جدول جو
جدول جو

معنی آموص - جستجوی لغت در جدول جو

آموص
قوس باناه یا بانیه، کمان سخت که زه آن نهایت متصل به وی باشد و آن را قوس بانیه نیز گویند، (منتهی الارب ذیل مادۀ ب ن ی)، زه مستحکم کمان، (ناظم الاطباء)، نام قصبۀ مرکز قضای باندرمه، (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1221)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آموی
تصویر آموی
(پسرانه)
رود جیحون، آمودریا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آموز
تصویر آموز
آموختن، آموزنده، آموختن، یاد گرفتن،
پسوند متصل به واژه به معنای یاد گیرنده مثلاً بدآموز، خودآموز، دانش آموز، کارآموز، هنرآموز،
پسوند متصل به واژه به معنای آموخته مثلاً دست آموز،
پسوند متصل به واژه به معنای یاد دهنده مثلاً ادب آموز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آمود
تصویر آمود
ساخته، آراسته، به رشته کشیده شده مثلاً گوهرآمود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آموت
تصویر آموت
آشیانۀ پرندگان شکاری، آشیان، برای مثال بر قلۀ قاف بخت و اقبال / آموت عقاب دولت توست (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۲۰)
فرهنگ فارسی عمید
در کلمات مرکبه چون بدآموز و خودآموز و غیره، مخفف آموزنده است:
سزد گر ز خویشان افراسیاب
بدآموز دارد دو دیده پرآب،
فردوسی،
نگار من که بمکتب نرفت و خط ننوشت
بغمزه مسئله آموز صد مدرس شد،
حافظ،
،
در دست آموز و جز آن، مخفف آموزیده یعنی آموخته است:
ای دل من زوبهر حدیث میازار
کاین بت فرهخته نیست هست نوآموز،
دقیقی،
دیگری را در کمند آور که ما خود بنده ایم
ریسمان در پا نباشد مرغ دست آموز را،
سعدی،
،
آموزش، عمل آموختن، تعلیم:
چو فارغ شد از پند و آموز مرد
ببستند پیمان و سوگند خورد،
شمسی (یوسف و زلیخا)
لغت نامه دهخدا
نام رودی بزرگ، فاصل سیبریا و منچوری، و آن را ساخالین نیز نامند
لغت نامه دهخدا
در کلمات مرکبه چون گوهرآمود و مانند آن، بگوهرکشیده، منسلک به ... در رشته های آن گوهر درآورده، در تارهای آن گوهر منسلک کرده، مرصع، درنشانده:
گرفته مهد را در تختۀ زر
برآموده بمروارید و گوهر،
نظامی،
نشاندش بر سریر گوهرآمود
زمین را کرد از لب شکّرآلود،
امیرخسرو،
مگر سیل آمد از دریای مقصود
که شد پای حریفان گوهرآمود؟
امیرخسرو
لغت نامه دهخدا
آشیان مرغان شکاری مانند باز و عقاب و شاهین، آشیانه:
بر قلۀقاف بخت و اقبال
آموت عقاب دولت تست،
منجیک،
و الموت، مرکب از آله به معنی عقاب و موت مخفف آموت به معنی آشیان است
لغت نامه دهخدا
(تَ غُ)
فرونشستن آماس جراحت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). بشدن آماس. (تاج المصادر بیهقی) ، کم شدن تیزی جنبش بازپیچ، بنرمی بیرون کردن خاشاک از چشم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ عَلُ)
مصدر دیگر است برای خمص. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به خمص شود
لغت نامه دهخدا
کوهی است به خیبر و بر آن کوه است حصار ابوالحقیق یهودی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از معجم البلدان). و رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 صص 377- 379 شود
لغت نامه دهخدا
جیحون، آمل، آمو، آموی:
چو از رود آمون گذشت آن سپاه
برآمد هیاهو ز ماهی بماه،
هاتفی،
آن رود که خوشتر است از آمون
بی شبهه که هست رود سیحون،
؟ (از فرهنگها)
لغت نامه دهخدا
(دَ فَءْ)
هامون شدن زمین. (تاج المصادر بیهقی). پست و مغاک شدن. (منتهی الارب) (آنندراج). پست بودن زمین. (از تاج العروس) ، رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج). رفتن و ناپدید شدن در زمین. (از اقرب الموارد) ، دورمعنی و باریک شدن سخن. (منتهی الارب). دور شدن سخن از فهم. (از اقرب الموارد). پیچیدگی
لغت نامه دهخدا
(شَ)
سریع. شتاب. (ناظم الاطباء). سریع. (آنندراج) (منتهی الارب) ، شادمان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، زن بازی کن و خندان. (مهذب الاسماء) ، از حیث لفظ و معنی مانند شموس است (ستور سرکش و بدرام). (از اقرب الموارد). چموش. رجوع به شموس شود
لغت نامه دهخدا
(تَ دُ)
شماص. (ناظم الاطباء). رجوع به شماص شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
ماکیان که سرگین اندازد. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
نیک دروغگوی، بسیار فریبندۀ مکار، به چشم اشارت کننده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
مخفف پیرامون
لغت نامه دهخدا
آمو. آمویه. آمون. آمل. نام دشتی فراخ و ریگی بماوراءالنهر به ساحل جیحون:
ریگ آموی و درشتی های او
زیرپایم پرنیان آید همی.
