آجیدن، فروکردن سوزن یا درفش یا نشتر در چیزی، بخیه زدن، سوزن زدن، سوراخ کردن، دندانه دار ساختن سطح چیزی، مثل دندانه ها و ناهمواری های سوهان یا سطح سنگ آسیا، آجدن، آزدن، آزندن، آزیدن، آژدن
آجیدن، فروکردن سوزن یا درفش یا نشتر در چیزی، بخیه زدن، سوزن زدن، سوراخ کردن، دندانه دار ساختن سطح چیزی، مثل دندانه ها و ناهمواری های سوهان یا سطح سنگ آسیا، آجدن، آزدن، آزندن، آزیدن، آژدن
خود را روی زمین کشیدن، نشسته روی زمین خزیدن، برای مثال گر تو باشی راست ور باشی تو کژ / پیشتر می غژ بدو واپس مغژ (مولوی - ۲۴۳)، باز حس کژ نبیند غیر کژ/ خواه کژ غژ پیش او یا راست غژ (مولوی - ۶۱۵)، بر روی هم افتادن دو چیز، برای مثال زاغ بیا بان گزید، خود به بیابان سزید / باد به گل بر وزید، گل به گل اندر غژید (کسائی - ۳۳)
خود را روی زمین کشیدن، نشسته روی زمین خزیدن، برای مِثال گر تو باشی راست ور باشی تو کژ / پیشتر می غژ بدو واپس مغژ (مولوی - ۲۴۳)، باز حس کژ نبیند غیر کژ/ خواه کژ غژ پیش او یا راست غژ (مولوی - ۶۱۵)، بر روی هم افتادن دو چیز، برای مِثال زاغ بیا بان گزید، خود به بیابان سزید / باد به گُل بر وزید، گُل به گِل اندر غژید (کسائی - ۳۳)
آجیدن، فروکردن سوزن یا درفش یا نشتر در چیزی، بخیه زدن، سوزن زدن، سوراخ کردن، دندانه دار ساختن سطح چیزی، مثل دندانه ها و ناهمواری های سوهان یا سطح سنگ آسیا، آجدن، آزدن، آزندن، آزیدن، آژیدن، برای مثال میندیش از آن کآن نشاید بدن / که نتوانی آهن به آب آژدن (فردوسی۲ - ۲۳۱۴) کنایه از آزردن، برای مثال زبان را نگهدار باید بدن / نباید زبان را به زهر آژدن (فردوسی - ۶/۳۴۹ حاشیه)
آجیدن، فروکردن سوزن یا درفش یا نشتر در چیزی، بخیه زدن، سوزن زدن، سوراخ کردن، دندانه دار ساختن سطح چیزی، مثل دندانه ها و ناهمواری های سوهان یا سطح سنگ آسیا، آجدن، آزدن، آزندن، آزیدن، آژیدن، برای مِثال میندیش از آن کآن نشاید بُدَن / که نتوانی آهن به آب آژدن (فردوسی۲ - ۲۳۱۴) کنایه از آزردن، برای مِثال زبان را نگهدار باید بُدَن / نباید زبان را به زهر آژدن (فردوسی - ۶/۳۴۹ حاشیه)
فروکردن سوزن یا درفش یا نشتر در چیزی، بخیه زدن، سوزن زدن، سوراخ کردن، دندانه دار ساختن سطح چیزی، مثل دندانه ها و ناهمواری های سوهان یا سطح سنگ آسیا، آجدن، آزدن، آزندن، آزیدن، آژیدن، آژدن
فروکردن سوزن یا درفش یا نشتر در چیزی، بخیه زدن، سوزن زدن، سوراخ کردن، دندانه دار ساختن سطح چیزی، مثل دندانه ها و ناهمواری های سوهان یا سطح سنگ آسیا، آجدن، آزدن، آزندن، آزیدن، آژیدن، آژدن
آجیدن، فروکردن سوزن یا درفش یا نشتر در چیزی، بخیه زدن، سوزن زدن، سوراخ کردن، دندانه دار ساختن سطح چیزی، مثل دندانه ها و ناهمواری های سوهان یا سطح سنگ آسیا، آجدن، آزدن، آزندن، آژیدن، آژدن
آجیدن، فروکردن سوزن یا درفش یا نشتر در چیزی، بخیه زدن، سوزن زدن، سوراخ کردن، دندانه دار ساختن سطح چیزی، مثل دندانه ها و ناهمواری های سوهان یا سطح سنگ آسیا، آجدن، آزدن، آزندن، آژیدن، آژدن
