جدول جو
جدول جو

معنی آستل - جستجوی لغت در جدول جو

آستل
مرداب –آبگیر
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ستل
تصویر ستل
کتک، آزار، اذیت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آتل
تصویر آتل
هر نوع وسیلۀ محکم که برای ثابت نگه داشتن عضو آسیب دیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آستر
تصویر آستر
مقابل رویه، پارچه ای که زیر لباس یا پارچۀ دیگر می دوزند، قسمت زیرین هر چیز که معمولاً از جنس ارزان تر است
آن طرف تر، برای مثال به مرد آیم و زآستر نگذرم / نخواهم که رنج آید از لشکرم (فردوسی - ۶/۵۲۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آستن
تصویر آستن
آستین، قسمتی از جامه که از شانه تا مچ دست را می پوشاند، دهانۀ خیک و مشک، طریقه و راه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کستل
تصویر کستل
سرگین گردان، حشره ای سیاه و پردار، بزرگ تر از سوسک های خانگی که در بیابان های گرم پیدا می شود و بیشتر روی سرگین حیوانات می نشیند و آنرا با چرخاندن حمل میکند، سرگین غلتان، سرگین گردانک، خروک، خبزدو، خبزدوک، خزدوک، کوزدوک، چلاک، چلانک، گوگار، گوگال، تسینه گوگال، گوگردانک، بالش مار، کوز، جعل، قرنبا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آستی
تصویر آستی
آستین لباس برای مثالجوید کسی راستی / گر از راستی برکند آستی (فردوسی - ۸/۲۶۷)
فرهنگ فارسی عمید
(رَ / رِ)
آب گیر و تالاب و استخر. (برهان) (آنندراج). آبگیر و آن را استل و ستخر و استخر نیز گویند. (از جهانگیری)
کتک زدن و آزار دادن. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
آستین. آستی. کم ّ:
روح الله ار زآستن مریم آمده ست
صد مریم است روح ترا اندر آستین.
کمال اسماعیل.
کلیم از ید بیضا همین قدر لافد
که دست زآستن پیرهن برون آرد.
شفائی
لغت نامه دهخدا
(سَ تَ)
عقاب یا مرغیست دیگر مشابه بعقاب یا بکرکس. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، پس روان. (منتهی الارب). تبع. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
نام رودیست بس بزرگ که از کوههای آس و بلغار خیزد و بدریای خزر ریزد. گویند که از آن رود بزرگتر در جهان نیست چنانکه بیش از هفتاد نهر از آن جداشود، اسب از هیچیک به آسانی گذر نیابد:
گر سوی قندز مژگان نرسد آتل اشک
ره قندز سوی آتل بخزر بگشایید.
خاقانی.
فرهنگهای فارسی آنچه درباره آتل نوشته اند خلاصه اش این است که ذکر شد. و صاحب حدودالعالم در چند جا اسم از این رود میبرد و نیز آن را نام شهری بر ساحل همین رود میداند: آتل رودی است بر شمال غوز. (حدودالعالم). نام رودی است که در ناحیت خزران بر میان شهری که نیز آتل نامیده می شود گذرد. (حدودالعالم). آتل رودی است در جنوب کیماک. (حدود العالم). آتل نام شهری است از ناحیت خزران که رودی موسوم به همین نام از میان وی گذرد و قصبۀ خزران است و مستقر پادشاه است و او را طرخان خاقان خوانند و از فرزندان انسانست (کذا) و اندر نیمۀ مغربی نشیند از این شهر، و این نیمه باره ای دارد. و اندر این نیمۀ دیگر مسلمانان و بت پرستانند و این پادشاه را هفت حاکم است اندر این شهر از هفت دین مختلف بهر ساعتی. چون داوری بزرگتر افتد از پادشاه دستوری خواهند یا آگه کنند بحکم آن داوری. (حدودالعالم). و دیگر رود ارتشت هم از این کوه (از آن کوه که اندر حد میان کیماک است و خرخیز) گشاید آبی است بزرگ و سیاه لیکن خوردنی است و شیرین است و اندر میانۀ غوز وکیماک برود تا به ده جوبین رسد از کیماک آنگه اندر رود آتل افتد. و دیگر رود آتل که هم از این کوه گشاید از شمال ارتش رودی است عظیم و فراخ و اندر میانۀ کیماکیان همی رود تا به ده جوبین رسد آنگه اندر حد میان غوز و کیماک همی رود روی بمغرب کرده تا بر بلغار بگذرد آنگه عطف کند و سوی جنوب اندر بجناک ترک وبرطاس بگذرد و اندر میانۀ شهر