جدول جو
جدول جو

معنی آواریه - جستجوی لغت در جدول جو

آواریه
کاغذهای چروک خورده، پاره یا آب دیده که برای استفاده در چاپ مناسب نیست
تصویری از آواریه
تصویر آواریه
فرهنگ فارسی عمید
آواریه
فرانسوی آبدیده
تصویری از آواریه
تصویر آواریه
فرهنگ لغت هوشیار
آواریه
آبدیده
تصویری از آواریه
تصویر آواریه
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آوادیس
تصویر آوادیس
(دخترانه و پسرانه)
مژده، نوید، مرکب از آوا (آواز) + دیس (مانند)، نام ارمنی کنایه از کسی که دلنشین است یا صدای دلنشینی دارد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بهاریه
تصویر بهاریه
شعری که در وصف بهار و حالات مربوط به آن سروده می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آوریده
تصویر آوریده
آورده، ابداع شده، پدیدکرده شده، حاصل کرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آغارده
تصویر آغارده
نم دیده، خیسیده، آلوده، آغشته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آواره
تصویر آواره
گم گشته، سرگشته، سرگردان، بی خانمان، در به در، دور از وطن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوارجه
تصویر اوارجه
اواره، دفتری که در آن اقلام درآمد و هزینه و حساب های مالیاتی را ثبت می کردند، دفتر حساب دیوانی، دیوان خانه، اوار، ایاره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آوارگی
تصویر آوارگی
حالت آواره بودن، در به دری، بی خانمانی، سرگردانی، برای مثال چو خواهم شد اکنون به بیچارگی / در این ره نبینم جز آوارگی (نظامی۶ - ۱۱۵۶)
فرهنگ فارسی عمید
(حَ ری یَ)
مؤنث حواری. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به حواری شود، حضریه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
این کلمه به معنی آسیب دیده و زیان زده در اجناس از کلمه فرانسۀ (آواریه) گرفته شده است و امروز در بازار و در محاکم تجارتی ایران متداول است. (از یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(جَ / جِ)
آوارچه. روزنامه و فرد حساب یومیه. (بهار عجم). گمان میکنم این کلمه مصحف اوارجه معرّب اواره است: الاوارجه، من کتب اصحاب الدواوین فی الخراج و نحوه. (فیروزآبادی: ورج). الاوارجه من کتب اصحاب الدواوین، معرّب آواره ای الناقل، لأنّه ینقل الیها الانجیذج، الذی یثبت فیه ما علی کل ّ انسان، ثم ینقل الی جریده الاخراجات و هی عدّه اوارجات. (فیروزآبادی: ارج). رجوع به اواره و اوارجه شود
لغت نامه دهخدا
نام محلّی در حدّ غربی ایران، نزدیک کوه کلاعه بساحل سیروان
لغت نامه دهخدا
آوارگی، خاکها و سنگهای توده از خرد شدن و فروریختن کوه
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
آوار. از وطن دورافتاده. سرگردان. دربدر. غریب:
ایا گم شده بخت و بیچارگان
همه زار و غم خوار و آوارگان.
فردوسی.
که آوارۀ بدنشان رستم است
که از روز شادیش بهره کم است...
فردوسی.
بدو گفت کز خانه آواره ام
از ایران یکی مرد بیواره ام.
اسدی.
نام و صیتت رونده همچو مثل
خصمت آواره در جهان چو سمر.
شرف شفروه.
ما و مجنون همسفر بودیم در دشت جنون
او بمطلب ها رسید و ما هنوز آواره ایم.
؟
، از وطن بیرون کرده. مبعد. اخراج شده. منفی از بلد. مجلوّ از وطن:
ترا از خان مان آواره کردند
مرا بی دختر وبیچاره کردند.
(ویس و رامین).
ور دوستارآل رسولی تو
از خانمان کنندت آواره.
ناصرخسرو.
محمد بن زید را با حشم به کهستان اصفهبد فرستاد و او را آواره کردند بیچاره شد هر روز برای امان قاصد میفرستاد. (تاریخ طبرستان).
، گم گردیده. بی نام ونشان:
نشانی ندادش کس اندر جهان
بدانگونه آواره شد ناگهان.
فردوسی.
بباید چو جمشید آواره گشت
که بنهیم سر جمله در کوه و دشت.
فردوسی.
آوارۀطلب را خضر است هر گیاهی
کشتی شکستگان را هر موج ناخدائیست.
صائب.
، گریخته:
یکی داستان زد گوی از نخست
که پرمایه آنکس که دشمن نجست
چو بدخواه پیش آیدت کشته به
گر (یعنی یا) از جنگ آواره برگشته به.