آجدن. آجیدن. آجیده کردن. نکنده کردن. آزدن. آزیدن. آژیدن. برجستگی هائی بر روی جامه یا کف برون سوی گیوه و امثال آن با نخ از پنبه یا پشم یا با رشتۀ سیم و زر دوختن زینت یا محکمی را: کشیده پرستنده هر سو رده همه جامه هاشان بزر آژده. فردوسی. نشاید بود گه ماهی و گه مار گلیم خر بزررشته میاژن. ناصرخسرو. خوب سخنهاش را بسوزن فکرت بر دل و جان لطیف خویش بیاژن. ناصرخسرو. ، درنشاندن تیر در تن خصم و مانند آن. رجوع به آژده شود: ز بس در چرم ایشان آژده تیر تو گفتی پر ز پر گشتند نخجیر. (ویس و رامین). ، رندیدن، چنانکه با سوهان و مانند آن: زبان را نگهدار باید بدن نباید زبان را بزهر آژدن. فردوسی. بکام اندرش نیزۀ آهنین بدندان چو سوهان بیاژد بکین. اسدی. ، سوراخ کردن: کنون نیزه و گرزباید زدن همه چشم دشمن به تیر آژدن. فردوسی. میندیش از آن کآن نشاید بدن که نتوانی آهن به آب آژدن. فردوسی. همه چرم او را به تیر آژدن. اسدی. ، اندودن. رنگ کردن. ملون کردن. طلی کردن. روکش کردن، باصطلاح امروز: سوی خانه شد دختر دل زده رخان معصفر بخون آژده. فردوسی. - بسیم، بزر آژدن، سیم اندود، زراندود، مفضّض، مذهّب کردن: نشسته بر او بر، زنی تاجدار ببالای سرو و برخ چون بهار فروهشته بر سرو مشکین کمند که کردی بدان پردلان را به بند... بسان ستونی بسیم آژده رخش رشک خورشید تابان شده. فردوسی. نشست اندر آن شهر از آن کرده بود که کندز فریدون برآورده بود برآورده در کندز آتشکده همه زند و استا بزر آژده. فردوسی. بی اندازه زرّین و سیمین دده درون مشک و بیرون بزر آژده. اسدی. نوان اندرآمد [انوشیروان] به آتشکده نهادند گاهی بزر آژده نهاده بدو نامۀ زند و است به آواز برخواند موبد درست. اسدی. ز پولاد درآژده مغفرش پرندین نشان بسته اندر سرش. اسدی. ، بساییدن. مالش دادن: از گرد سفالت بلب جوی سخندان جان را بکف عقل همی شوی و همی آژ. ناصرخسرو. - آژدن به سیم، آژدن به زر، سیم کوفت، زرکوب کردن: نهادند [ترکان] سرسوی آتشکده بدان کاخ و ایوان زرآژده همه زند و استا برافروختند همه کاخ و ایوانها سوختند. فردوسی. - آژدن سنگ آسیا، نقر طاحونه. ، گودی و فرورفتگی در سطح چیزی پدید آوردن از خلانیدن چیزی تیز چون سوزن و مانند آن بی آنکه سوراخی در آن پیدا آید. استیشام. نکنده کردن: چشم مخالفت بیاژن به تیر همچو کف ولی بزر آژدی. فرخی. نارنج چو دو کفّۀ سیمین ترازو هر دو ز زر سرخ طلی کرده برونسو آکنده بکافور و گلاب خوش و لؤلو و آنگاه یکی زرگرک زیرک جادو به آژیر بهم باز نهاده لب هردو رویش بسرسوزن تیز آژده هموار. منوچهری. بادام وار چشم حسود تو آژده وز ناله باز مانده دهان همچو پسته باد. انوری. از ملاقات هوا روی غدیر راست چون آژدۀ سوهان است. انوری. رخ عدوت چو نارنگ زرد و آژده باد بسوزنی که نه آتش گدازدو