ابریشم، تاری بسیار نازک و محکم که از باز کردن پیلۀ کرم ابریشم تهیه می شود و در صنایع نساجی و تهیۀ تار بعضی از سازهای موسیقی به کار می رود، بریشم، دمسق، سیلک، پناغ، دمسه، قزّ، کناغ، حریر، کج جامۀ سبز بیدمشک، درختی شبیه درخت بید با پوست صاف و برجستگی های تیز در زیر آن، از شکوفه های معطر آن که همین بیدمشک نام دارد عرقی بنام شربت عرق بیدمشک تهیه میشود که ملیّن و مقوی قلب و معده است، بهرامج، گربه بید، گربکو، بیدموش، مشک بید، پله
اَبریشَم، تاری بسیار نازک و محکم که از باز کردن پیلۀ کرم ابریشم تهیه می شود و در صنایع نساجی و تهیۀ تار بعضی از سازهای موسیقی به کار می رود، بَریشَم، دِمسَق، سیلک، پَناغ، دِمسِه، قَزّ، کَناغ، حَریر، کَج جامۀ سبز بیدمِشک، درختی شبیه درخت بید با پوست صاف و برجستگی های تیز در زیر آن، از شکوفه های معطر آن که همین بیدمشک نام دارد عرقی بنام شربت عرق بیدمشک تهیه میشود که ملیّن و مقوی قلب و معده است، بَهرامَج، گُربِه بید، گُربَکو، بیدموش، مُشک بید، پَلِه
خلق شده. خلقت شده. مخلوق. خلق. مقابل آفریننده، خالق: میان او که خدا آفریده است از هیچ دقیقه ای است که هیچ آفریده نگشاده ست. حافظ. همه از آفرینش برگزیده همه از نور یک ذات آفریده. طالب آملی. ، بریه. (زمخشری) (دهار). خلیقه. وری. انام. (زمخشری). خلق. - آفریده ای، هیچ آفریده، احدی. یک تن. دیّاری. کسی. هیچ کسی. یک کس. آفریدگاری: که هیچ آفریده را چندین حزم و خرد... نتواند بود. (کلیله و دمنه). نذر کردم که بدین گناه هیچ آفریده ای را مکافات نکنم. (تاریخ طبرستان). هیچ آفریده با اصفهبد نمانده بود جز تنی چند از... (تاریخ طبرستان). آفریده ای در اینجا نیست، دیّاری. ، بشر. (زمخشری) : شهنشاه موبدان را گفت در رأی ما نبود که ما نام شاهی بر هیچ آفریده نهیم در ممالک پدران خویش. (تاریخ طبرستان)
خلق شده. خلقت شده. مخلوق. خلق. مقابل آفریننده، خالق: میان او که خدا آفریده است از هیچ دقیقه ای است که هیچ آفریده نگشاده ست. حافظ. همه از آفرینش برگزیده همه از نور یک ذات آفریده. طالب آملی. ، بریه. (زمخشری) (دهار). خلیقه. وری. انام. (زمخشری). خلق. - آفریده ای، هیچ آفریده، اَحدی. یک تن. دیّاری. کسی. هیچ کسی. یک کس. آفریدگاری: که هیچ آفریده را چندین حزم و خرد... نتواند بود. (کلیله و دمنه). نذر کردم که بدین گناه هیچ آفریده ای را مکافات نکنم. (تاریخ طبرستان). هیچ آفریده با اصفهبد نمانده بود جز تنی چند از... (تاریخ طبرستان). آفریده ای در اینجا نیست، دیّاری. ، بشر. (زمخشری) : شهنشاه موبدان را گفت در رأی ما نبود که ما نام شاهی بر هیچ آفریده نهیم در ممالک پدران خویش. (تاریخ طبرستان)
