جدول جو
جدول جو

معنی آمیختنی - جستجوی لغت در جدول جو

آمیختنی(تَ)
درخور آمیختن. ازدر آمیختن. که آمیختن آن ناگزیر بود
لغت نامه دهخدا
آمیختنی
در خور آمیختن
تصویری از آمیختنی
تصویر آمیختنی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آموختن
تصویر آموختن
یاد گرفتن علم یا هنری از دیگران، فرا گرفتن، برای مثال هرکه نامخت از گذشت روزگار / نیز ناموزد ز هیچ آموزگار (رودکی - ۵۳۲)، یاد دادن علم یا هنری به دیگران
خو گرفتن، مانوس شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آمیختن
تصویر آمیختن
آمیخته کردن، درهم کردن، درهم ساختن و مخلوط کردن دو یا چند چیز با هم، درهم شدن، آمیخته شدن، مخلوط شدن
رفت و آمد، معاشرت، برای مثال تو با خوب رویان بیامیختی / به شادی و از جنگ بگریختی (فردوسی - ۲/۲۶۷)
نزدیکی کردن، مقاربت، جماع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آمیخته
تصویر آمیخته
درهم ریخته، درهم کرده، درهم شده، مخلوط
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آمیختگی
تصویر آمیختگی
اختلاط، امتزاج، معاشرت، الفت، خلطه، آمیزش
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
ناآمیختنی. که درخور آمیختن نیست. مقابل آمیختنی
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ)
درخور گریختن. آنکه یا آنچه بگریزد
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
کیفیت و صفت و حالت آویخته
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
انس. خوی گرفتگی
لغت نامه دهخدا
(کُ کَ دَ)
درهم کردن. مزج. خلط. خلط. (دهار). مخلوط کردن. تخلیط. سوط. مذق. تألیف. ممزوج کردن. تقشیب. شوب. آمودن. ترکیب. مرکب کردن. (زوزنی). تهویش. تشریج. بکل. (تاج المصادر بیهقی). مشج. اشراب. حیس. مخلوط شدن. درهم شدن. ممزوج گشتن. مرکب شدن. شیاب. خشب. اختلاط. امتزاج. تأشب:
چنین گفته بد کید هندی که بخت
نگردد ترا شاد و خرم نه تخت...
مگر تخمۀ مهرک نوش زاد
بیامیزد آن دوده با این نژاد.
فردوسی.
بدو گفت داروچرا ریختی
چو با رنج آن را بیامیختی ؟
فردوسی.
از او پاک تریاکها برگزید
بیامیخت دارو چنان چون سزید
چو شب تیره شد از نوشته بجست
بیامیخت داروی کاهش، درست.
فردوسی.
بفرمود [منیژه] تا داروی هوش بر
پرستنده آمیخت با نوش بر.
فردوسی.
دو جنگی بدانسان برآویختند
که گفتی بهمشان برآمیختند.
فردوسی.
دو لشکر بجنگ اندر آویختند
همه یک بدیگر درآمیختند.
فردوسی.
کشیدند شمشیر و گرز آن سران
برآمیخت با هم سپاه گران.
فردوسی.
بدوگفت این چیست کانگیختی
که با شهد حنظل بیامیختی ؟
فردوسی.
ددیگر که پرسیدی از چهر من
بیامیخت با جان تو مهر من.
فردوسی.
آب و آتش بهم نیامیزد
بالوایه ز خاک بگریزد.
عنصری.
سر و مغزش آمیخت با خون و خاک
شد آن جانور کوه جنگی، هلاک.
اسدی.
دفع مضرت شراب ممزوج را، با آب بیامیزند و کشکاب خورند. (نوروزنامه). قدحی بر فاب در دست وشکر در آن ریخته و بعرق برآمیخته. (گلستان).
تلخکامی می برد از ما بدور آن دو لب (کذا)
ساقیان در باده ها گویا شکر آمیختند.
کمال خجند.
، معاشرت. خلطه. رفت وآمد. آمدشد. صحبت: فوری نام قومی است هم از خرخیز اندر مشرق از خرخیز... و با دیگر خرخیزیان نیامیزند و مردم خوارند و بی رحم. (حدودالعالم).
چنان بد که او شب نخفتی بسی
بیامیختی شاد با هر کسی
بکار زنان تیز بودی سرش
همی نرم جائی بجستی برش.
فردوسی.
تو باخوبرویان بیامیختی
ببازی ّ و از جنگ بگریختی.
فردوسی.
بسلام کس نرفتی و کس را نزدیک خود نگذاشتی و با کسی نیامیختی. (تاریخ بیهقی).
با مردم لک تا بتوانی تو میامیز
زیرا که جز از عار نیاید ز لک و لاک.
عیوقی (از تحفۀ اوبهی).
با مردم پاک اصل و دانا آمیز
وز نااهلان هزار فرسنگ گریز.
خیام.
[فرمان کرد] پس ایشان را زن ندهد و نخواهد و نیامیزدو بدین کار در پادشاهی بانگ کردند. (مجمل التواریخ).
با من از روی طبیعت گر نیامزد رواست
ازبرای آنکه من در آب و او درروغن است.
سنائی.
، خفت و خیز با زنان:
تبه گردد از جفت شیر ژیان
بزودی شود نرم چون پرنیان...
بیک ماه و یک بار از آمیختن
گر افزون بود خون بود ریختن
همین مایه از بهر فرزند را
بباید جوان خردمند را.
