حداقل میزان لازم برای تحریک یک عصب حسی مثلاً آستانۀ شنوایی، قطعۀ زیرین چهارچوب در یا پنجره، نقطۀ آغاز یک عمل مثلاً در آستانۀ ازدواج، آستان، کنایه از زن، همسر
حداقل میزان لازم برای تحریک یک عصب حسی مثلاً آستانۀ شنوایی، قطعۀ زیرین چهارچوب در یا پنجره، نقطۀ آغاز یک عمل مثلاً در آستانۀ ازدواج، آستان، کنایه از زن، همسر
نام محلی در راه لاهیجان و رشت میان بازگوراب و گورکا، در 561400گزی طهران. مشهد سیّد جلال الدین اشرف بن موسی الکاظم، نام قریه ای بدامغان دارای معدن ذغال سنگ
نام محلی در راه لاهیجان و رشت میان بازگوراب و گورکا، در 561400گزی طهران. مشهد سیّد جلال الدین اشرف بن موسی الکاظم، نام قریه ای بدامغان دارای معدن ذغال سنگ
اگر بیند که آستانه خانه وی بلند گردید، دلیل کند که بر قدر آن مال و نعمت و شرف و منزلت یابد، و اگر بیند که آستانه خانه او بیفتاد، دلیل که از شرف و منزلت بیفتد ونزد مردمان خوار گردد. اگر بیند که از آستانه خانه آب صافی چون باران همی بارید، دلیل که به قدر آن مال و نعمت یابد. اگر بیند که از آستانه خانه او مار و کژدم همی افتاد، دلیل که از پادشاه یا از بزرگی او را غم و اندوه رسد. ابراهیم کرمانی گوید: اگر بیند که آستانه خانه بر وی بیفتاد و در زیر آن گرفتار گردید، دلیل کند که او را بیم و هلاک بود. اگر بیند که آستانه خانه او به رنگهای ملون و منقش بود، دلیل کند که به زینت و آرایش دنیا مشغول گردید. محمد بن سیرین آستانه بالایین در خواب، کدخدای خانه بود، و آستانه زیرین، کدبانوی خانه. و اگر دید که آستانه بالایین دراو بیفتاد و خراب شد، دلیل کند که کدخدای خانه بمیرد، و اگر کدخدای خانه بیند که آستانه زیرین خانه بیفتاد یا بسوخت، دلیل کند که کدبانوی خانه بمیرد. اگر بیند که آستانه زیرین یا آستانه بالایین نو و بدل گردد، دلیل کند که زن را طلاق دهد و زن دیگر بخواهد، و اگر بیند که آستانه بالایین را بکند، دلیل که خود هلاک کند و اگر دید که هر دو آستانه خویش را بکند وخراب کرد، دلیل کند که کدبانو و کدخدا هر دو هلاک گردند.
اگر بیند که آستانه خانه وی بلند گردید، دلیل کند که بر قدر آن مال و نعمت و شرف و منزلت یابد، و اگر بیند که آستانه خانه او بیفتاد، دلیل که از شرف و منزلت بیفتد ونزد مردمان خوار گردد. اگر بیند که از آستانه خانه آب صافی چون باران همی بارید، دلیل که به قدر آن مال و نعمت یابد. اگر بیند که از آستانه خانه او مار و کژدم همی افتاد، دلیل که از پادشاه یا از بزرگی او را غم و اندوه رسد. ابراهیم کرمانی گوید: اگر بیند که آستانه خانه بر وی بیفتاد و در زیر آن گرفتار گردید، دلیل کند که او را بیم و هلاک بود. اگر بیند که آستانه خانه او به رنگهای ملون و منقش بود، دلیل کند که به زینت و آرایش دنیا مشغول گردید. محمد بن سیرین آستانه بالایین در خواب، کدخدای خانه بود، و آستانه زیرین، کدبانوی خانه. و اگر دید که آستانه بالایین دراو بیفتاد و خراب شد، دلیل کند که کدخدای خانه بمیرد، و اگر کدخدای خانه بیند که آستانه زیرین خانه بیفتاد یا بسوخت، دلیل کند که کدبانوی خانه بمیرد. اگر بیند که آستانه زیرین یا آستانه بالایین نو و بدل گردد، دلیل کند که زن را طلاق دهد و زن دیگر بخواهد، و اگر بیند که آستانه بالایین را بکند، دلیل که خود هلاک کند و اگر دید که هر دو آستانه خویش را بکند وخراب کرد، دلیل کند که کدبانو و کدخدا هر دو هلاک گردند.