نه زرنگ. ظهیر فاریابی. ، ترصیع. مرصع کردن. درنشاندن در...: بفرمود تا تاج خاقان چین به پیش آورد موبد پاکدین گهرها که بود اندر آن آژده بکندند و دیوار آتشکده بزرّ و بگوهر بیاراستند... فردوسی. صد اشتر ز گنج و درم کرد بار [قیصر روم] ز دینار پنجه زبهر نثار... همان چند زرین و سیمین دده ز گوهر بر و چشمشان آژده بمریم [زن خسروپرویز] فرستاد چندی گهر یکی نغز طاوس کرده بزر. فردوسی. پی افرازه سیمین و زرین زده درون مشک، بیرون به در آژده. اسدی. - کام شیر آژدن، تعبیری مثلی، مانند کام شیر خاریدن، دم شیر ببازی گرفتن، دشمن صعب و هول را آزردن و از اینرو خود را بخطر کین خواهی او افکندن: همه مولش و رای چندان زدن بدین نیشتر کام شیر آژدن. فردوسی
آجدن. آجیدن. آجیده کردن. نکنده کردن. آزدن. آزیدن. آژیدن. برجستگی هائی بر روی جامه یا کف برون سوی گیوه و امثال آن با نخ از پنبه یا پشم یا با رشتۀ سیم و زر دوختن زینت یا محکمی را: کشیده پرستنده هر سو رده همه جامه هاشان بزر آژده. فردوسی. نشاید بود گه ماهی و گه مار گلیم خر بزررشته میاژن. ناصرخسرو. خوب سخنهاش را بسوزن فکرت بر دل و جان لطیف خویش بیاژن. ناصرخسرو. ، درنشاندن تیر در تن خصم و مانند آن. رجوع به آژده شود: ز بس در چرم ایشان آژده تیر تو گفتی پُر ز پَر گشتند نخجیر. (ویس و رامین). ، رندیدن، چنانکه با سوهان و مانند آن: زبان را نگهدار باید بدن نباید زبان را بزهر آژدن. فردوسی. بکام اندرش نیزۀ آهنین بدندان چو سوهان بیاژد بکین. اسدی. ، سوراخ کردن: کنون نیزه و گرزباید زدن همه چشم دشمن به تیر آژدن. فردوسی. میندیش از آن کآن نشاید بدن که نتوانی آهن به آب آژدن. فردوسی. همه چرم او را به تیر آژدن. اسدی. ، اندودن. رنگ کردن. ملون کردن. طلی کردن. روکش کردن، باصطلاح امروز: سوی خانه شد دختر دل زده رخان معصفر بخون آژده. فردوسی. - بسیم، بزر آژدن، سیم اندود، زراندود، مُفَضَّض، مُذَهَّب کردن: نشسته بر او بر، زنی تاجدار ببالای سرو و برخ چون بهار فروهشته بر سرو مشکین کمند که کردی بدان پردلان را به بند... بسان ستونی بسیم آژده رخش رشک خورشید تابان شده. فردوسی. نشست اندر آن شهر از آن کرده بود که کندز فریدون برآورده بود برآورده در کندز آتشکده همه زند و استا بزر آژده. فردوسی. بی اندازه زرّین و سیمین دَده درون مشک و بیرون بزر آژده. اسدی. نوان اندرآمد [انوشیروان] به آتشکده نهادند گاهی بزر آژده نهاده بدو نامۀ زند و اُست به آواز برخواند موبد درست. اسدی. ز پولاد درآژده مغفرش پرندین نشان بسته اندر سرش. اسدی. ، بساییدن. مالش دادن: از گرد سفالت بلب جوی سخندان جان را بکف عقل همی شوی و همی آژ. ناصرخسرو. - آژدن به سیم، آژدن به زر، سیم کوفت، زرکوب کردن: نهادند [ترکان] سرسوی آتشکده بدان کاخ و ایوان زرآژده همه زند و استا برافروختند همه کاخ و ایوانها سوختند. فردوسی. - آژدن سنگ آسیا، نقر طاحونه. ، گودی