فردوسی.
، الفت. انس گرفتن. خو کردن. جفت گرفتن:
تا نیامیزد با زاغ سیه باز سپید
تا نیامیزد با باز خشین کبک دری.
فرخی.
، پیوستن: آنجا که فرات در دجله آمیزد شهری بزرگوار بنا کند. (مجمل التواریخ).
، رزیدن. کردن. زدن، چنانکه رنگ را:
چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته
ماغ سیه بر دو بال غالیه آمیخته.
منوچهری.
- رنگ آمیختن، رنگ و بوی آمیختن، مکر، حیله، تزویر بکار بردن. تدبیر:
بهانه نباید بخون ریختن
چه باید کنون رنگت آمیختن ؟
فردوسی.
نبیند [خاک اندلس] نه لشکر فرستم به جنگ
نه آمیزم از هر دری نیز رنگ.
فردوسی.
چنین گفت کاین مرد بهرامشاه
بدین زور و این شاخ و این دستگاه
نبایدهمی رنجش از هیچ روی
ز هر گونه آمیختم رنگ و بوی.
فردوسی.
، آمیختن از هم، متفرق، پراکنده، پریشان شدن. از هم جدا گشتن:
ز تاب و رنج همچون زمردین تاج
ز هم آمیخته گسترده برعاج.
(ویس و رامین).
، ملتبس کردن. تسویط. تخلیط، لیزیدن. درهم کردن. کالیدن. شیبانیدن. آشوردن. اسم مصدر و مصدر دومش آمیز یا آمیزش است. آمیختم. آمیز
لغت نامه دهخدا
(تَ)
شایستۀ میختن. لایق میختن. شاشیدنی. (از یادداشت مؤلف). رجوع به میختن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
که قابل آمیزش نیست. مقابل آمیختنی. رجوع به آمیختنی و آمیختن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
درخور آویختن. ازدر آویختن. که آویختن آن ناگزیر و واجب باشد
لغت نامه دهخدا
(تَ)
درخور آموختن. قابل آموختن:
عشق آمدنی بود نه آموختنی.
ای سوختۀ سوختۀ سوختنی...
، آموختن:
حق را تو کجا و رحمت آموختنی.
(منسوب به خیام)
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
امتزاج. اختلاط. شوب، الفت. معاشرت. خلطه و آمیزش: چون... آمیختگی آمد... بازار مضرّبان و مفسدان کاسد گردد. (تاریخ بیهقی).
- آمیختگی دادن، تألیف.
- آمیختگی کار، ارتباک.
- آمیختگی گرفتن با چیزی، الفت.
- آمیختگی و آشفتگی کار، بوخ.
- آمیختگیها، شوائب
لغت نامه دهخدا
تصویری از آویختنی
تصویر آویختنی
لایق آویختن آنکه یا آنچه آویختن آن ناگزیر باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیختنی
تصویر پیختنی
در خور پیختن لایق پیختن
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه که بتوان آنرا از ظرفی وارد ظرف دیگر کرد، آلت یا ظرفی که از فلزی در قالبی ریخته باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آهیختن
تصویر آهیختن
کشیدن، برکشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آموختن
تصویر آموختن
تعلم، فرا گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آمیخته
تصویر آمیخته
در هم کرده، مخلوط، مختلط، ممزوج
فرهنگ لغت هوشیار
آویزان کردن از تعلیق، فرو هشتن فرو گذاشتن پایین انداختن، حمایل کردن تقلد، بدار کشیدن مصلوب کردن دار زدن، آویزان شدن، جنگ کردن با نبرد کردن با، چنگ زدن به تشبث به، چنگ زدن به چنگال افکندن (چنانکه گرگ و پلنگ بصید) -9 ماخوذ گشتن مسئول شدن معاقب گشتن، گرفتار شدن دچار گشتن، یا آویختن دل کسی بکسی. بدو تعلق خاطر یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آمیختگی
تصویر آمیختگی
در خور آمیختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آموختنی
تصویر آموختنی
در خور آموختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آموختگی
تصویر آموختگی
انس، خوگرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آویختگی
تصویر آویختگی
کیفیت و حالت آویخته
فرهنگ لغت هوشیار
در هم کردن مزج مخلوط کردن، رزیدن زدن و مالیدن (رنگ و مانند آن)، در هم شدن ممزوج گشتن اختلاط امتزاج، معاشرت خلطه رفت و آمد داشتن، خفت و خیز با زنان داشتن، الفت گرفتن با انس گرفتن با، پیوستن (چنانکه رودی برود دیگریا بدریا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آمیختگی
تصویر آمیختگی
((تِ یا تَ))
امتزاج، اختلاط، الفت، معاشرت، خلطه، آمیزش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آمیختن
تصویر آمیختن
((تَ))
درهم کردن یا شدن، مخلوط کردن یا شدن، معاشرت، همخوابگی، جفت گیری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آمیختن
تصویر آمیختن
مخلوط کردن، حل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آمیخته
تصویر آمیخته
مرکب، مخلوط
فرهنگ واژه فارسی سره
آویزش، تعلیق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آغشتن، امتزاج، مخلوطکردن، مزج، اختلاط، موانست، معاشرت، آرمش، خفت وخیز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آلایش، شایبه، اختلاط، امتزاج، آمیزش، خلط، معاشرت
فرهنگ واژه مترادف متضاد