جدول جو
جدول جو

معنی آکرد - جستجوی لغت در جدول جو

آکرد
دهکده ای از دهستان چهاردانگه هزار جریب ساری
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آکند
تصویر آکند
آکندن، پسوند متصل به واژه به معنای آکنده، برای مثال پشم آکند، کژآکند، بر بستر غم خفت حسود تو چنان زار / کش تن شود از بار قزاکند شکسته (سوزنی - ۳۳۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آورد
تصویر آورد
پسوند متصل به واژه به معنای آورده مثلاً آب آورد، بادآورد، راه آورد، ناورد جنگ، پیکار، نبرد، کارزار، حمله، میدان جنگ، برای مثال که ما در صف کار ننگ و نبرد / چگونه برآریم از آورد گرد (فردوسی - ۷/۱۰۵)
آورد و برد: آوردن و بردن پیاپی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کرد
تصویر کرد
کردار، عمل، کردن، پسوند متصل به واژه به معنای انجام دادن مثلاً کارکرد
فرهنگ فارسی عمید
گردی که از کوبیدن یا آسیا کردن غلات یا حبوبات به دست آید مثلاً آرد گندم، آرد جو، آرد برنج، آرد نخود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آکر
تصویر آکر
واحد اندازه گیری سطح برابر با حدود ۴۰۴۶ مترمربع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کرد
تصویر کرد
قومی آریایی که در نواحی غربی ایران، عراق، ترکیه و سوریه به سر می برند و به طوایف بسیار تقسیم می شوند، هر یک از افراد این قوم، کنایه از چوپان، چادرنشین
فرهنگ فارسی عمید
(کُ)
اصطخری گوید: شهری بزرگ است در ابرقوه و قصرهای بسیار دارد و آنجا ارزانی است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(ءِ مَ / مِ زَ دَ)
آزردگی. در شاهنامه های چاپی بیت ذیل دیده میشود:
منوچهر از این کار پردردشد
زمهراب و دستان پرآزرد شد.
(درجای دیگر این کلمه را ندیده ام و بیت را هم در شاهنامۀ خطی و نسبهً معتمدی که در حدود 850 هجری قمری نوشته شده نیافتم و احتمال میدهم که بیت مجعول باشد)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
دخل. درآمد. مقابل خورد. (یادداشت مؤلف).
- کرد و خورد، تلاش روزانه صرف معاش روزانه. رجوع به مدخل کرد و خورد شود.
- کرد و خورد نکردن، دخل و خرج برابر نیامدن. (یادداشت مؤلف).
- کردی خوردی، دخل به اندازۀ هزینه. رجوع به مدخل کردی خوردی شود
لغت نامه دهخدا
ابن طاهر مقدسی گوید: قریه ای از قرای بیضاء است و از آنجاست ابوالحسن علی بن حسین بن عبداﷲ الکردی. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
مخفف آراد. نام روز بیست وپنجم از هر ماه شمسی
لغت نامه دهخدا
نرمه و آس کرده یا نرم کوفتۀ حبوب چون جو و گندم و برنج و نخود و باقلا، دقیق، طحین، طحن، آس، پست، لوکه:
گیا همچو دانه ست و ما آرد او
چو بندیشی و این جهان آسیاست،
ناصرخسرو،
بی آرد می شود بسوی خانه زآسیا
آنکو نبرده گندم و جو به آسیا شده ست،
ناصرخسرو،
گفت لحم و دنبه گر یابم که خواهد داد آرد
گفتم آنکو آسیای چرخ گردان ساخته،
کاتبی ترشیزی،
تا آرد ز خمره بار بربست
پیچان شده ام چو تیر تتماج،
بسحاق اطعمه،
