قوس باناه یا بانیه، کمان سخت که زه آن نهایت متصل به وی باشد و آن را قوس بانیه نیز گویند، (منتهی الارب ذیل مادۀ ب ن ی)، زه مستحکم کمان، (ناظم الاطباء)، نام قصبۀ مرکز قضای باندرمه، (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1221)
قوس باناه یا بانیه، کمان سخت که زه آن نهایت متصل به وی باشد و آن را قوس بانیه نیز گویند، (منتهی الارب ذیل مادۀ ب ن ی)، زه مستحکم کمان، (ناظم الاطباء)، نام قصبۀ مرکز قضای باندرمه، (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1221)
در کلمات مرکبه چون بدآموز و خودآموز و غیره، مخفف آموزنده است: سزد گر ز خویشان افراسیاب بدآموز دارد دو دیده پرآب، فردوسی، نگار من که بمکتب نرفت و خط ننوشت بغمزه مسئله آموز صد مدرس شد، حافظ، ، در دست آموز و جز آن، مخفف آموزیده یعنی آموخته است: ای دل من زوبهر حدیث میازار کاین بت فرهخته نیست هست نوآموز، دقیقی، دیگری را در کمند آور که ما خود بنده ایم ریسمان در پا نباشد مرغ دست آموز را، سعدی، ، آموزش، عمل آموختن، تعلیم: چو فارغ شد از پند و آموز مرد ببستند پیمان و سوگند خورد، شمسی (یوسف و زلیخا)
در کلمات مرکبه چون بدآموز و خودآموز و غیره، مخفف آموزنده است: سزد گر ز خویشان افراسیاب بدآموز دارد دو دیده پرآب، فردوسی، نگار من که بمکتب نرفت و خط ننوشت بغمزه مسئله آموز صد مدرس شد، حافظ، ، در دست آموز و جز آن، مخفف آموزیده یعنی آموخته است: ای دل من زوبهر حدیث میازار کاین بت فرهخته نیست هست نوآموز، دقیقی، دیگری را در کمند آور که ما خود بنده ایم ریسمان در پا نباشد مرغ دست آموز را، سعدی، ، آموزش، عمل آموختن، تعلیم: چو فارغ شد از پند و آموز مرد ببستند پیمان و سوگند خورد، شمسی (یوسف و زلیخا)
در کلمات مرکبه چون گوهرآمود و مانند آن، بگوهرکشیده، منسلک به ... در رشته های آن گوهر درآورده، در تارهای آن گوهر منسلک کرده، مرصع، درنشانده: گرفته مهد را در تختۀ زر برآموده بمروارید و گوهر، نظامی، نشاندش بر سریر گوهرآمود زمین را کرد از لب شکّرآلود، امیرخسرو، مگر سیل آمد از دریای مقصود که شد پای حریفان گوهرآمود؟ امیرخسرو
در کلمات مرکبه چون گوهرآمود و مانند آن، بگوهرکشیده، مُنسلک به ... در رشته های آن گوهر درآورده، در تارهای آن گوهر منسلک کرده، مرصع، درنشانده: گرفته مهد را در تختۀ زر برآموده بمروارید و گوهر، نظامی، نشاندش بر سریر گوهرآمود زمین را کرد از لب شکّرآلود، امیرخسرو، مگر سیل آمد از دریای مقصود که شد پای حریفان گوهرآمود؟ امیرخسرو
آشیان مرغان شکاری مانند باز و عقاب و شاهین، آشیانه: بر قلۀقاف بخت و اقبال آموت عقاب دولت تست، منجیک، و الموت، مرکب از آله به معنی عقاب و موت مخفف آموت به معنی آشیان است
آشیان مرغان شکاری مانند باز و عقاب و شاهین، آشیانه: بر قلۀقاف بخت و اقبال آموت عقاب دولت تست، منجیک، و الموت، مرکب از آلُه ْ به معنی عقاب و موت مخفف آموت به معنی آشیان است
جیحون، آمل، آمو، آموی: چو از رود آمون گذشت آن سپاه برآمد هیاهو ز ماهی بماه، هاتفی، آن رود که خوشتر است از آمون بی شبهه که هست رود سیحون، ؟ (از فرهنگها)
