جدول جو
جدول جو

معنی آکشانیدن - جستجوی لغت در جدول جو

آکشانیدن
(کَ مَ گُ دَ)
در حاشیۀ فرهنگ اسدی (خطی) که در 766 ه.ق. کتابت شده بنام قریح (شاید: قریعالدهر) این بیت ضبط شده است (و این حاشیۀ ظاهراً تحفهالاحباب حافظ اوبهی است) :
عبدای توام مریز مر عبدا را
زهمای توام میاکشان زهما را.
و بیت شاهد لغت زهما به معنی عاشق آمده است و کلمه میاکشان ظاهراً نهی از مصدرآکشاندن یا آکشانیدن است لکن معنی آن روشن نیست. شاید به معنی رنجانیدن و تعب دادن و امثال آن باشد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شخشانیدن
تصویر شخشانیدن
لغزانیدن، لیز دادن، سر دادن، خزاندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوشانیدن
تصویر دوشانیدن
دوشیدن، بیرون آوردن شیر از پستان گاو یا گوسفند و مانند آن ها با دست، شیر از پستان بیرون کشیدن، دوختن
فرهنگ فارسی عمید
(گَ دَ کَ کَ دَ)
خرامان براه رفتن و براه بردن، گداختن و گدازیدن ازغم و غصه. و ظاهراً این صورت مصحف پخسانیدن باشد
لغت نامه دهخدا
(گُ گَ دَ)
ترش کردن چیزی را. (ناظم الاطباء). ترشاندن. احماض. تحمیض. رجوع به ترش شود
لغت نامه دهخدا
(کِ گُ تَ)
افشاندن. پاشانیدن. پراکنده نمودن. (ناظم الاطباء). فتالیدن. منتشر ساختن. ریختن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به افشاندن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ رَ تَ)
افشانیدن و افشان کنانیدن. (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به اوشاندن شود
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ دَ)
خشک کنانیدن. خشک کردن فرمودن. (ناظم الاطباء). خشکانیدن. (یادداشت مؤلف). اذبال. اذواء:
بخوشاندت گر خشکی فزاید
وگر سردی خود آن بیشت گزاید.
بوشکور.
پر از خون مکن دیده و تاج و تخت
مخوشان بمن خسروانی درخت.
فردوسی.
پس از آنجای بردارند و اندر سایه بخوشانند. (الابنیه عن حقایق الادویه). یاد دارم که در ایام جوانی گذر داشتم بکویی و نظر با رویی در تموزی که حرورش دهان بخوشانیدی. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ دَ)
خشک کردن. جوشانیدن. تجفیف. تنشیف. (یادداشت بخط مؤلف) ، خشک کنانیدن. خشک کردن فرمودن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ وَ دَ)
آگاهانیدن
لغت نامه دهخدا
(کُ گَ دَ)
سبب شدن آوردن را
لغت نامه دهخدا
(گَ تَ)
ترحم کنانیدن و شفقت کنانیدن و مرحمت کنانیدن. (ناظم الاطباء) ، عفو نمودن گناه. (انجمن آرا) (آنندراج). عفو کردن. عفو. تجاوز. (یادداشت مؤلف). درگذشتن از گناه. صرف نظر کردن:
خدایا ببخشاگناه ورا
بیفزای در حشر جاه ورا.
فردوسی.
همی داد مژده یکی را دگر
که بخشود بر بیگنه دادگر.
فردوسی.
ز بس بانگ و فریاد خرد و بزرگ
ببخشودشان پهلوان سترگ.
(گرشاسب نامه).
سپهبد گناهی کجا بودشان
ببخشید و از دل ببخشودشان.
(گرشاسب نامه).
بباید بخشودن بر کسی که تصنیف سازد و از قرآن و تفسیر آن بدین صفت اجنبی و بیگانه باشد. (نقض الفضائح ص 283) ، بخشیدن. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء). نحل. وهب. هبه. (ترجمان القرآن جرجانی). دادن. هبه کردن. (یادداشت مؤلف). عطا کردن. عطیه دادن:
بسر بر نهاد افسر تازیان
برایشان ببخشود سود و زیان.
فردوسی.
ببخشودش آن قوم دیگر عطا
که هرگز نکرد اصل گوهر خطا.
سعدی.
، دریغ کردن. (یاداشت مؤلف). مضایقه کردن
لغت نامه دهخدا
(گِ رِهْ بِ زَ دَ)
پوشاندن. جامه در بر کسی کردن. درپوشانیدن. ملبس کردن. الباس. (تاج المصادر بیهقی) :
و گر زآنکه دانی که با آن هزبر
نتابی تو خود را مپوشان بگبر.
فردوسی.
سندس رومی در نارونان پوشاندند.
منوچهری.
