جدول جو
جدول جو

معنی آشا - جستجوی لغت در جدول جو

آشا
در بعض فرهنگها و ازجمله شرفنامه بدان معنی مثل و مانند و نظایر آن داده اند، و ظاهراً مصحف آسا باشد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آشنا
تصویر آشنا
(دخترانه)
عاشق، دلداده، آنکه او را می شناسیم، آگاه به چیزی یا امری، آنکه یا آنچه به ذهن و خاطر می آوریم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آشامنده
تصویر آشامنده
کسی که نوشیدنی بیاشامد، نوشنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آشام
تصویر آشام
آشامیدن، پسوند متصل به واژه به معنای آشامنده مثلاً خون آشام، درد آشام، می آشام، نوشیدنی، شربت، برای مثال همه زرّ و پیروزه بد جامشان / به روشن گلاب اندر آشامشان (فردوسی۲ - ۱۷۵)، قوت، خوراک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آشامیده
تصویر آشامیده
نوشیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آشانه
تصویر آشانه
لانۀ پرندگان، جای زندگی و نشیمنگاه و محل تخمگذاری پرندگان، بتواز، وکنت، آشیانه، پدواز، آشیان، پتواز، وکر، تکند، پیواز، کابک، کابوک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آشامیدنی
تصویر آشامیدنی
آب، شربت، نوشابه و هر چیزی که مناسب آشامیدن باشد، نوشیدنی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آشامیدن
تصویر آشامیدن
فروبردن آب یا مایع دیگر به حلق، نوش کردن، نوشیدن، برای مثال ای ترک می آشام که گفتت که می آشام / در خانۀ من باده بیاشام بیا شام (لغتنامه - آشام)
فرهنگ فارسی عمید
در حال آشامیدن
لغت نامه دهخدا
(کَ گِ رِ تَ)
نوشانیدن. اسقاء
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ / دِ)
نوشنده. شارب. خورندۀ مایعی
لغت نامه دهخدا
(کَ گَ تَ)
بلعیدن یعنی فروبردن مایعی. نوشیدن. نوش کردن. درکشیدن. کشیدن. گساردن (در شراب). آشمیدن. پیمودن (باده). خوردن. حسو. (دهار). شرب. تکرّع. تجرّع. تشرّب. احتسا. ترمﱡق: حصیری... می آمد دردی آشامیده. (تاریخ بیهقی).
تا بی ادبی همی توانی کرد
خون علما بدم بیاشامی.
ناصرخسرو.
تا تشنه و بیطاقت بچاهی رسید قومی بر او گرد آمده هر شربتی به پشیزی همی آشامیدند. (سعدی)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
نوشیده
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
آشیانه:
زهی عرش مجید آشانۀ تو
زهی هفت آسمان یک خانه تو.
عطار
لغت نامه دهخدا
مخفف آشامنده، در کلمات مرکبۀ خون آشام، دردی آشام، غم آشام، می آشام و جز آن:
شب عنبرین هندوی بام اوی
شفق دردی آشام از جام اوی،
فردوسی،
اصطناعت چو آب جان پرور
انتقامت چو خاک خون آشام،
انوری،
درآ در بزم رندان غم آشام
ز شادی صاف شو درد غم آشام،
سراج راجی،
ای ترک می آشام که گفتت که می آشام
در خانه من باده بیاشام بیا شام
خوف است بطاعتگه زهاد ریاکیش
امن است بسرمنزل رندان می آشام،
؟
،
باندازۀ یک بار آشامیدن، شربه، جرعه: یک آشام شیر، آبچلو، آشاب، آبریس، و فرهنگ جهانگیری بکلمه معنی قوت (و هو ما یقوم به بدن الانسان من الطعام، صراح) داده و از شاعری مجهول به نام استاد بیت ذیل را شاهد آورده است:
بملک شام ندهم تار مویت
ندارم گرچه گاه شام آشام،
،
در بعض فرهنگها به معنی آشامیدن و چیز کم خوردن و شرب و تجرّع نیز آمده است
لغت نامه دهخدا
جذب مایع، (فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
نام ولایتی میان مشرق و شمال بنگاله، و عود آن بخوبی شهرت دارد
لغت نامه دهخدا
نوشیدنی، مشروب، شربت:
همه زرّ و پیروزه بد جامشان
بروشن گلاب اندر آشامشان،
فردوسی،
حسرت فروخورم چو بسینه فروشود
آشام خون دل کنم آن را فروبرم،
خاقانی،
چون نتوانم که نفس را رام کنم
خود را چه بهرزه شهرۀ عام کنم
زایل نشود تیرگی خاطر من
گر چشمۀ خور فی المثل آشام کنم،
امیرخسرو،
آشام خود بزخم زبان میخورد عوان
آری درندگان همه آب از زبان خورند،
سیدحسین اخلاطی
لغت نامه دهخدا
آشام، آبچلو، آبریس
لغت نامه دهخدا
نام باستانی خبوشان (قوچان) است و آن را آرسکا و استو و استوا نیز میخوانده اند
لغت نامه دهخدا
تصویری از آشامیده
تصویر آشامیده
نوشیده
فرهنگ لغت هوشیار
لایق آشامیدن در خور نوشیدن نوشیدنی، آنچه که بتوان نوشید، آنچه که نوشیدن آن لازم باشد، آنچه را که آشامند مقابل خوردنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آشاب
تصویر آشاب
آبچلو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آشامنده
تصویر آشامنده
کسی که آب یا مایع دیگر آشامد نوشنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آشانه
تصویر آشانه
آشیانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آشامان
تصویر آشامان
درحال آشامیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آشام
تصویر آشام
نوشیدنی، مشروب، شربت جذب مایع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آشامیدن
تصویر آشامیدن
نوشیدن، خوردن مایعات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آشانه
تصویر آشانه
((نِ))
لانه حیوانات، خانه، طبقه، مرتبه، سقف، آسمانه، آشیانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آشاب
تصویر آشاب
نوشیدنی، شربت، غذای اندک، آشام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آشام
تصویر آشام
نوشیدنی، شربت، غذای اندک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آشامیدن
تصویر آشامیدن
((دَ))
نوشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آشام خرما
تصویر آشام خرما
آصیه
فرهنگ واژه فارسی سره
شربت، مشروب، نوشابه، نوشیدنی
متضاد: خوردنی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خوردن، گساردن، نوش کردن، نوشیدن
متضاد: تناول کردن، خوردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد