، کلته، بکنک
فرهنگ فارسی عمید
(حِ)
مرد گول. (منتهی الارب). احمق. نادان. (آنندراج) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اَ حَ)
سرخ سپیدآمیخته. (منتهی الارب) (آنندراج). نزدیک به اصهب. (قطر المحیط) (از اقرب الموارد). و گویند: حمار اصحر و اتان صحراء. (از اقرب الموارد) ، اصداع الجمع، در اصطلاح صوفیه، فرق است بعد از جمع بظهور کثرت در وحدت و اعتبار کثرت در وحدت، کذا فی لطایف اللغات. (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(اَبْ با)
سوزنگر. سوزن فروش، کیک، چاه کن. کن کن. مقنی، اشیاف ابار، دوائی است درد چشم را، رصاص اسود. سرب سوخته
لغت نامه دهخدا
(اُ)
نام جائی به یمن و گفته اند نام زمینی بدانسوی بلاد بنی سعد
لغت نامه دهخدا
(اِ)
جمع واژۀ ابره. سوزنها
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
گشن دادن خرمابن. گرددادن نخل، نیش زدن کژدم، سوزن دادن سگ را، غیبت کردن کسی را، هلاک گردانیدن، اصلاح کشت
لغت نامه دهخدا
(حَ)
باجر. نام بتی. (ناظم الاطباء). باحر، کهاجر، نام بتی و بجیم هم مروی است. (منتهی الارب). رجوع به باجر شود، تلف کردن تمام یا حصه ای از مال خود: من در این کار هرچه داشتم باختم. (فرهنگ نظام). قزو. (منتهی الارب) :
کم زدیم و عالم خاکی بخاکی باختیم
وآن دگر عالم گرودادیم وز کم فارغیم.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 813).
در بیعگاه دهر ببادی بداد عمر
در قمرۀ زمانه بخاکی بباخت بخت.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 585).
، ورزیدن. کردن، بازی کردن. (غیاث). مشغول شدن. سرگرم شدن: گوی، نرد، شطرنج باختن: قلی قلواً، غوک چوب (الک دولک) باخت. (منتهی الارب). گوز باختن، گردوبازی کردن:
زمانه اسپ و تو رایض به رأی خویشت تاز
زمانه گوی و تو چوگان به رأی خویشت باز.
رودکی.
بجستند و هر گونه ای ساختند
ز هر دست بایکدگر باختند.
فردوسی.
بدرگه یکی بزمگه ساختند
یکی هفته با رود و می باختند.
فردوسی.
اسب تاز و زیر ساز و بم نواز و گوی باز
جود کار و دل ربای و می ستان و دن ستای.
منوچهری.
بخواب دیده نبود آنکه با تو دربازد
چو حاجبان تو و بندگان تو چوگان.
فرخی.
نامه نویسد بدیع و نظم کند خوب
تیغ زند نیک و پهنه بازد و چوگان.
فرخی.
گردون میدان شود چو بازی چوگان
دریا صحرا شود چو سازی لشکر.
فرخی.
بمیدانی که نزدیک این صفه بود چوگان باختندو نیزه انداختند. (تاریخ بیهقی).
با خلق راه دیگر هزمان مباز تو
یکسان بزی اگر نه ز اصحاب بابکی.
اسدی.
بجوانمردی گوی از همه اقران ببری
چو بچوگان لطف گوی مروت بازی.
سوزنی.
و آن شطرنج و نرد است که بنهادند تا ندیمان با پادشاه ببازند. (راحهالصدور راوندی).
بشیرین گفت هین تا رخش تازیم
برین پهنه زمانی گوی بازیم.
نظامی.
فلک بختش براه آورد و نشناخت
چو مست عشق بد بازی غلط باخت.
نظامی.
مهره های چشم گردانی ّ و بازیها بری
تو حریف شوخ چشمی با تو نتوان باختن.
کمال اسماعیل (از شعوری).
باخت دست دیگر و شه مات شد
وقت شه شه گفتن و میقات شد.
مولوی.
شاه با دلقک همی شطرنج باخت.
مولوی.
دست دیگر باختن فرمود میر.
مولوی.
اسب در میدان رسوائی جهانم مردوار
بیش ازین در خانه نتوان گوی و چوگان باختن.
سعدی.
در خیال این همه لعبت بهوس می بازم
بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد.
حافظ.
سایه افکند حالیا شب هجر
تا چه بازند شب روان خیال.
حافظ.
، مغلوب و عاجز ماندن دربازی. (فرهنگ نظام)، گاهی مجازاً بمعنی نبرد و ستیزه آید:
یکی تنگ میدان فروساختند
بکوتاه نیزه همی باختند.
فردوسی.
، در کلمات حیله باز و دوالک باز، مجازاً به معنی خوی و صفت و پیشه باشد:
ای منافق یا مسلمان باش یا کافر بدل
چند باید با خداوند این دوالک باختن ؟
ناصرخسرو.
، ورزیدن: عشق باختن، عشق ورزیدن:
بیدلکان جان و روان باختند
با ترکان چگل و قندهار.
منوچهری.
چه داری مهر بدمهری کزو بیجان شد اسکندر
چه بازی عشق با یاری کزو بیملک شد دارا؟
سنائی.
میان خاک چه بازی سفال کودک وار
سرای خاک بخاکی بباز مردآسا.
خاقانی.
چو ابراهیم با بت عشق میباز
ولی بتخانه را از بت بپرداز.
نظامی.
بگو با آنکه هستی عشق میباز
چو یارت هست با او عشق میساز.
نظامی (الحاقی).
آفتی نبود بتر از ناشناخت
تو بر یار و ندانی عشق باخت.
مولوی.
عشقبازی چیست سر در پای جانان باختن
با سر اندر کوی دلبر عشق نتوان باختن.
سعدی (بدایع).
هر کسی با شمع رخسارت بوجهی عشق باخت
زآن میان پروانه را در اضطراب انداختی.
حافظ.
درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
درین سراچۀ بازیچه غیر عشق مباز.
حافظ.
عشق بازی کار بازی نیست ای جان سر بباز!
حافظ.
- باختن چشم، نابینا شدن آن:
نیست کار هرکسی دل را مصفا ساختن
باخت چشم آنکس که این آیینه را پرداز کرد.
صائب (از آنندراج).
- باختن دل (زهره) ، مردن از ترس. بازایستادن دل از حرکت. سخت ترسیدن:
بر من باخته دل هرچه توانی بمکن
نه مرا کرده بتو خواجۀ سیدتسلیم ؟
فرخی.
- باختن رنگ (رنگ و روی) ، سپید شدن رنگ و رخسار از ترس. بدل شدن رنگ. کم شدن رنگ و پریدن آن. (ناظم الاطباء). شکستن رنگ. (آنندراج) :
باختم رنگ شب وصل تو چون روی نمود
چهره ام زردشد از پرتو مهتابی خویش.
میان علی ناصر (از آنندراج).
- خود را باختن (نباختن) ، از ترس یا یأس یا خجلتی، بیهوش شدن (نشدن). از هوش بشدن (نشدن). سخت ترسیدن (نترسیدن). خود را گم کردن (نکردن). تمییز و عقل و هشیاری خود را از دست دادن (ندادن) : با آنکه سربازان دشمن دو برابر بود سربازان خود را نباختند.
، بباد دادن. بخشیدن. (ناظم الاطباء). بذل کردن جان، سر، عمر، زر و امثال آن را. (ناظم الاطباء) :
بندگان حق چو جان را باختند
اسب همت تا ثریا تاختند.
عطار.
کار بی استاد خواهی ساختن
جاهلانه جان بخواهی باختن.
مولوی.
، چرخ دادن. (ناظم الاطباء).
- باختن ببازیچه، تلاهی. (منتهی الارب).
- باختن تیر قمار را، افاضه. (منتهی الارب).
- درباختن، از دست دادن. باختن:
سری چبود برو درباز کاندر کوی وصل او
سری را صد سر است و هر سری را صد کلاه اینک.
خاقانی.
بیفایده هرکه عمر درباخت
چیزی نخرید و زر بینداخت.
سعدی (گلستان).
و هر شاهی که بخواندی بفرزین بپوشیدمی تا نقد کیسۀ همت همه درباخت و تیر جعبۀ حجت همه بینداخت. (گلستان).
کشتی در آب را از دو برون نیست حال
یا همه سود ای حکیم یا همه درباختن.
سعدی (طیبات).
من این روز را قدر نشناختم
بدانستم اکنون که درباختم.
(بوستان).
بارت بکشم که مرد معنی
درباخت سر و سپر نینداخت.
سعدی (ترجیعات).
سرا و سیم و زردرباز و عقل و دین و دل سعدی
حریف اینست اگر داری سر سودای درویشان.
سعدی (طیبات).
- دل باخته، رنگ باخته، دماغ باخته از مرکبات او (یعنی باختن) است. (آنندراج).
- قافیه را باختن، اشتباه کردن و در غلط افتادن و موقع را از دست دادن. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تبحر
تصویر تبحر
ماهر شدن در علم، دریا شدن در علم، بسیار دانستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابتر
تصویر ابتر
بریده دم، دم بریده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابجر
تصویر ابجر
آویخته ناف، ناف بر آمده
فرهنگ لغت هوشیار
گذار دریایی دریانوردی، شورابی، فراوانی آب، فراوانی، جمع بحر دریاها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابخر
تصویر ابخر
دهانی که بوی بد دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابقر
تصویر ابقر
شوره شوره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابصر
تصویر ابصر
بیننده تر بیناتر بصیرتر: ابصر از عقاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باحر
تصویر باحر
گول خل، خون ناب، خون زاهدان، دروغگوینده، هامی (حیران)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابهر
تصویر ابهر
روشنتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبحر
تصویر تبحر
((تَ بَ حُّ))
بسیار دانا بودن، در علمی مهارت بسیار داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابهر
تصویر ابهر
((اَ هَ))
رگی است در پشت، رگ پشت که به دل پیوسته است، رگ جان، آورتی، ام الشرایین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابصر
تصویر ابصر
((اَ صَ))
بیننده تر، بیناتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابقر
تصویر ابقر
((اَ قَ))
شوره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابتر
تصویر ابتر
((اَ تَ))
دم بریده، ناقص، ناتمام، بی فرزند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابخر
تصویر ابخر
((اَ خِ))
کسی که دهان بدبوی دارد. گنده دهان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تبحر
تصویر تبحر
چیرگی، زبردستی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ابصر
تصویر ابصر
بیناتر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ابتر
تصویر ابتر
آسیب دیده، بی فرزند، دم بریده
فرهنگ واژه فارسی سره