جمع واژۀ افق، کران ها، کرانه های آسمان، اطراف، اطراف هامون، نواحی، اقطار، عالم، گیتی، جهان، جایها، و توسعاً زمانه، روزگار: در آفاق هرجا ز نزدیک و دور نبد کآن نه از فرّ اویافت نور، فردوسی، بجست آنکه هرگز نجسته ست کس سخن ماند از وی در آفاق و بس، فردوسی، ملک همه آفاق بدو روی نهاده ست هرچ آن پدرش را نگشاد او بگشاده ست، منوچهری (دیوان ص 152)، که دار ملک تو را جز به نام ما ناید طراز کسوه آفاق و سکه دینار، (از تاریخ بیهقی ص 280)، روزی برسیدم بدر شهری کآن را اجرام فلک بنده بدآفاق مسخر، ناصرخسرو، ای خداوندی کت نیست در آفاق نظیر رحمت و فضل تو زی حجت تو مستتر است، ناصرخسرو، آفاق جهان زیر اوست و او خود بیرون ز جهانست و در جهانست، ناصرخسرو، چو عهد عدو جرم آفاق تیره چو تیغ یلان روی مریخ احمر، ناصرخسرو، و ذکر آن در آفاق سایر شود، (کلیله و دمنه)، و ذکر آن در آفاق و اقطار عالم سایر و مبسوط گشت، (کلیله و دمنه)، زهی دین طرازی که بی نقش نامت در آفاق یک حرف معجم ندارم، خاقانی، عیارۀ آفاق است این یار که من دارم بازیچۀ ایام است این کار که من دارم، خاقانی، بی ادب تنها نه خود را داشت بد بلکه آتش در همه آفاق زد، مولوی، چون مرد برفتاد ز جای و مقام خویش دیگر چه غم خورد همه آفاق جای اوست، سعدی، سرتاسر آفاق بهیچم نخرند یارب چه متاعم که خریدارم نیست، اوحدی، هرچه در آفاق زخیر و ز شر هرکه در آفاق شناسد مگر، خواجو، همه اطراف گرفت و همه آفاق گشاد صیت مسعودی و آوازۀشه سلطانی، حافظ، - آفاق حمایلی، آفاق مایله، نقاطی از زمین که در غیر خط استوا و دو قطب واقع شده است، - آفاق دولابی (استوائی)، نقاطی از زمین که بر خط استواست، - آفاق رحوی، نقاطی از زمین که در قطب شمال یا جنوب افتاده است
جَمعِ واژۀ افق، کران ها، کرانه های آسمان، اطراف، اطراف هامون، نواحی، اقطار، عالم، گیتی، جهان، جایها، و توسعاً زمانه، روزگار: در آفاق هرجا ز نزدیک و دور نبد کآن نه از فرّ اویافت نور، فردوسی، بجست آنکه هرگز نجسته ست کس سخن ماند از وی در آفاق و بس، فردوسی، ملک همه آفاق بدو روی نهاده ست هرچ آن پدرش را نگشاد او بگشاده ست، منوچهری (دیوان ص 152)، که دار ملک تو را جز به نام ما ناید طراز کسوه آفاق و سکه دینار، (از تاریخ بیهقی ص 280)، روزی برسیدم بدر شهری کآن را اجرام فلک بنده بدآفاق مسخر، ناصرخسرو، ای خداوندی کِت نیست در آفاق نظیر رحمت و فضل تو زی حجت تو مستتر است، ناصرخسرو، آفاق جهان زیر اوست و او خود بیرون ز جهانست و در جهانست، ناصرخسرو، چو عهد عدو جرم آفاق تیره چو تیغ یلان روی مریخ احمر، ناصرخسرو، و ذکر آن در آفاق سایر شود، (کلیله و دمنه)، و ذکر آن در آفاق و اقطار عالم سایر و مبسوط گشت، (کلیله و دمنه)، زهی دین طرازی که بی نقش نامت در آفاق یک حرف معجم ندارم، خاقانی، عیارۀ آفاق است این یار که من دارم بازیچۀ ایام است این کار که من دارم، خاقانی، بی ادب تنها نه خود را داشت بد بلکه آتش در همه آفاق زد، مولوی، چون مرد برفتاد ز جای و مقام خویش دیگر چه غم خورد همه آفاق جای اوست، سعدی، سرتاسر آفاق بهیچم نخرند یارب چه متاعم که خریدارم نیست، اوحدی، هرچه در آفاق زخیر و ز شر هرکه در آفاق شناسد مگر، خواجو، همه اطراف گرفت و همه آفاق گشاد صیت مسعودی و آوازۀشه سلطانی، حافظ، - آفاق حمایلی، آفاق مایله، نقاطی از زمین که در غیر خط استوا و دو قطب واقع شده است، - آفاق دولابی (استوائی)، نقاطی از زمین که بر خط استواست، - آفاق رَحَوی، نقاطی از زمین که در قطب شمال یا جنوب افتاده است
پوست نازکی که زیر پوست ظاهر بدن است، پوست نازک درونی که شکم را از قسمت پایین مجزا می کند، پردۀ درون شکم که روده ها در میان آن قرار دارد و هرگاه قسمت پایین آن شکاف پیدا کند، سبب عارضۀ فتق می شود
پوست نازکی که زیر پوست ظاهر بدن است، پوست نازک درونی که شکم را از قسمت پایین مجزا می کند، پردۀ درون شکم که روده ها در میان آن قرار دارد و هرگاه قسمت پایین آن شکاف پیدا کند، سبب عارضۀ فتق می شود
منسوب به آفاق، - سیر آفاقی، در اصطلاح صوفیه و ارباب سلوک، دیدن جهان، سیر در بیرون نفس، مقابل سیر انفسی وخارجی، متخذ از این آیت قرآن: سنریهم آیاتنا فی الاّفاق و فی انفسهم حتی یتبین لهم انه الحق ّ، (53/41)، ، (اصطلاح فقه) افقی، آنکه در بیش از شانزده فرسنگی خانه اقامت دارد و او مکلف به گزاردن حج ّ تمتع است
منسوب به آفاق، - سیر آفاقی، در اصطلاح صوفیه و ارباب سلوک، دیدن جهان، سیر در بیرون نفس، مقابل سیر انفسی وخارجی، متخذ از این آیت قرآن: سنریهم آیاتنا فی الاَّفاق و فی انفسهم حتی یتبین لهم انه الحق ّ، (53/41)، ، (اصطلاح فقه) افقی، آنکه در بیش از شانزده فرسنگی خانه اقامت دارد و او مکلف به گزاردن حج ّ تمتع است
پرده ای است دوجداره و دارای ترشح مخصوص در بین دو جدار که منضم به اعضای داخل بطن و لگن می باشد، صفاق اصل مزودرمی دارد و لایه مجاور به احشاء آن را صفاق احشایی و لایه مجاور به عضلات شکم را صفاق جداری گویند
پرده ای است دوجداره و دارای ترشح مخصوص در بین دو جدار که منضم به اعضای داخل بطن و لگن می باشد، صفاق اصل مزودرمی دارد و لایه مجاور به احشاء آن را صفاق احشایی و لایه مجاور به عضلات شکم را صفاق جداری گویند