رودکی.
عنانش گرفتند و برتافتند
سوی ریگ آموی بشتافتند.
فردوسی.
فروتر که از دشت آموی و زم
همیدون به ختلان درآید بهم.
فردوسی.
به بستند آذین بشهر و براه
درم ریختند از بر دخت شاه
به آموی و راه بیابان مرو
زمین بود یکسر چو پرّ تذرو.
فردوسی.
که ما را ز جیحون بباید گذشت
زدن کوس شاهی بر آن پهن دشت
به آموی لشکرگهی ساختن
شب و روز ناسودن از تاختن.
فردوسی.
بروز چهارم به آموی شد
ندیدی زنی کو جهانجوی شد؟
فردوسی.
به آموی شد پهلوان پیشرو
ابا لشکر و جنگ سازان نو...
بشهر بخارا نهادند روی
چنان ساخته لشکر جنگجوی.
فردوسی.
چشم من چو چشمۀ آموی شد از هجر اوی
تن بخون در، چون میان چشمۀ آموی موی.
قطران.
، آمو. جیحون. آمویه. آمون. آب آموی. آب. رود. النهر. ورز. آمودریا. آمل:
بیک روز و یک شب به آموی شد [از مرو
ز نخجیر و بازی جهانجوی شد
بیامد به آموی یک پاس شب
گذر کرد بر آب و ریگ فرب.
فردوسی.
چو آگاه شد کردیه رفت پیش
از آموی با نامداران خویش.
فردوسی.
ز انبوه پیلان و شیران زم
گذرهای جیحون پر از باد و دم
ز کشتی همی آب شدناپدید
بپایان ز آموی لشکر کشید.
فردوسی.
دمادم شما از پسم بگذرید
بجیحون و روز و شبان مشمرید
شب تیره با لشکرافراسیاب
گذر کرد از آمو و بگذاشت آب.
فردوسی.
چه ارزد بر آب آموی موی ؟
عنصری.
در جهانی که آب چشم من است
آب آموی درنمی گنجد.
؟
، آمو. آمویه. آمون. آمل. نام شهری بدشت آموی بساحل جیحون. (صحاح الفرس) :
وزآن پس بزرگان شدند انجمن
ز آموی تاشهر چاچ و ختن.
فردوسی.
ز بلخ و ز شکنان و آموی و زم
سلیح و سپه خواست و گنج و درم.
فردوسی.
بخارا و خوارزم و آموی و زم
بسی یاد داریم با درد و غم.
فردوسی.
نشستم به آموی تا پاسخم
بیارد مگر اختر فرّخم.
فردوسی.
به آموی لشکر کشیدی بجنگ
وز ایشان به پیش من آمد پشنگ.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
نام خدای مصریان قدیم، و کلمه آمین عربی را (که امروز به معنی برآور، روا فرما، استجابت کن است) حدس میزنند که همین آمون باشد، نام چهاردهمین پادشاه یهودا، پسر منسه که در 22 سالگی بسال 642 قبل از میلاد بسلطنت رسید، نام یکی از شهرهای قدیم بمصر علیا
لغت نامه دهخدا
پر، لب ریز، لبالب، مملو، (برهان)
لغت نامه دهخدا
رجوع به آمص شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
رجل هموص الفؤاد، مرد شوریده دل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از آمون
تصویر آمون
جیحون، آمل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لموص
تصویر لموص
دروغگوی، فریبکار، بد گوی، سخن چین، آکجوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غموص
تصویر غموص
کار گره خورده، سوگند دروغ، شباهنگ از ستارگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شموص
تصویر شموص
تند شتابان، شادمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خموص
تصویر خموص
آماسخفت فروکش آماس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حموص
تصویر حموص
خفت آماس، بیرون کردن خاشاک از چشم
فرهنگ لغت هوشیار
آشیان مرغان شکاری مانند باز و عقاب آشیانه: بر قله قاف بخت و اقبال آموت عقاب دولت تست (منجیک)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آمود
تصویر آمود
در کلمات مرکب بمعنی (آموده) آید: گوهر آمود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آموت
تصویر آموت
آشیان، آشیانه. لانه پرندگان شکاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آموق
تصویر آموق
گوشه چشم، آماق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آمون
تصویر آمون
پر، مملو، لبالب
فرهنگ فارسی معین