جدول جو
جدول جو

معنی آشنا - جستجوی لغت در جدول جو

آشنا
(دخترانه)
عاشق، دلداده، آنکه او را می شناسیم، آگاه به چیزی یا امری، آنکه یا آنچه به ذهن و خاطر می آوریم
تصویری از آشنا
تصویر آشنا
فرهنگ نامهای ایرانی
آشنا
شناسا، شناسنده، شناخته، آگاه، باخبر، کسی که او را می شناسیم ولی با او رابطۀ چندانی نداریم، آنکه در کاری مهارت اندکی دارد مثلاً با نجاری هم آشناست، یار، دوست، عاشق
شنا، رفتن مسافتی در آب با حرکت دادن دست ها و پاها، اشنه، اشناب، شناه، آشناب، آشناه، شنار، شناو، سباحت، اشناه برای مثال بر سر دریا چو از کاهی کمم در آشنا / با گهر در قعر دریا آشنایی چون کنم (سنائی - ۲۱۶)، هیچ دانی آشنا کردن بگو / گفت نی ای خوش جواب خوب رو (مولوی - ۱۵۰)
تصویری از آشنا
تصویر آشنا
فرهنگ فارسی عمید
آشنا
(شْ / شِ)
آشناه. شنا. شناو. شناه. شناوری. سباحت. آب بازی:
آشنا ورزمی ز اشک دو چشم
اگرم چشم آشنا باشد.
مسعودسعد.
هر وهم که هست کی تواند
در بحر مدیحت آشنا کرد؟
مسعودسعد.
مانند زنگئی که بر آتش همی طپد
زلفش در آب دیده همی کرد آشنا.
معزی.
در چشمۀ وزارت و در بحر مملکت
ماند به آشنای پدر آشنای تو.
معزی.
از تو بودم به آستانۀ خواجه عارف معرفت
وز تو کردم در فرات نعمت او آشنا.
سنائی.
غرقۀ دریای حیرت خواستی گشتن ولیک
آشنائی ما برونت آورد از او بی آشنا.
سنائی.
بر سر دریا چو از کاهی کمم در آشنا
با گهر در قعر دریا آشنائی چون کنم ؟
سنائی.
بیگانه باد با تو غم و آشنا طرب
در بحر لهوباد و طرب آشنای تو.
سوزنی.
با علم آشنا شو و از آب بر سر آی
کز آب بر سر آمدن از علم آشناست.
کمال.
هر دو بحری آشناآموخته
هر دو جان بی دوختن بردوخته.
مولوی.
آن سکون سابح اندر آشنا
به ز جهد اعجمی با دست و پا.
مولوی.
هیچ دانی آشنا کردن بگو
گفت نی از من تو سباحی مجو.
مولوی.
همچو کنعان کآشنا میکرد او
که نخواهم کشتی نوح عدو.
مولوی.
کاشکی او آشنا ناموختی
تا طمع در نوح و کشتی دوختی.
مولوی.
دلت را با غم عشقش به معنی آشنائی ده
که تن را آشنا کردن نمی شاید در این دریا.
سلمان.
- مرد آشنا، سباح:
تا دل من در هوای نیکوان شد آشنا
در سرشک دیده گردانم چو مرد آشنا.
رودکی.
- آشنا ورزیدن، آشنا کردن. سباحت.
، در غالب فرهنگها به کلمه آشنا معنی شناور و سابح داده اند و بیت ابوشکور را مثال آورده اند:
کسی کاندر آبست و آب آشناست
از آب ار چو زآتش بترسد رواست.
و این بی شبهه غلط است چه در این بیت آشنا بمعنی عارف و شناساست و با ترکیب با آب معنی عارف بشنا و دانندۀ شناوری داده است و کلمه آشنا بانفراده به معنی شناور و سباح نیامده است
لغت نامه دهخدا
آشنا
(شْ / شِ)
آشنای. معروف. مأنوس. مألوف. گستاخ. نزدیک. الفت گرفته. مستأنس بتعارف. پیوسته. بسته. شناسا. شناسنده. مقابل بیگانه، ناآشنا، غریب:
تا دل من در هوای نیکوان شد آشنا
در سرشک دیده گردانم چو مرد آشنا.
