جدول جو
جدول جو

معنی اب - جستجوی لغت در جدول جو

اب
پدر، مردی که فرزند داشته باشد، سرپرست و بزرگتر خانواده، بابو، ابا، بابا، ابی، والد، آتا، اتا
تصویری از اب
تصویر اب
فرهنگ فارسی عمید
اب
ساز کردن. بسیج کردن. بسیجیدن (رفتن را). ساختن رفتن را و عزم کردن بر آن. (تاج المصادر بیهقی). ساز رفتن کردن و بازآمدن، مشتاق وطن شدن. آرزومندی زادبوم، بساختن کاری را. (زوزنی) ، دست بردن (بشمشیر). دست بشمشیر زدن ازبهر کشیدن. (تاج المصادر بیهقی) ، جنبانیدن. ابابت. اباب
لغت نامه دهخدا
اب
(اِ ب ب)
نام قریه ای از قراء ذوجبله به یمن
لغت نامه دهخدا
اب
(اَب ب)
گیاه. عشب. علف که چهاروا و بهائم خورد. آنچه از زمین روید. سبزه، چراگاه. مرعی ̍. مرتع. گیاه زار. چمن
لغت نامه دهخدا
اب
(اَ)
سنبل الطیب. (مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
اب
پدر، مفرد آباء، کشیش
تصویری از اب
تصویر اب
فرهنگ فارسی معین
اب
ابو، باب، بابا، پدر، والد
متضاد: ابن، ام
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اب
عیب مرض
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ابله وش
تصویر ابله وش
گول وش ابله مانند ابله نما نابخرد مانند
فرهنگ لغت هوشیار
اهریمنی منسوب به ابلیس دارای شیوه و صفت ابلیس بد کارانه و گمراه کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابن الما
تصویر ابن الما
آبزاد مرغابی مرغابی بط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابن الله
تصویر ابن الله
خداپور پسرخدا پورخدا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابن اللبون
تصویر ابن اللبون
شتر نر دو ساله یا وارد سال سوم شده
فرهنگ لغت هوشیار
راهگذری (ترجمان القران) راه نشین رهگذری: ابن السبیل راهگذاری است اگر توانگر باشد و اگر درویش بحکم مهمانی بتو فروآید... در اصطلاح فقیهان مسافری که در شهر خود توانگر است لیکن در سفر بی زاد و راحله مانده است و توانایی رفتن بخانه خود را ندارد. به چنین کس زکات میتوان داد، جمع ابناالسبیل
فرهنگ لغت هوشیار
مخفف (ابوالقاسم) است و بیشتر آنرا در مقام کوچک شمردن و در خطاب به آشنا و خویشاوندی که با او تکلف و رو دربایستی نداشته باشند بکار میبرند و گاه آنرا بهر کس اطلاق کنند و مراد شخصی نیست که نام او ابوالقاسم باشد: یکی نیست از این مرتیکه بپرسد: ابلی خرت بچند است ک (ص. هدایت. زنده بگورص 44)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابلیسانه
تصویر ابلیسانه
اهرمنانه مانند ابلیس بشیطنت از روی مکر و خدعه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابلیس
تصویر ابلیس
نا امید از رحمت خدا، شیطان
فرهنگ لغت هوشیار
اوام منش آنکه هردم برنگی درآید، دراصطلاح صوفیان زمان حال (میانه ماضی و مشتقبل) ونیز واردی است از خداوند که بسالک پیوندد و او را از گذشته و آینده غافل گرداند وصوفی ازین جهت ابن الوقت گویند که فرست را از دست نمیدهد و در حال حاضر وظایف قلبی خود را بانجام میرساند و پروای گذشته و آینده ندارد صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق، نیست فردا گفتن از شرط طریق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابلهی کردن
تصویر ابلهی کردن
خلگری خلیدن کالیویدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابلهی
تصویر ابلهی
بلاهت، حماقت، نادانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابلهانه
تصویر ابلهانه
سبکسرانه گولانه هلکی بی عقلانه از روی نادانی و نابخردی و حماقت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابن الملک
تصویر ابن الملک
شاهزاد شاهزاده شاهپور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابن آوری
تصویر ابن آوری
شغال شکال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابن الیوم
تصویر ابن الیوم
بی فکر بی خیال لاقید لاابالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابن آحی
تصویر ابن آحی
غلیواژ خورایی از پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابن آدم
تصویر ابن آدم
آدمی زاده، آدمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابن آوی
تصویر ابن آوی
شغال شگال
فرهنگ لغت هوشیار
دانشپور عالم ماتقن دانشمند مبرزا. این ترکیب همیشه باضافه استعمال شود: برادر خوانده ای داشت بفطانت ذهن ورزانت رای مشهور... . این بجده رشد و کیاست نهادی همه حدس وفراست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابن تمرها
تصویر ابن تمرها
انگبین خور از پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابن دایه
تصویر ابن دایه
زاغ پیسه از پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
پوربامداد صبح بامداد خرگوش که به دها و ذکا چون پرتو این ذکا از میان انجم میتافت آنجا حاضر بود اعتراض آغاز نهاد. توضیح مرحوم قزوینی درمورد عبارات فوق نوشته اند: سعدالدین صبح را با آفتاب خلط کرده و ابن ذکار را بمعنی آفتاب گرفته ولی درعبارت مذکور میتوان ابن ذکار را بمعنی صبح گرفت بلکه فقط درصبح ظهور دارد نه در آفتاب چونه تافتن پرتو آفتاب از میان انجم درست نیست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابن سبیل
تصویر ابن سبیل
رهگذر، راهزاد، کنایه از بی پول در راه مانده هم گفته میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابن عرس
تصویر ابن عرس
موش خرما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابن مقرض
تصویر ابن مقرض
دله گربه دشتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابیراهی
تصویر ابیراهی
ابریشن
فرهنگ واژه فارسی سره