خلعت هارون پنجشنبۀ هشتم ماه جمادی الأولی سنۀ 423 هجری قمری بر نیمۀ آنچه خلعت پدرش بود راست کردند و درپوشانیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 361). امیر فرمود تا وی را به جامه خانه بردند و خلعت گرانمایه بشحنگی ری بپوشانیدند. (تاریخ بیهقی). چنان خلعتی که رسم قدیم بود سفهسالاران را بپوشانیدند. (تاریخ بیهقی ص 347). ششم جمادی الاولی خلعت پوشانیدند. (تاریخ بیهقی ص 381). غلامی از آن وی را حاجبی دادند و خلعت پوشانیدند. (تاریخ بیهقی ص 381). بباید دانست که برکشیدن تقدیر... پیراهن ملک از گروهی و پوشانیدن در گروهی دیگر اندران حکمت است ایزدی. (تاریخ بیهقی ص 91). امیر فرمود تا پسر وزیر عبدالجبار را خلعت پوشانیدند. (تاریخ بیهقی ص 383) ، مستور کردن. پوشاندن: استحلس النبت، انبوه شد گیاه که پوشانید زمین را. (منتهی الارب) ، نهفتن. نهان کردن. پنهان کردن. ستر. اخفاء. مخفی کردن. پوشیدن: منهیان و جاسوسان برای این کارها باشند، تا چنین دقایق را نپوشانند. (تاریخ بیهقی ص 366). ناچار انهی میبایست کرد این بی تیماری، که زیان داشتی پوشانیدن. (تاریخ بیهقی ص 294) ، سقف ساختن برای جائی. مسقف کردن خانه و جز آن. سقف زدن. سقف ساختن خانه را با تیر و گل و شفته وکالی و شالی و سفال و آهن و حصیر و نی و امثال آن: فرسب درخت ستبر بود که بدو بام را پوشانند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)
لغت نامه دهخدا
(مَءْ ری یَ تَ)
تعدیۀ شاشیدن. شاشاندن. رجوع به شاشیدن و شاشاندن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عَطْ طَ تَ)
کشیدن فرمودن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). کشیدن کنانیدن. (از ناظم الاطباء) (آنندراج). کشاندن. به کشیدن داشتن، کشیدن:
همان که شوق طوافش مرا بطوفان داد
به نیم جذبه کشاند ز ورطه ام بکنار.
عرفی (از آنندراج).
، منجر کردن. جرّ. (یادداشت مؤلف).
- درکشانیدن، منجر ساختن:
بناگفتنی در کشانی مرا
تو ای احمق خر زناکردنی.
انوری
لغت نامه دهخدا
تصویری از شخشانیدن
تصویر شخشانیدن
سبب لغزش شدن لغزانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لخشانیدن
تصویر لخشانیدن
لغزانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آگهانیدن
تصویر آگهانیدن
آگاهانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
جوشاند خواهد جوشاند بجوشان جوشاننده جوشانده) بجوش آوردن مایعات بوسیله حرارت، ریاضت دادن امتحان کردن آزمایش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افشانیدن
تصویر افشانیدن
افشاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوشانیدن
تصویر اوشانیدن
ریختن و پاشیدن پراکنده کردن
فرهنگ لغت هوشیار
خشک کردن آب و رطوبت چیزی را گرفتن (بوسیله حرارت دادن یا در آفتاب گذاشتن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوشانیدن
تصویر خوشانیدن
خشک کردن خشکانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پوشانیدن
تصویر پوشانیدن
پوشاندن، ملبس کردن، جامه در بر کسی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوشانیدن
تصویر نوشانیدن
به نوشیدن وا داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
(کشید کشد خواهد کشید بکش کشنده کشان کشیده کشش)، امتداد دادن ممتد کردن دراز کردن منبسط کردن، بسوی خود آوردن، جذب کردن: (طالع اگر مدد کند دامنش آورم بکف گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف)، (حافظ) آهن را نکشد و از خاصیت خود باز ندارد. یا بخود (بخویشتن) کشد. بسوی خود جذب کردن: یا آسمان مر زمین را از خویشتن دور کند یا آسمان مر آتش را بخویشتن کشد، بردن حمل کردن: (مسعود چنان فربه بود که هیچ اسب او را با سلاح نتوانست کشید مگر بدشواری)، تحمل کردن جفا کشیدن رنج کشیدن، رسم کردن ثبت کردن: خطی کشید، نقاشی کردن: (تصویر ش را بکش خ)، وزن کردن سنجیدن: (بست را کشید دو کیلو بود)، نوشیدن پیمودن: باده کشیدن قدح کشیدن: (چون کشیدم نه عقل ماند و نه هوش سوخت هم کفر از آن و هم ایمان)، (هاتف اصفهانی)، بر آوردن بیرون کشیدن (از غلاف) : تیغ کشیدن شمشیر کشیدن، تقدیم کردن: بمراسم خدمتگاری قیام نموده پیشکشها کشید، حرکت دادن لشکر کشیدن، ریختن (غذا در ظرف) : دوازده هزار قاب طعام و حلوا کشید فقرا و مساکین بل کافه مومنین از سپاهی و رعیت از آن بهره ور گشتند، گستردن: سماط کشیدن (سفره گستردن)، دود کردن تدخین: سیگار کشیدن قلیان کشیدن، حرکت کردن رفتن در کشیدن: (یکی باد سرد از جگر بر کشید بسوی گله دار قیصر کشید)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوشانیدن
تصویر نوشانیدن
((دَ))
آشامیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکفانیدن
تصویر شکفانیدن
((ش کُ دَ))
رویانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شخشانیدن
تصویر شخشانیدن
((شَ دَ))
سبب لغزیدن شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خشکانیدن
تصویر خشکانیدن
((خُ دَ))
خشک کردن، آب و رطوبت چیزی را گرفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خوشانیدن
تصویر خوشانیدن
((خُ دَ))
خشک کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جوشانیدن
تصویر جوشانیدن
((دَ))
به جوش آوردن هر مایع به وسیله حرارت، جوشاندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کشانیدن
تصویر کشانیدن
((کَ دَ))
کشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پوشانیدن
تصویر پوشانیدن
((دَ))
جامه به تن کسی کردن، نهان کردن، پنهان ساختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آشکاریدن
تصویر آشکاریدن
ابداء
فرهنگ واژه فارسی سره