فردوسی.
به دم ّ گریزندگان شب مپوی
چو دشمن شد آواره بیشش مجوی.
اسدی.
، پراکنده. پریشان. متفرق. گریزان. گریزانده. رانده. تار و مار: دیالم گفتند این جایگاه نیکوست ما را دستوری ده تا اول بر پیادگان اصفهبد قارن زنیم ایشان را برداریم که در این موضع چون پیاده شکسته شود سوار هیچ بدست ندارد. حسن زید رخصت داد بیامدند و پیاده را آواره کرده و چیرگی یافته و... (تاریخ طبرستان). چون وشمگیر خبر یافت ناگاه تاختن بسر ایشان برد و آواره گردانید. (تاریخ طبرستان). و اصفهبد علاءالدوله حسن را با جمله حشم بشکست و آواره کرد. (تاریخ طبرستان)، خراب، مقابل آباد: و گفتند این چیست تو میکنی بهرزه ولایت خویشتن خراب و آواره کردی و با چندان حق که سلطان با تو دارد عصیان پیش گرفتی. (تاریخ طبرستان)،
{{اسم}} ظلم. ستم. آزار، تحقیق. یقین. (برهان)، آهن ریزه که هنگام سوراخ کردن نعل اسب و استر و مانند آن از نعل بیفتد. (برهان).
- آوارۀ افلاک، عرش. (بنقل مؤید از ادات).
- آواره بردن، بغربت بردن. سبی. اسر:
چو دایه شد ز کار ویس آگاه
که چون آواره برد او را شهنشاه
جهان تاریک شد در دیدگانش...
(ویس و رامین).
- آواره شدن، دور شدن. گم شدن. ضایع شدن:
ز لشکر جهاندیدگان را بخواند
همه گفتنی پیش ایشان براند
ببینید گفت اینکه گشتاسب کرد
دلم کرد پردرد و سر پر ز گرد
بپروردمش تابرآورد یال
شد اندر جهان سرور بی همال
بدانگه که گفتم که آمد ببار
ز باغ من آواره شد میوه دار.
فردوسی.
- آواره شدن (گردیدن) از تخت و گاه، از سلطنت دورماندن. از تاج و تخت ماندن:
بایرانیان گفت پیروز شاه (کیخسرو)
که دشمن چو آواره گردد ز گاه
ز گیتی بر او نام و کام اندکیست
ورا مرگ با زندگانی یکیست.
فردوسی.
- ، از خانمان و وطن دور ماندن. سر در جهان نهادن.
- آواره شو!، گم شو!
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
حساب. دفتر حساب. اوارجه. آمار. آماره. آوار که حسابهای پراکندۀ دیوانی در آن نویسند:
بس دیر نمانده ست که ملک ملکان را
آرند بدیوان تو آواره و دفتر.
معزی
لغت نامه دهخدا
(یَ)
قبیله ای است در بربر. (از معجم البلدان در ذیل بربر)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تواریخ
تصویر تواریخ
جمع تاریخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفاریه
تصویر صفاریه
پری شاهرخ زری مرغ انجیر خوار
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی اسوار، نژاده نجیب زاده ای که در گروه فارسان قرون وسطی پذیرفته شده باشد فارس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سواخیه
تصویر سواخیه
آب و گل بسیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوادیه
تصویر سوادیه
توکا از پرند گان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سواسیه
تصویر سواسیه
تبریزی از درختان، جمع سواء، مانندان، جزها
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی شده اوارچه دفتر همار (حساب) دفتر حسابی که حسابهای پراکنده دیوانی را در آن نویسند، جمع اوارجات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرواره
تصویر آرواره
استخوانهای بالا وپایین دهان، فک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آزارده
تصویر آزارده
آزرده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهاریه
تصویر بهاریه
منسوب به بهار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آغاریده
تصویر آغاریده
خیسیده، خیسانیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واریه
تصویر واریه
ماده شتر فربه، ششظماه از بیماریها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آواره
تصویر آواره
از وطن دور، سرگردان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آوارگی
تصویر آوارگی
بی خانمانی، بی منزلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آواره
تصویر آواره
((رِ))
بی خانمان، دربه در، گم گشته، فراری، پراکنده، پریشان، ستم، آزار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عواریه
تصویر عواریه
((عَ یِّ))
آب دیده، کثیف یا مچاله (کالا)
فرهنگ فارسی معین
آسمان جل، آلاخون والاخون، بی خانمان، خانه بدوش، دربدر، سرگردان، ویلان، پراکنده، پریشان، متفرق، تبعید، بی سامان، سرگردان، سرگشته
فرهنگ واژه مترادف متضاد