، تقصیر، (برهان)،
- آرد باقلا،
- آرد برنج،
- آرد جو، دقیق الشعیر،
- آرد جو بریان کرده،پیه، سویق الشعیر،
- آرد سبوس دار، خشکار،
- آرد سپید، اردۀ کنجد سفید، لکد،
- آرد شدن، نرم گشتن به آس یا هاون و جز آن،
- آرد کردن، نرم کردن به آس یا یانه و امثال آن، اجشاش، طحن،
- آرد کنار، سویق النبق،
- آرد گندم، دقیق الحنطه،
- آرد میده، سمید،
- آرد نخود، آس کردۀ آن،
- آرد نخودچی، نرم کوفته و بیختۀ آن که از آن شیرینی پزند و در کوفته کنند،
- مثل آرد، سخت نرم کرده،
- امثال:
آرد بدهن گرفته بودن، آنجایی که باید سخن گفتن خاموش بودن،
ما آرد خود را بیختیم آردبیز خود را آویختیم، نوبت جوانی، نوبت تحصیل نام، نوبت شوی نو یا زن نو کردن من گذشته است
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ / عُ کَ رِ / عُ رُ)
غلام عکرد،کودک فربه تندار، یا نزدیک بلوغ رسیده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عکرود. و رجوع به عکرود شود
لغت نامه دهخدا
(رِ کُرْ)
رکورد. رجوع به رکورد شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
رنگ. لون. گونه. آرنگ:
ابر فروردین بباران در چمن پرورد ورد
گشت خیری با فراق نرگسش آزرد زرد.
قطران.
بوستان از بانگ مرغان پرخروش زیر گشت
گلستان آزرد گوهر چون سریر میر گشت.
قطران
لغت نامه دهخدا
(وَ)
در کلمات مرکبه چون آب آورد و بادآورد و بزم آورد و راه آورد و ره آورد و مادرآورد، مخفف آورده و آوریده است:
بروزگار هوای تو کم شود نی نی
هوای تو عرضی نیست مادرآورد است.
خاقانی.
- روآورد کردن یا نکردن (در تداول عامه) ، علم خویش را بخطای او، به او گفتن یا نگفتن
لغت نامه دهخدا
(وَ)
کوشیدن بجنگ. (فرهنگ اسدی، خطی). جنگ کردن بمبارزت. حمله در جنگ. (تحفهالاحباب اوبهی). نبرد. ناورد. کارزار. جنگ. مبارزت. پیکار. رزم. پرخاش. فرخاش. جدال. رغا. هیجا:
به آورد هر دو برآویختند
همی خاک بر اختران ریختند.
فردوسی.
فرامرز نشگفت اگر سرکش است
که پولاد را دل پر از آتش است
چو آورد با سنگ خارا کند
ز دل راز خویش آشکارا کند.
فردوسی.
سکندر چو دید آن تن پیل مست
یکی کوه زیر، اژدهائی بدست
به آورد از او ماند اندر شگفت
غمی شد دل از جان و تن برگرفت.
فردوسی.
بجوشید و رخسارگان کرد زرد
بدرد دل آهنگ آورد کرد.
فردوسی.
هر آنکس که در جنگ سست آمدی
به آورد ناتندرست آمدی
شهنشاه را نامه کردی بر آن
هم از بی هنر هم ز جنگاوران.
فردوسی.
ز ناورد و آورد او در نبرد
رسد تا بگردون گردنده گرد.
فردوسی.
کس آورد با کوه خارانکرد.
فردوسی.
بدو گفت رستم که ای شهریار
مجوی آشتی درگه کارزار
نبد آشتی پیش از آوردشان
بدین روز گرز من آوردشان.
فردوسی.
اگر تاج یابد جهانجوی مرد
و گر خاک آورد و خون نبرد
به ناکام میرفت باید ز دهر
چه زو بهره تریاک باشد چه زهر.
فردوسی.
ز نعل خنگش روی زمین گه آورد
پر از پشیزه شود همچو پشت ماهی شیم.
ابوالفرج رونی.
رجوع به آوردگاه شود، میدان:
به آورد رزمی کنم با سپاه
که خون بارد از ابر آوردگاه.
فردوسی.
و رجوع به آوردگاه شود.