آتل از حد خزران برود آنگه بدریای خزران افتد. (حدودالعالم). و دیگر بیابانی است مشرق وی بر حدود مرو بگذرد تا بجیحون رسد جنوب وی بر حدود باورد و نسا و فراو و دهستان و دریای خزران بگذرد تا بحدود آتل و مغرب وی رود آتل است و شمال او رود جیحون است و دریای خوارزم و حدود غوز تابحد بلغار و این بیابان را بیابان خوارزم و غوز خوانند. (حدودالعالم). ناحیت غوز ناحیتی است مشرق وی بیابان غوز و شهرهای ماوراءالنهر و جنوب بعضی هم از این بیابان و دیگر دریای خزران است و مغرب و شمال او رود آتل است (حدودالعالم). یغسویام سو، ناحیتی دیگر است از کیماک میان رود آتل و میان رود ارتش و مردمانی بیشتر با نعمت و کاری ساخته تر دارند. (حدودالعالم). ناحیت خزران ناحیتی است مشرق وی دیواری است میان کوه و دریا و دیگر دریاست و بعضی از رود آتل و جنوب وی سریر است و مغربش کوه است و شمالش یراذاس است و نندز. (حدودالعالم). بعض از جغرافیانویسان معاصر آتل را رود ولگا دانند و نیز محتمل است اورال باشد، واﷲ اعلم
لغت نامه دهخدا
(مَ تَ)
راه تنگ. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَل ل)
نعت فاعلی و مفعولی از استلال. بیرون کشنده چیزی را از داخل چیزی دیگر چون شمشیر را از غلاف. (از اقرب الموارد) ، آنچه از داخل چیزی دیگر بیرون آورده شده باشد. (از اقرب الموارد). رجوع به استلال شود
لغت نامه دهخدا
بنیان، پایه، (جهانگیری) (برهان قاطع) (شعوری) (انجمن آرا) (برهان جامع) (بعض فرهنگهای هندوستانی) :
ز دانا شنیدم که پیمان شکن
زن جاف جاف است آسال کن،
ابوشکور (از جهانگیری و فرهنگهای بعد از او)،
این کلمه پیش از جهانگیری در فرهنگی دیده نمیشود، مثلاً در اسدی و سروری نیست و نیز در لغات قدیمۀ عربی مترجم به فارسی مثل مقدمهالادب زمخشری و السامی فی الاسامی و دستوراللغۀ ادیب نطنزی و مهذب الاسماء و تاج المصادر زوزنی و مؤیدالفضلاء قاضی محمد دهار و نظایر آن به این کلمه در هیچ یک از مظان آن تصادف نمیشود، مصراع ثانی بیت فوق ابوشکور در فرهنگ اسدی پاول هورن بدین صورت است: زن جاف جاف است آسان فکن، و نسخه بدلی هم دارد بدین شکل: زن جاف جاف است بل کم ز زن، و در نسخۀ اسدی نفیس و نسبهً صحیحی که تاریخ کتابت آن 766 هجری قمری است ضبط مصراع این است: زن جاف جاف است و آسان فکن، کلمه آسال کن که ظاهراً مبتدع و مخترع آن صاحب فرهنگ جهانگیری است از ایهام و ابهام و بعید و قلیل الاستعمال بودن کلمه آسان فکن نشأت کرده، یعنی برای فهم بیت ابوشکور کلمه آسال را ساخته و معنی مصنوعی نیز بدان داده اند، چنانکه نسخه بدل اسدی پاول هورن نیز به همین علت پیدا شده است، آسان فکن چنانکه در جای خود خواهدآمد شبیه کلمه سست هل بیت ذیل منجیک است:
خواجه غلامی خریددیگر تازه
سست هل و حجره گرد و لتره ملازه،
و معنی زنی آسان فکن یا سست هل، زنی زود تن دردهنده و غیر ابیّه و متأبّیه است مقابل منعه، متمنعه، ابیّه و متأبّیه
لغت نامه دهخدا
نشانها، آثار، علامات، اخلاق، و این کلمه جمعی است بی مفرد
لغت نامه دهخدا
(تَ)
لای و تاه زیرین جامه و جز آن. زیره. بطانه. مقابل ابره، رویه، ظهاره، و روی:
عارضش را جامه پوشیده ست نیکوئی ّ و فر
جامه ای کآن ابره از مشک است و زآتش آستر.
عنصری.
نار ماند بیکی سفرگک دیبا
آستر دیبۀ زرد، ابرۀ آن حمرا.
منوچهری.
بر جامۀ سخنهاش جز معنی آستر نیست
چون پندهاش پندی جز در قران دگر نیست.
ناصرخسرو.
قدر تو کسوتیست که خیاط فطرتش
بردوخته است ز ابرۀ افلاکش آستر.
انوری.
فلک ز مفرش خود خسقی شفق دار است
برای آستر صوف و حبر اخضر ما.
نظام قاری.
فراوان در این کارگه کارگر
یکی ابره بافد دگر آستر.
ظهوری ترشیزی.
مرا سردار پشمین جبه ای داد
نه آن را آستر بود و نه روئی.
یغما.
، پارچۀ کم ارز که بطانه بدان کنند. آستری:
شنیدم که فرماندهی دادگر
قبا داشتی هر دو رو آستر.
سعدی.
- آستر کردن، آستر زدن، دوختن آستر بجامه.