رودکی.
غریبی گرچه باشد پادشائی
بگریدچون ببیند آشنائی.
(ویس و رامین).
بخدمت همی آمدم سوی تو
مگر با سعادت شوم آشنا.
لامعی.
بر سخن حجت مگزین سخن
زآنکه خرد با سخنش آشناست.
ناصرخسرو.
با علم اگر آشنا شوی تو
با زهد بیابی آشنائی.
ناصرخسرو.
گرافلاک جمله لطیفند پس
بگو گر خرد با دلت آشناست...
ناصرخسرو.
دانی که چون شدم چو ز دیوان گریختم
ناگاه با فریشتگان آشنا شدم.
ناصرخسرو.
انده چرا برم چو تحمل ببایدم
روی از که بایدم که کسی نیست آشنا؟
مسعودسعد.
سایه با ذات آشنا باشد
سایه از ذات کی جداباشد؟
سنائی.
و هرگاه که متقی در کار این جهان گذرنده تأملی کند هرآینه مقابح آن را بنظر بصیرت بیند... و سخاوت را با خود آشنا گرداند. (کلیله و دمنه).
بیگانه باد با تو غم و آشنا طرب
در بحر لهو باد و طرب آشنای تو.
سوزنی.
با علم آشنا شو و از آب بر سر آی
کز آب بر سر آمدن از علم آشناست.
کمال اسماعیل.
چو تو با علم آشنا گشتی
بگذری زآب نیز بی کشتی.
اوحدی.
بدریای جودت کند آشنا
چه بیگانه مردم چه شهرآشنا.
ابراهیم فاروقی.
- امثال:
آواز او مرا آشنا می آید، چنان مینماید که صاحب آن را می شناسم.
فعل آن آشنا آمدن و آشنا شدن و آشنا کردن و آشنا گردانیدن است.
، خویش. قریب:
با نبی بود آشنا بیگانه چون شد بولهب
وز حبش بیگانه آمد آشنا چون شد بلال ؟
معزی.
، دوست. یار:
چون آشنات باشد ابلیس مکرپیشه
با زرق و مکر یابی ناچار آشنائی.
ناصرخسرو.
بنشست و نرم نرم همی گفت زارزار
با آشنا چنین نکند هیچ آشنا.
معزی.
من از بیگانگان هرگز ننالم
که با من هرچه کرد آن آشنا کرد.
حافظ.
خلقم اگر آشنای خود میخواهند
الحق سپر بلای خود میخواهند.
فدائی لاهیجی.
ترک و حدیث دوستی قصۀ آب و آتش است
گرگ بگله آشنا می شود این نمیشود.
؟
، آنکه او ترا شناسد و تو او را شناسی و هنوز دوستی و انسی در میان شما نیست. دوست نو. یار نو، معرّف. معدّل. مزکّی:
اگر پیش تو بگذارم گوایان
بیارم با گوایان آشنایان
دو چشم سیل بارم آشنایش
دو مرد آشنا بادو گوایش
بزر اندوده بینی دو گوایم
بخون آلوده بینی آشنایم.
(ویس و رامین).
، عارف به کاری.
- آب آشنا، عارف بکار آب بازی:
کسی کاندر آب است و آب آشناست
از او گرچه آتش بترسد رواست.
ابوشکور.
، موافق. سازگار. سازوار. ملایم:
هر دو در تابخانه ای رفتیم
که نبود آشنا هوای رواق.
انوری.
- آشنا شدن با کسی، بار اول او را دیدن و با او گفتگوکردن و بیکدیگر خود را شناسانیدن.
- آشنا شدن بعلمی یا صنعتی، اندکی فراگرفتن آن. آموختن آن نه بکمال.
- آشنا کردن، معرفی کردن کسی را بدیگری.
- ، نزدیک کردن نه بدان حد که برد (کارد، شمشیر و امثال آن) : خنجر را بگلوی او آشنا کرد. شمشیر را به گردن اوآشنا کرد.