سقف، چخت، سقف خانه، آشکوب، برای مثال تا همی آسمان توانی دید / آسمان بین و آسمانه مبین (عماره - شاعران بی دیوان - ۳۶۱)، ارتفاع معینی که برای ابر یا بخار تعیین کنند
سقف، چخت، سقف خانه، آشکوب، برای مِثال تا همی آسمان توانی دید / آسمان بین و آسمانه مبین (عماره - شاعران بی دیوان - ۳۶۱)، ارتفاع معینی که برای ابر یا بخار تعیین کنند
به هفت فرسنگی مغرب عباسی باشد. بندریست در جنوب ایران که محل صید مروارید باشد. مشیرالدوله آرد: آپستان، بستانه امروزی ولی چون در کنارخلیج پارس دو بستانه است یکی در مشرق بندرعباس و دیگری در مشرق بندرلنگه، ظن قوی این است که آپستانه، بستانه اولی است. (ایران باستان چ اول ج 2 ص 1509)
به هفت فرسنگی مغرب عباسی باشد. بندریست در جنوب ایران که محل صید مروارید باشد. مشیرالدوله آرد: آپستان، بستانه امروزی ولی چون در کنارخلیج پارس دو بستانه است یکی در مشرق بندرعباس و دیگری در مشرق بندرلنگه، ظن قوی این است که آپستانه، بستانه اولی است. (ایران باستان چ اول ج 2 ص 1509)
سقف.سمک. عرش. آشکوب. اشکوب. آسمانخانه: تا همی آسمان توانی دید آسمان بین و آسمانه مبین. عماره. وز دژم روی ابر پنداری کآسمان آسمانه ای است خدنگ. فرخی. همی پیچید سر را بر بهانه گهی دیدی زمین گه آسمانه. (ویس و رامین). در و دیوار و بوم و آسمانه نگاریده بنقش چینیانه. (ویس و رامین). کنون لاجرم چون سخن گفت بایدت بماند ترا چشم بر آسمانه. ناصرخسرو. بین ای مه آسمان و مبین آسمانه را وآهنگ باغها کن بگذار خانه را. مسعودسعد. و قولی دیگر آن است که (بناء) آسمانۀ خانه باشد که مبنی نباشد، چون آسمانۀ خیمه و خباء عرب. (تفسیر ابوالفتوح رازی). از آسمانۀ ایوان کسری اندر ملک ترا رفیعتر است آستانه ودرگاه. انوری. ز جاه تو نه عجب کاختران کرانه کنند بر آسمان ز موازات آسمانۀ تو. انوری. شرار آتش عزمش ز فرط استعداد بر آسمانۀ گردون نشست و اختر شد. کمال اسماعیل. ، آسمان: ز تنگنای زمینم هزار آسیب است برای عیش فراخ آسمانه میجویم. کمال اسماعیل
سقف.سَمْک. عرش. آشکوب. اَشکوب. آسمانخانه: تا همی آسمان توانی دید آسمان بین و آسمانه مبین. عماره. وز دژم روی ابر پنداری کآسمان آسمانه ای است خدنگ. فرخی. همی پیچید سر را بر بهانه گهی دیدی زمین گه آسمانه. (ویس و رامین). در و دیوار و بوم و آسمانه نگاریده بنقش چینیانه. (ویس و رامین). کنون لاجرم چون سخن گفت بایدْت بماند ترا چشم بر آسمانه. ناصرخسرو. بین ای مه آسمان و مبین آسمانه را وآهنگ باغها کن بگذار خانه را. مسعودسعد. و قولی دیگر آن است که (بناء) آسمانۀ خانه باشد که مبنی نباشد، چون آسمانۀ خیمه و خباء عرب. (تفسیر ابوالفتوح رازی). از آسمانۀ ایوان کسری اندر ملک ترا رفیعتر است آستانه ودرگاه. انوری. ز جاه تو نه عجب کاختران کرانه کنند بر آسمان ز موازات آسمانۀ تو. انوری. شرار آتش عزمش ز فرط استعداد بر آسمانۀ گردون نشست و اختر شد. کمال اسماعیل. ، آسمان: ز تنگنای زمینم هزار آسیب است برای عیش فراخ آسمانه میجویم. کمال اسماعیل