جیحون، آمل، آمو، آموی: چو از رود آمون گذشت آن سپاه برآمد هیاهو ز ماهی بماه، هاتفی، آن رود که خوشتر است از آمون بی شبهه که هست رود سیحون، ؟ (از فرهنگها)
هامون شدن زمین. (تاج المصادر بیهقی). پست و مغاک شدن. (منتهی الارب) (آنندراج). پست بودن زمین. (از تاج العروس) ، رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج). رفتن و ناپدید شدن در زمین. (از اقرب الموارد) ، دورمعنی و باریک شدن سخن. (منتهی الارب). دور شدن سخن از فهم. (از اقرب الموارد). پیچیدگی
هامون شدن زمین. (تاج المصادر بیهقی). پست و مغاک شدن. (منتهی الارب) (آنندراج). پست بودن زمین. (از تاج العروس) ، رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج). رفتن و ناپدید شدن در زمین. (از اقرب الموارد) ، دورمعنی و باریک شدن سخن. (منتهی الارب). دور شدن سخن از فهم. (از اقرب الموارد). پیچیدگی
سریع. شتاب. (ناظم الاطباء). سریع. (آنندراج) (منتهی الارب) ، شادمان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، زن بازی کن و خندان. (مهذب الاسماء) ، از حیث لفظ و معنی مانند شموس است (ستور سرکش و بدرام). (از اقرب الموارد). چموش. رجوع به شموس شود
سریع. شتاب. (ناظم الاطباء). سریع. (آنندراج) (منتهی الارب) ، شادمان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، زن بازی کن و خندان. (مهذب الاسماء) ، از حیث لفظ و معنی مانند شموس است (ستور سرکش و بدرام). (از اقرب الموارد). چموش. رجوع به شموس شود
آمو. آمویه. آمون. آمل. نام دشتی فراخ و ریگی بماوراءالنهر به ساحل جیحون: ریگ آموی و درشتی های او زیرپایم پرنیان آید همی. رودکی. عنانش گرفتند و برتافتند سوی ریگ آموی بشتافتند. فردوسی. فروتر که از دشت آموی و زم همیدون به ختلان درآید بهم. فردوسی. به بستند آذین بشهر و براه درم ریختند از بر دخت شاه به آموی و راه بیابان مرو زمین بود یکسر چو پرّ تذرو. فردوسی. که ما را ز جیحون بباید گذشت زدن کوس شاهی بر آن پهن دشت به آموی لشکرگهی ساختن شب و روز ناسودن از تاختن. فردوسی. بروز چهارم به آموی شد ندیدی زنی کو جهانجوی شد؟ فردوسی. به آموی شد پهلوان پیشرو ابا لشکر و جنگ سازان نو... بشهر بخارا نهادند روی چنان ساخته لشکر جنگجوی. فردوسی. چشم من چو چشمۀ آموی شد از هجر اوی تن بخون در، چون میان چشمۀ آموی موی. قطران. ، آمو. جیحون. آمویه. آمون. آب آموی. آب. رود. النهر. ورز. آمودریا. آمل: بیک روز و یک شب به آموی شد [از مرو ز نخجیر و بازی جهانجوی شد بیامد به آموی یک پاس شب گذر کرد بر آب و ریگ فرب. فردوسی. چو آگاه شد کردیه رفت پیش از آموی با نامداران خویش. فردوسی. ز انبوه پیلان و شیران زم گذرهای جیحون پر از باد و دم ز کشتی همی آب شدناپدید بپایان ز آموی لشکر کشید. فردوسی. دمادم شما از پسم بگذرید بجیحون و روز و شبان مشمرید شب تیره با لشکرافراسیاب گذر کرد از آمو و بگذاشت آب. فردوسی. چه ارزد بر آب آموی موی ؟ عنصری. در جهانی که آب چشم من است آب آموی درنمی گنجد. ؟ ، آمو. آمویه. آمون. آمل. نام شهری بدشت آموی بساحل جیحون. (صحاح الفرس) : وزآن پس بزرگان شدند انجمن ز آموی تاشهر چاچ و ختن. فردوسی. ز بلخ و ز شکنان و آموی و زم سلیح و سپه خواست و گنج و درم. فردوسی. بخارا و خوارزم و آموی و زم بسی یاد داریم با درد و غم. فردوسی. نشستم به آموی تا پاسخم بیارد مگر اختر فرّخم. فردوسی. به آموی لشکر کشیدی بجنگ وز ایشان به پیش من آمد پشنگ. فردوسی
آمو. آمویه. آمون. آمل. نام دشتی فراخ و ریگی بماوراءالنهر به ساحل جیحون: ریگ آموی و درشتی های او زیرپایم پرنیان آید همی. رودکی. عنانش گرفتند و برتافتند سوی ریگ آموی بشتافتند. فردوسی. فروتر که از دشت آموی و زم همیدون به ختلان درآید بهم. فردوسی. به بستند آذین بشهر و براه درم ریختند از بر دخت شاه به آموی و راه بیابان مَرْو زمین بود یکسر چو پرّ تذرو. فردوسی. که ما را ز جیحون بباید گذشت زدن کوس شاهی بر آن پهن دشت به آموی لشکرگهی ساختن شب و روز ناسودن از تاختن. فردوسی. بروز چهارم به آموی شد ندیدی زنی کو جهانجوی شد؟ فردوسی. به آموی شد پهلوان پیشرو ابا لشکر و جنگ سازان نو... بشهر بخارا نهادند روی چنان ساخته لشکر جنگجوی. فردوسی. چشم من چو چشمۀ آموی شد از هجر اوی تن بخون در، چون میان چشمۀ آموی موی. قطران. ، آمو. جیحون. آمویه. آمون. آب آموی. آب. رود. النهر. ورز. آمودریا. آمل: بیک روز و یک شب به آموی شد [از مرو ز نخجیر و بازی جهانجوی شد بیامد به آموی یک پاس شب گذر کرد بر آب و ریگ فَرَب. فردوسی. چو آگاه شد کردیه رفت پیش از آموی با نامداران خویش. فردوسی. ز انبوه پیلان و شیران زم گذرهای جیحون پر از باد و دم ز کشتی همی آب شدناپدید بپایان ز آموی لشکر کشید. فردوسی. دمادم شما از پسم بگذرید بجیحون و روز و شبان مشمرید شب تیره با لشکرافراسیاب گذر کرد از آمو و بگذاشت آب. فردوسی. چه ارزد برِ آب آموی موی ؟ عنصری. در جهانی که آب چشم من است آب آموی درنمی گنجد. ؟ ، آمو. آمویه. آمون. آمل. نام شهری بدشت آموی بساحل جیحون. (صحاح الفرس) : وزآن پس بزرگان شدند انجمن ز آموی تاشهر چاچ و ختن. فردوسی. ز بلخ و ز شِکْنان و آموی و زم سلیح و سپه خواست و گنج و درم. فردوسی. بخارا و خوارزم و آموی و زم بسی یاد داریم با درد و غم. فردوسی. نشستم به آموی تا پاسخم بیارد مگر اختر فرّخم. فردوسی. به آموی لشکر کشیدی بجنگ وز ایشان به پیش من آمد پشنگ. فردوسی
نام خدای مصریان قدیم، و کلمه آمین عربی را (که امروز به معنی برآور، روا فرما، استجابت کن است) حدس میزنند که همین آمون باشد، نام چهاردهمین پادشاه یهودا، پسر منسه که در 22 سالگی بسال 642 قبل از میلاد بسلطنت رسید، نام یکی از شهرهای قدیم بمصر علیا
نام خدای مصریان قدیم، و کلمه آمین عربی را (که امروز به معنی برآور، روا فرما، استجابت کن است) حدس میزنند که همین آمون باشد، نام چهاردهمین پادشاه یهودا، پسر مِنسه که در 22 سالگی بسال 642 قبل از میلاد بسلطنت رسید، نام یکی از شهرهای قدیم بمصر علیا