- امثال:
آشنا داند زبان آشنا.
با کسی آشنا نمی گردم
چون شدم آشنا، نمی گردم.
؟
عیسات دوست به که حواریت آشنا.
که ناید هرگز از گرگ آشنائی.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
آشنا
شنا، شناوری
تصویری از آشنا
تصویر آشنا
فرهنگ فارسی معین
آشنا
((شْ یا ش ِ))
شناخته، غیر از بیگانه، خویش، نزدیک، دوست، یار، موافق، سازگار، کسی که از کاری اطلاع و آگاهی داشته باشد
تصویری از آشنا
تصویر آشنا
فرهنگ فارسی معین
آشنا
انیس، خودی، خویش، دوست، شناخت، مالوف، مانوس، مونس، یار، شناسا، شناسنده، عارف، اخت، خودمانی، آگاه، بلد، مسبوق، وارد
متضاد: بیگانه، بیگانه، جاهل، بیگانه، غیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آشنا
مألوفٌ
تصویری از آشنا
تصویر آشنا
دیکشنری فارسی به عربی
آشنا
Familiar
تصویری از آشنا
تصویر آشنا
دیکشنری فارسی به انگلیسی
آشنا
familier
تصویری از آشنا
تصویر آشنا
دیکشنری فارسی به فرانسوی
آشنا
موش درشت اندام، سنجاب، در اصطلاح به افراد لاغر و بدقیافه
فرهنگ گویش مازندرانی
آشنا
znajomy
تصویری از آشنا
تصویر آشنا
دیکشنری فارسی به لهستانی
آشنا
পরিচিত
تصویری از آشنا
تصویر آشنا
دیکشنری فارسی به بنگالی
آشنا
знакомый
تصویری از آشنا
تصویر آشنا
دیکشنری فارسی به روسی
آشنا
vertraut
تصویری از آشنا
تصویر آشنا
دیکشنری فارسی به آلمانی
آشنا
آشنا، آشنایی
دیکشنری اردو به فارسی
آشنا
آشنا
تصویری از آشنا
تصویر آشنا
دیکشنری فارسی به اردو
آشنا
tanıdık
تصویری از آشنا
تصویر آشنا
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
آشنا
familia
تصویری از آشنا
تصویر آشنا
دیکشنری فارسی به سواحیلی
آشنا
熟悉的
تصویری از آشنا
تصویر آشنا
دیکشنری فارسی به چینی
آشنا
친숙한
تصویری از آشنا
تصویر آشنا
دیکشنری فارسی به کره ای
آشنا
親しい
تصویری از آشنا
تصویر آشنا
دیکشنری فارسی به ژاپنی
آشنا
מוכר
تصویری از آشنا
تصویر آشنا
دیکشنری فارسی به عبری
آشنا
знайомий
تصویری از آشنا
تصویر آشنا
دیکشنری فارسی به اوکراینی
آشنا
akrab
تصویری از آشنا
تصویر آشنا
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
آشنا
คุ้นเคย
تصویری از آشنا
تصویر آشنا
دیکشنری فارسی به تایلندی
آشنا
vertrouwd
تصویری از آشنا
تصویر آشنا
دیکشنری فارسی به هلندی
آشنا
familiar
تصویری از آشنا
تصویر آشنا
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
آشنا
familiare
تصویری از آشنا
تصویر آشنا
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
آشنا
familiar
تصویری از آشنا
تصویر آشنا
دیکشنری فارسی به پرتغالی
آشنا
परिचित
تصویری از آشنا
تصویر آشنا
دیکشنری فارسی به هندی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

شناخته شناسنده مقابل بیگانه غریب نا آشنا، خویش قریب نزدیک، دوست یار، موافق سازگار، معرف معدل مزکی، مطلع بامری عارف از کاری: آب آشنا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آشناه
تصویر آشناه
شنا، سباحت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آشناه
تصویر آشناه
شنا، آشنا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آشناو
تصویر آشناو
شنا
فرهنگ فارسی معین