و فرورفتگی در سطح چیزی پدید آوردن از خلانیدن چیزی تیز چون سوزن و مانند آن بی آنکه سوراخی در آن پیدا آید. استیشام. نکنده کردن: چشم مخالفت بیاژن به تیر همچو کف ولی بزر آژدی. فرخی. نارنج چو دو کفّۀ سیمین ترازو هر دو ز زر سرخ طلی کرده برونسو آکنده بکافور و گلاب خوش و لؤلو و آنگاه یکی زرگرک زیرک جادو به آژیر بهم باز نهاده لب هردو رویش بسرسوزن تیز آژده هموار. منوچهری. بادام وار چشم حسود تو آژده وز ناله باز مانده دهان همچو پسته باد. انوری. از ملاقات هوا روی غدیر راست چون آژدۀ سوهان است. انوری. رخ عدوت چو نارنگ زرد و آژده باد بسوزنی که نه آتش گدازدو نه زرنگ. ظهیر فاریابی. ، ترصیع. مرصع کردن. درنشاندن در...: بفرمود تا تاج خاقان چین به پیش آورد موبد پاکدین گهرها که بود اندر آن آژده بکندند و دیوار آتشکده بزرّ و بگوهر بیاراستند... فردوسی. صد اشتر ز گنج و درم کرد بار [قیصر روم] ز دینار پنجَه ْ زبهر نثار... همان چند زرین و سیمین دده ز گوهر بر و چشمشان آژده بمریم [زن خسروپرویز] فرستاد چندی گهر یکی نغز طاوس کرده بزر. فردوسی. پی افرازه سیمین و زرین زده درون مشک، بیرون به دُر آژده. اسدی. - کام شیر آژدن، تعبیری مثلی، مانند کام شیر خاریدن، دم شیر ببازی گرفتن، دشمن صعب و هول را آزردن و از اینرو خود را بخطر کین خواهی او افکندن: همه مولش و رای چندان زدن بدین نیشتر کام شیر آژدن. فردوسی
نشسته به راه رفتن، چنانکه طفلان و مردمان شل به راه روند. (از برهان قاطع) (آنندراج). به زانو و دست و سرین رفتن کودک. (از فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (انجمن آرا). نشسته به سرین راه رفتن است به طور اطفال. (غیاث اللغات). نشسته راه رفتن، مانند کودکان و مردمان شل. (ناظم الاطباء). لغتی در خزیدن: راست غژ، یعنی راست رو. کژغژ، یعنی کج رو. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) ، بر یکدیگر نشستن به سبب جنسیت. (برهان قاطع) (آنندراج). در یکدیگر نشستن. (فرهنگ رشیدی). برهم نشستن و برهم چسبیدن. (فرهنگ هندوشاه از جهانگیری). برهم نشستن دو چیز که برهم نهی: زاغ بیابان گزید، خود به بیابان سزید باد به گل بروزید، گل به گل اندرغژید. کسائی (از فرهنگ اسدی) (رشیدی). ، طبقه طبقه به روی هم گذاشتن و چیدن. (برهان قاطع (آنندراج) ، خراب شدن، زیاد کردن. (ناظم الاطباء) ، خزیدن. (از فرهنگ اسدی) (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج). به معنی مطلق خزیدن. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) : بنگر که این غژیدن پوشیده یاقوت سرخ و عنبر سارا شد. ناصرخسرو. باز حس کژ نبیند غیر کژ خواه کژغژپیش او یا راست غژ. مولوی (از آنندراج) (جهانگیری) (رشیدی) (فرهنگ نظام). لنگ و لوک و چفته شکل و بی ادب سوی او میغژ و او را می طلب. مولوی. چون ابر دی گریان شدم وز برگ و بر عریان شدم خواهم که ناگه درغژم، خوش در قبای آشتی. مولوی (از جهانگیری). به شیر خوردن بالیده تر شود همه روز غنودنش به پرند و غژیدنش به حریر. سروش اصفهانی