به معنی اهرمن است که راهنمای بدیها باشد، چنانکه یزدان راهنمای نیکی است و شیطان و دیو و جن را هم گفته اند. (برهان). دیوو ابلیس. (اوبهی). اهرمن. اهرامن. اهرن. اهریمه. آهرن. آهریمن. آهرامن. آهرمن. آهریمه. هریمه. خرد خبیث. عقل پلید. شیطان. (فرهنگ فارسی معین) : بروز معرکه بانگشت اگر پدید آمد ز چشم برکند از دور کیک اهریمن. منجیک. بدو گفت از این شوم ده پرگزند کدامست اهریمن زورمند. فردوسی. از اهریمنست آنکه زو شاد نیست دل و مغزش از دانش آباد نیست. فردوسی. همان کرم کز مغز اهریمنست جهان آفریننده را دشمنست. فردوسی. بس نباشد تا بروشن روی و موی تیره گون مانوی را حجت اهریمن و یزدان کند. عنصری. بر بد مشتاب ازیرا شتاب بر بدی از سیرت اهریمن است. ناصرخسرو. خاصه امروز نبینی که همی ایدون بر سر خلق خدائی کند اهریمن. ناصرخسرو. سپیدروی برانگیخته شود چو به نزع ندیده چهرۀ اهریمن سیاه گلیم. سوزنی. مردم ای خاقانی اهریمن شدند از خشم وظلم در عدم نه روی کآنجا بینی انصاف و رضا. خاقانی. تیرش جبریل رنگ با دو پر از فتح ونصر خانه اهریمنان زیر و زبر درشکست. خاقانی. با دو گمره همره آمد مؤمنی چون خرد با نفس و با اهریمنی. مولوی. ما همه نفسی و نفسی میزنیم گر نخواهی ما همه اهریمنیم. مولوی. روح پاکم چند باشد منزوی در کنج خاک حور عینم تا کی آخر بار اهریمن کشم. سعدی. - اهریمن نژاد، از نژاد دیو و شیطان.
به معنی اهرمن است که راهنمای بدیها باشد، چنانکه یزدان راهنمای نیکی است و شیطان و دیو و جن را هم گفته اند. (برهان). دیوو ابلیس. (اوبهی). اهرمن. اهرامن. اهرن. اهریمه. آهرن. آهریمن. آهرامن. آهرمن. آهریمه. هریمه. خرد خبیث. عقل پلید. شیطان. (فرهنگ فارسی معین) : بروز معرکه بانگشت اگر پدید آمد ز چشم برکند از دور کیک اهریمن. منجیک. بدو گفت از این شوم ده پرگزند کدامست اهریمن زورمند. فردوسی. از اهریمنست آنکه زو شاد نیست دل و مغزش از دانش آباد نیست. فردوسی. همان کرم کز مغز اهریمنست جهان آفریننده را دشمنست. فردوسی. بس نباشد تا بروشن روی و موی تیره گون مانوی را حجت اهریمن و یزدان کند. عنصری. بر بد مشتاب ازیرا شتاب بر بدی از سیرت اهریمن است. ناصرخسرو. خاصه امروز نبینی که همی ایدون بر سر خلق خدائی کند اهریمن. ناصرخسرو. سپیدروی برانگیخته شود چو به نزع ندیده چهرۀ اهریمن سیاه گلیم. سوزنی. مردم ای خاقانی اهریمن شدند از خشم وظلم در عدم نِه ْ روی کآنجا بینی انصاف و رضا. خاقانی. تیرش جبریل رنگ با دو پر از فتح ونصر خانه اهریمنان زیر و زبر درشکست. خاقانی. با دو گمره همره آمد مؤمنی چون خرد با نفس و با اهریمنی. مولوی. ما همه نفسی و نفسی میزنیم گر نخواهی ما همه اهریمنیم. مولوی. روح پاکم چند باشد منزوی در کنج خاک حور عینم تا کی آخر بار اهریمن کشم. سعدی. - اهریمن نژاد، از نژاد دیو و شیطان.