- دهانش آستر دارد، تعبیر مثلی که بمزاح به آنکه طعام یا شرابی سخت گرم خورد و منتظر خنک شدن آن نشود گویند
لغت نامه دهخدا
(هََ پَ کَ دَ)
مخفف آنسوی تر.
- زآستر، مخفف از آنسوی تر:
ستاره ندیدم ندیدم رهی
بدل زآستر ماندم از خویشتن.
ابوشکور.
بمرو آیم و زآستر نگذرم
نخواهم که رنج آید از لشکرم.
فردوسی.
از این کوه کس زآستر نگذرد
مگر رستم این رزمگه بنگرد.
فردوسی.
هیچ علم از عقل اوموئی نگردد بازپس
هیچ فضل از خلق او گامی نگردد زآستر.
فرخی.
و آنچه صلاح من در آن است و تو بینی و مثال دهی زآستر نشوم. (تاریخ بیهقی).
گر جز رضای تست غرض مر مرا ز عمر
بر خیرها مده بدو عالم ظفر مرا
واندر رضای خویش تو یارب بدو جهان
از خاندان حق تو مکن زآستر مرا.
ناصرخسرو.
چو روشن شد از نور خور باختر
شد از چشم سایه زمین زآستر.
مسعودسعد.
بوالفضول از زمانه زآستر است.
خاقانی.
چون بهمه حرف قلم برکشید
زآستر از عرش علم برکشید.
نظامی.
بکنه مدحت او چون رسی که من باری
بسی ز خطۀ امکانش زآستر دیدم.
کمال اسماعیل
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
هسته. استه. هستو. خسته
لغت نامه دهخدا
(اِ تَ)
شکسته ای از استخر. تالاب. آبگیر. برکه. استخر. (برهان). ستخر. حوض. مخفف آن: ستل. (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
مخفف آستین:
جوانان ز پاکی ّ و ازراستی
نوشتند بر پشت دست آستی،
فردوسی،
قلون رفت با کارد در آستی
پدیدار شد کژّی و کاستی،
فردوسی،
ز کژّی نجوید کسی راستی
گر از راستی پر کند آستی،
فردوسی،
تو گفتی که از تیزی و راستی
ستاره برآرد همی زآستی،
فردوسی،
بیامد بجستش بر و آستی
همی جست از او کژّی و کاستی،
فردوسی،
از گوهر دامنی برافشانم
گر آستئی ز طبع بفشانم،
مسعودسعد،
خرامان چو کبک دری از وثاق
برون آمدی برزده آستی،
مسعودسعد،
زآن زلفک پرتاب و از آن دیدۀ پرخواب
یک آستی و دامن مشک و گهر آمد،
مسعودسعد،
هرکه او پیشه راستی دارد
نقد معنی در آستی دارد،
سنائی،
کنار و آستی جان چو بحر پر در شد
که در ولایت معنی گدای کان من است،
اثیر اخسیکتی،
تا کی جوئی طراز آستی من
نیست مرا آستین چه جای طراز است ؟
خاقانی،
روح اﷲ ار ز آستی مریم آمده ست
صد مریم است روح ترا اندر آستین،
کمال اسماعیل،
آه از این طائفۀ زرق ساز
آستی کوته و دست دراز،
امیرخسرو،
تا که کند آسمان از شفق لاله گون
آستی و دامن از خون شهیدان خضاب،
زلالی،
ای همه از رادی و از راستی
گیتی زین هردو برآراستی
بی تو جوانمردی ناقص بود
راست چو پیراهن بی آستی،
قطران
لغت نامه دهخدا
تصویری از آستی
تصویر آستی
مخفف آستین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آستر
تصویر آستر
لای زیرین جامه، لائی
فرهنگ لغت هوشیار
(قلمکار) محتویات شکنبه گوسفند که در آب شیرین و صاف ریزند و در مرحله ّ شستن پارچه سفید ساده پیش از آنکه از آن قلمکار سازند بکار رود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آسته
تصویر آسته
هسته، خسته، استه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آستن
تصویر آستن
آستین، آستی، کم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستل
تصویر ستل
ظرف فلزی که بدان آب کشند دلو جمع اسطال سطول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آسال
تصویر آسال
نشانها، آثار، علامات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کستل
تصویر کستل
((کُ تَ))
جعل، حشره ای سیاه و پردار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آستر
تصویر آستر
((تَ))
پارچه ای که زیر لباس می دوزند، رنگ اولی که بر روی سطحی که باید رنگ شود می زنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آستر
تصویر آستر
آن سوی تر، زاستر
فرهنگ فارسی معین
محتویات شکنبه گوسفند که در آب شیرین و صاف بریزند و در مرحله شستن پارچه سفید ساده، پیش از آن که قلمکار سازند، به کار برند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آتل
تصویر آتل
((تِ))
ابزاری برای ثابت نگه داشتن اندام شکسته بدن
فرهنگ فارسی معین
ابزاری مربوط به آسیاب آبی
فرهنگ گویش مازندرانی
آهسته
فرهنگ گویش مازندرانی
انون، آبگیر کوچک، مرداب
فرهنگ گویش مازندرانی