دست برنجن. النگو. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، موزۀ دست. (آنندراج). دستکش. (ناظم الاطباء). چیزی است از پوست یا پشم که بجهت دفع اذیت سرما به دست پوشند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). قولچاق، چیزی است از پارچه که خبازان در وقت نان پختن پوشند. پارچه ای است که نانوایان در وقت نان پختن به دست کشند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) ، تازیانه، افزار کشتکاری. (ناظم الاطباء)
دست برنجن. النگو. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، موزۀ دست. (آنندراج). دستکش. (ناظم الاطباء). چیزی است از پوست یا پشم که بجهت دفع اذیت سرما به دست پوشند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). قولچاق، چیزی است از پارچه که خبازان در وقت نان پختن پوشند. پارچه ای است که نانوایان در وقت نان پختن به دست کشند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) ، تازیانه، افزار کشتکاری. (ناظم الاطباء)
چیزی که حرکات و سکنات آن بطور مستان باشد چون لغزش مستانه و رفتار مستانه و گریۀ مستانه و جلوۀ مستانه. (آنندراج). منسوب به مست. به صفت مست. چون مستان در حال مستی. با حالت مستی. به مستی: نگردد به گفتار مستانه غره کسی کو دل و جان هشیار دارد. ناصرخسرو. چون بر در خیمه ای رسیدی مستانه سرود برکشیدی. نظامی. مستانه مبین در این علم گاه کافتادنی است چون تو در چاه. نظامی. بجز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست. حافظ. علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد. حافظ. مژدگانی بده ای دل که دگر مطرب عشق راه مستانه زد و چارۀ مخموری کرد. حافظ. شود رطل گران نظارگی را نقش پای تو ز بس مستانه چون موج شراب افتاده رفتارست. صائب (از آنندراج). گر چمن مشرق آن جلوۀ مستانه شود غنچه در خواب پری بیند و دیوانه شود. جلال اسیر (از آنندراج). صج است فیض گریۀ مستانه میرود خون هوا ز کیسۀ پیمانه میرود. جلال اسیر (از آنندراج). یک نالۀ مستانه ز جائی نشنیدیم ویران شود آن شهر که میخانه ندارد. (از یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به مست شود
چیزی که حرکات و سکنات آن بطور مستان باشد چون لغزش مستانه و رفتار مستانه و گریۀ مستانه و جلوۀ مستانه. (آنندراج). منسوب به مست. به صفت مست. چون مستان در حال مستی. با حالت مستی. به مستی: نگردد به گفتار مستانه غره کسی کو دل و جان هشیار دارد. ناصرخسرو. چون بر در خیمه ای رسیدی مستانه سرود برکشیدی. نظامی. مستانه مبین در این علم گاه کافتادنی است چون تو در چاه. نظامی. بجز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست. حافظ. علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد. حافظ. مژدگانی بده ای دل که دگر مطرب عشق راه مستانه زد و چارۀ مخموری کرد. حافظ. شود رطل گران نظارگی را نقش پای تو ز بس مستانه چون موج شراب افتاده رفتارست. صائب (از آنندراج). گر چمن مشرق آن جلوۀ مستانه شود غنچه در خواب پری بیند و دیوانه شود. جلال اسیر (از آنندراج). صج است فیض گریۀ مستانه میرود خون هوا ز کیسۀ پیمانه میرود. جلال اسیر (از آنندراج). یک نالۀ مستانه ز جائی نشنیدیم ویران شود آن شهر که میخانه ندارد. (از یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به مست شود