خلق شده. خلقت شده. مخلوق. خلق. مقابل آفریننده، خالق: میان او که خدا آفریده است از هیچ دقیقه ای است که هیچ آفریده نگشاده ست. حافظ. همه از آفرینش برگزیده همه از نور یک ذات آفریده. طالب آملی. ، بریه. (زمخشری) (دهار). خلیقه. وری. انام. (زمخشری). خلق. - آفریده ای، هیچ آفریده، احدی. یک تن. دیّاری. کسی. هیچ کسی. یک کس. آفریدگاری: که هیچ آفریده را چندین حزم و خرد... نتواند بود. (کلیله و دمنه). نذر کردم که بدین گناه هیچ آفریده ای را مکافات نکنم. (تاریخ طبرستان). هیچ آفریده با اصفهبد نمانده بود جز تنی چند از... (تاریخ طبرستان). آفریده ای در اینجا نیست، دیّاری. ، بشر. (زمخشری) : شهنشاه موبدان را گفت در رأی ما نبود که ما نام شاهی بر هیچ آفریده نهیم در ممالک پدران خویش. (تاریخ طبرستان)
خلق شده. خلقت شده. مخلوق. خلق. مقابل آفریننده، خالق: میان او که خدا آفریده است از هیچ دقیقه ای است که هیچ آفریده نگشاده ست. حافظ. همه از آفرینش برگزیده همه از نور یک ذات آفریده. طالب آملی. ، بریه. (زمخشری) (دهار). خلیقه. وری. انام. (زمخشری). خلق. - آفریده ای، هیچ آفریده، اَحدی. یک تن. دیّاری. کسی. هیچ کسی. یک کس. آفریدگاری: که هیچ آفریده را چندین حزم و خرد... نتواند بود. (کلیله و دمنه). نذر کردم که بدین گناه هیچ آفریده ای را مکافات نکنم. (تاریخ طبرستان). هیچ آفریده با اصفهبد نمانده بود جز تنی چند از... (تاریخ طبرستان). آفریده ای در اینجا نیست، دیّاری. ، بشر. (زمخشری) : شهنشاه موبدان را گفت در رأی ما نبود که ما نام شاهی بر هیچ آفریده نهیم در ممالک پدران خویش. (تاریخ طبرستان)
نظر به اساطیر یونانی دختران پیروس یکی از سلاطین مقدونیه بوده اند و در موسیقی بنای رقابت را با پریان موسوم به موسه گذارده، درنتیجه از طرف اینان بصورت مرغ عقعق تحویل و تبدیل شده اند. اقامتگاه موسه ها در کوه پیروس است و از این رو گاهی آنها را پیریده نامند. (قاموس الاعلام ترکی)
نظر به اساطیر یونانی دختران پیروس یکی از سلاطین مقدونیه بوده اند و در موسیقی بنای رقابت را با پریان موسوم به موسه گذارده، درنتیجه از طرف اینان بصورت مرغ عقعق تحویل و تبدیل شده اند. اقامتگاه موسه ها در کوه پیروس است و از این رو گاهی آنها را پیریده نامند. (قاموس الاعلام ترکی)
روی بخشکی آورده. خشک شده. خوشیده. افسرده. پلاسیده. بی طراوت. ذبب. ذباب: چون برگ لاله بوده ام و اکنون چون سیب پژمریده بر آونگم. رودکی. از این دو همیشه یکی آبدار یکی پژمریده شده برگ و بار. فردوسی. گرانمایه سیندخت را خفته دید رخش پژمریده دل آشفته دید. فردوسی. روی تو چون سنبل تر برشکفته بامداد وان من چون شنبلید پژمریده در چمن. منوچهری. چو کشتی بود مهرش پژمریده امید از آب و از باران بریده. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). گلی تازه بودستی آری ولیک شدستی کنون پژمریده زریر. ناصرخسرو
روی بخشکی آورده. خشک شده. خوشیده. افسرده. پلاسیده. بی طراوت. ذَبِب. ذباب: چون برگ لاله بوده ام و اکنون چون سیب پژمریده بر آونگم. رودکی. از این دو همیشه یکی آبدار یکی پژمریده شده برگ و بار. فردوسی. گرانمایه سیندخت را خفته دید رخش پژمریده دل آشفته دید. فردوسی. روی تو چون سنبل تر برشکفته بامداد وان من چون شنبلید پژمریده در چمن. منوچهری. چو کشتی بود مهرش پژمریده امید از آب و از باران بریده. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). گلی تازه بودستی آری ولیک شدستی کنون پژمریده زریر. ناصرخسرو