- آورد گرفتن (؟) :
نیاطوس بگزید هفتاد مرد
که آورد گیرند روز نبرد
که زیر درفشش برفتی هزار
گزیده سواران نیزه گذار.
فردوسی.
به رزمش چه پیل و چه شیر و چه دیو
چو آورد گیرد برآرد غریو.
فردوسی.
- خاک آورد، میدان:
از ایرانیان هرکه افکنده بود
اگر کشته بود و اگر زنده بود
از آن خاک آورد برداشتند
تن دشمنان خوار بگذاشتند.
فردوسی.
و در بیت ذیل معنی آورد روشن نیست و در بعض نسخ بجای آورد آواز آمده است:
بدان نامور ترجمان شیده گفت
که آورد مردان نشاید نهفت.
فردوسی.
- هم آورد، هم نبرد:
هم آورد او در جهان پیل نیست
چو گرد پی اسپ او نیل نیست.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بِ کَ)
قریه ای است به سه فرسنگی مرو. (از سمعانی). و رجوع به مرآت البلدان ج 1 ص 257 شود، آمیزش. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
مخفف آکنده، در کلمات مرکبه چون پشم آکند، جوزآکند، قزآکند، کژآکند، سحرآکند، سیم آکند:
نشان پشت من است آن دو زلف مشک آگین
نشان جان من است آن دو چشم سحرآکند.
رودکی.
هزاران گوی سیم آکند گردان
که افکند اندر این میدان اخضر.
ناصرخسرو.
در قزآکند مرد باید بود
بر مخنث سلاح جنگ چه سود؟
سعدی.
و کاف در این کلمه گاه به ’غ’ و گاه به ’ق’ بدل شده است: کژآغند. جوزقند
لغت نامه دهخدا
(وِ)
برادر پدر. عم. عمو. پربرار
لغت نامه دهخدا
تصویری از آزرد
تصویر آزرد
آزردگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عکرد
تصویر عکرد
کودک فربه
فرهنگ لغت هوشیار
کردار که کار و عمل و به فعل آوردنیها باشد اعم از نیک وبد، کار، عمل، فعل، کردار، کرده
فرهنگ لغت هوشیار
نرمه و آس کرده حبوب گردی که از کوبیدن یا آسیا کردن غلات بدست آید: آرد گندم آردجو آرد برنج. روز بیست و پنجم از هر ماه شمسی. صحیح (ارد) است
فرهنگ لغت هوشیار
مرخم آوردن، کوشیدن بجنگ نبرد ناورد کارزار، میدان جنگ آوردگاه، در بعضی کلمات مرکب بمعنی (آورده) است: آب آورد باد آورد بزم آورد راه آورد ره آورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرد
تصویر آرد
گردی که از کوبیدن و آسیاب کردن غلات به دست می آید
آرد خود را بیختن و الک خود را آویختن: کنایه از وظایف خود را طی سالیان انجام دادن و دیگر اخلاقاً موظف یا عملاً توان انجام کاری را نداشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کرد
تصویر کرد
((کَ))
کردن، عمل آوردن، کردار، عمل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کرد
تصویر کرد
((کَ یا کِ))
شاخه ای که در وقت پیراستن از درخت بریده می شود، قطعه زمینی که کناره های آن را بلند کنند تا آب در آن نشیند و در میان آن سبزی کارند یا زراعت کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آورد
تصویر آورد
((وَ))
جنگ، نبرد، پسوندی که معنای آورده شده می دهد. آب آورد، بادآورد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آزرد
تصویر آزرد
((زَ))
رنگ، لون، گونه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آکورد
تصویر آکورد
سازش، سازگاری، هم آهنگی
فرهنگ واژه فارسی سره
دهکده ای از دهستان چهاردانگه ی سورتچی ساری
فرهنگ گویش مازندرانی
روستایی از دهستان رودپی ساری
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان چهار دانگه ی هزار جریب ساری
فرهنگ گویش مازندرانی