جدول جو
جدول جو

معنی آکن - جستجوی لغت در جدول جو

آکن
آکندن، پسوند متصل به واژه به معنای ا کننده مثلاً پشم آکن
تصویری از آکن
تصویر آکن
فرهنگ فارسی عمید
آکن
(کَ)
مخفف آکننده، و از آن کلماتی مرکب توان کرد، چون پشم آکن، قزاکن، جوزآکن، سحرآکن، آنکه پشم، قز، جوز، و سحر آکند
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آین
تصویر آین
(دخترانه و پسرانه)
آیین، دین، طریقت، آذین، زینت، آرایش
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آکو
تصویر آکو
(پسرانه)
قله کوه، مکان بلند، انسان با عظمت و مقتدر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آون
تصویر آون
(دخترانه)
آونگ، آویزان، آویخته، نام رشته ای که خوشه انگور و بعضی میوه ها را به آن می بندند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آکنه
تصویر آکنه
آنچه با آن درون چیزی را پر کنند، پشم یا پنبه که درون لحاف یا تشک یا جامه کنند، آکنش، آگنش، برای مثال شد زمستان و ز جودت بنه ای می خواهم / ابره و آستر و آکنه ای می خواهم (سوزنی - لغتنامه - آکنه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آکنه
تصویر آکنه
جوشی که در جوانی بر صورت پیدا شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آکند
تصویر آکند
آکندن، پسوند متصل به واژه به معنای آکنده، برای مثال پشم آکند، کژآکند، بر بستر غم خفت حسود تو چنان زار / کش تن شود از بار قزاکند شکسته (سوزنی - ۳۳۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آکنش
تصویر آکنش
عمل آکندن، آنچه درون چیزی را با آن پر کنند، آکنه، برای مثال چون راست بود خوب نماید سخن / در خوب جامه خوب شود آکنش (ناصرخسرو - ۴۴۱)
فرهنگ فارسی عمید
(کَ)
قلابی که بدان یخ در یخدان اندازند. (برهان). و ظاهراً این کلمه مصحف آکج است
لغت نامه دهخدا
(کَنَ / نِ)
آنچه از پشم و پنبه و لاس و پر و جز آن میان ابره و آستر قبا و لحاف و نهالین و مانند آن آکنند. حشو. چغبت. چغبوت. آکین. آگین:
شدزمستان و ز جودت بنه ای میخواهم
ابره و آستر و آکنه ای میخواهم.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(کَ)
مخفف آکنده، در کلمات مرکبه چون پشم آکند، جوزآکند، قزآکند، کژآکند، سحرآکند، سیم آکند:
نشان پشت من است آن دو زلف مشک آگین
نشان جان من است آن دو چشم سحرآکند.
رودکی.
هزاران گوی سیم آکند گردان
که افکند اندر این میدان اخضر.
ناصرخسرو.
در قزآکند مرد باید بود
بر مخنث سلاح جنگ چه سود؟
سعدی.
و کاف در این کلمه گاه به ’غ’ و گاه به ’ق’ بدل شده است: کژآغند. جوزقند
لغت نامه دهخدا
تصویری از آکل
تصویر آکل
خورنده، پادشاه خورنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آکس
تصویر آکس
فرانسوی آسه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آکا
تصویر آکا
ترکی برادر کلان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آکپ
تصویر آکپ
داخل دهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آکب
تصویر آکب
گرداگرد درون دهان لپ لنبوس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آمن
تصویر آمن
استوارتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آنک
تصویر آنک
آبله که در اندام برآید سرب از توپال ها سرب اسرب. آنکه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آکو
تصویر آکو
بوم، جغد
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه از مردم حیله های مختلف پول و مال استخراج کند. کسی که دیگران را استثمار کند. کسی که کثیر الجماع باشد آنکه بسیار جماع کند
فرهنگ لغت هوشیار
آگندنی باشد مثل آنچه در جامه و لحاف و بالش کنند از پنبه و پشم و غیره، آگننده. حشو آکنه آکنش، در کلمات مرکببمعنی آلود (آلوده) مرصع انباشته مانند و گونه دارا و صاحب اندود (اندوده) آید: زهر آگین گوهر آگین عقیق آگین طلسم آگین عشرت آگین زرآگین
فرهنگ لغت هوشیار
رشته ای که خوشه های انگور و دیگر میوه ها را بدان بندند و از سقف آویزند تا فاسد نشود، هر چیز آویخته معلق، جسم وزینی که حول محوری ثابت حرکت کند مانند پاندول ساعت. یا آونگ الکتریکی (برقی) آلتی است مشکل از گلوله ای سبک وزن (مغزنی آقطی) که بنخی ابریشمین آویخته است پاندول الکتریک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبن
تصویر آبن
طعام خشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آکنش
تصویر آکنش
عمل آکندن، حشو آکنه
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه از پشم و پنبه و لاس و پر جز آن میان ابره و آستر قبا و لحاف و نهانین و مانند آن کنند حشو آکین
فرهنگ لغت هوشیار
((کَ نِ))
آن چه که با آن درون چیزی را پر کنند. پشم یا پنبه که درون لحاف یا تشک یا جامه کنند، آکنه
فرهنگ فارسی معین
((نِ))
نوعی بیماری پوستی که بر اثر اختلال کارکرد و التهاب دستگاه سباسه عارض شود، رخ جوش، (واژه فرهنگستان)، جوش غرور جوانی
فرهنگ فارسی معین
((کَ نِ))
آن چه از پشم و پنبه و لاس و پر و جز آن میان ابره و آستر قبا و لحاف و نهالین و مانند آن کنند، حشو، آکین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آکنه
تصویر آکنه
رخجوش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آکل
تصویر آکل
پادشاه، خورنده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آکس
تصویر آکس
آسه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آکت
تصویر آکت
پرده، دات، کار
فرهنگ واژه فارسی سره
آگین، حشو، زائده، آستر، لایی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
روستایی از دهستان رودپی ساری
فرهنگ گویش مازندرانی