نشسته به راه رفتن، چنانکه طفلان و مردمان شل به راه روند. (از برهان قاطع) (آنندراج). به زانو و دست و سرین رفتن کودک. (از فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (انجمن آرا). نشسته به سرین راه رفتن است به طور اطفال. (غیاث اللغات). نشسته راه رفتن، مانند کودکان و مردمان شل. (ناظم الاطباء). لغتی در خزیدن: راست غژ، یعنی راست رو. کژغژ، یعنی کج رو. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) ، بر یکدیگر نشستن به سبب جنسیت. (برهان قاطع) (آنندراج). در یکدیگر نشستن. (فرهنگ رشیدی). برهم نشستن و برهم چسبیدن. (فرهنگ هندوشاه از جهانگیری). برهم نشستن دو چیز که برهم نهی: زاغ بیابان گزید، خود به بیابان سزید باد به گل بروزید، گل به گل اندرغژید. کسائی (از فرهنگ اسدی) (رشیدی). ، طبقه طبقه به روی هم گذاشتن و چیدن. (برهان قاطع (آنندراج) ، خراب شدن، زیاد کردن. (ناظم الاطباء) ، خزیدن. (از فرهنگ اسدی) (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج). به معنی مطلق خزیدن. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) : بنگر که این غژیدن پوشیده یاقوت سرخ و عنبر سارا شد. ناصرخسرو. باز حس کژ نبیند غیر کژ خواه کژغژپیش او یا راست غژ. مولوی (از آنندراج) (جهانگیری) (رشیدی) (فرهنگ نظام). لنگ و لوک و چفته شکل و بی ادب سوی او میغژ و او را می طلب. مولوی. چون ابر دی گریان شدم وز برگ و بر عریان شدم خواهم که ناگه درغژم، خوش در قبای آشتی. مولوی (از جهانگیری). به شیر خوردن بالیده تر شود همه روز غنودنش به پرند و غژیدنش به حریر. سروش اصفهانی
کشیدن. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا). بیرون کشیدن. (فرهنگ نظام) (از جهانگیری). بیرون آوردن. (از ناظم الاطباء). این کلمه به صورت نزیدن و تریدن و نژیدن در برهان قاطع آمده است. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
کشیدن. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا). بیرون کشیدن. (فرهنگ نظام) (از جهانگیری). بیرون آوردن. (از ناظم الاطباء). این کلمه به صورت نزیدن و تریدن و نژیدن در برهان قاطع آمده است. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
پسوند تعدیه فعل لازم و آن باخر ریشه دستوری (دوم شخص مفرد امر حاضر) پیوندد: خند - اندن جه - اندن دو - اندن، در صورتیکه باخر مفرد امر حاضر از فعل متعدی پیوندد دال بر وادار کردن کسی است بعملی: خور - اندن پوش - اندن کش - اندن
پسوند تعدیه فعل لازم و آن باخر ریشه دستوری (دوم شخص مفرد امر حاضر) پیوندد: خند - اندن جه - اندن دو - اندن، در صورتیکه باخر مفرد امر حاضر از فعل متعدی پیوندد دال بر وادار کردن کسی است بعملی: خور - اندن پوش - اندن کش - اندن