جدول جو
جدول جو

معنی آست - جستجوی لغت در جدول جو

آست
آه سرد در مقام افسوس
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آستیاژ
تصویر آستیاژ
(پسرانه)
آسپاداس، آخرین پادشاه ماد که از کورش کبیر پادشاه و موسس هخامنشیان شکست خورد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آستن
تصویر آستن
آستین، قسمتی از جامه که از شانه تا مچ دست را می پوشاند، دهانۀ خیک و مشک، طریقه و راه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آستر
تصویر آستر
مقابل رویه، پارچه ای که زیر لباس یا پارچۀ دیگر می دوزند، قسمت زیرین هر چیز که معمولاً از جنس ارزان تر است
آن طرف تر، برای مثال به مرد آیم و زآستر نگذرم / نخواهم که رنج آید از لشکرم (فردوسی - ۶/۵۲۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آستی
تصویر آستی
آستین لباس برای مثالجوید کسی راستی / گر از راستی برکند آستی (فردوسی - ۸/۲۶۷)
فرهنگ فارسی عمید
مخفف آستین:
جوانان ز پاکی ّ و ازراستی
نوشتند بر پشت دست آستی،
فردوسی،
قلون رفت با کارد در آستی
پدیدار شد کژّی و کاستی،
فردوسی،
ز کژّی نجوید کسی راستی
گر از راستی پر کند آستی،
فردوسی،
تو گفتی که از تیزی و راستی
ستاره برآرد همی زآستی،
فردوسی،
بیامد بجستش بر و آستی
همی جست از او کژّی و کاستی،
فردوسی،
از گوهر دامنی برافشانم
گر آستئی ز طبع بفشانم،
مسعودسعد،
خرامان چو کبک دری از وثاق
برون آمدی برزده آستی،
مسعودسعد،
زآن زلفک پرتاب و از آن دیدۀ پرخواب
یک آستی و دامن مشک و گهر آمد،
مسعودسعد،
هرکه او پیشه راستی دارد
نقد معنی در آستی دارد،
سنائی،
کنار و آستی جان چو بحر پر در شد
که در ولایت معنی گدای کان من است،
اثیر اخسیکتی،
تا کی جوئی طراز آستی من
نیست مرا آستین چه جای طراز است ؟
خاقانی،
روح اﷲ ار ز آستی مریم آمده ست
صد مریم است روح ترا اندر آستین،
کمال اسماعیل،
آه از این طائفۀ زرق ساز
آستی کوته و دست دراز،
امیرخسرو،
تا که کند آسمان از شفق لاله گون
آستی و دامن از خون شهیدان خضاب،
زلالی،
ای همه از رادی و از راستی
گیتی زین هردو برآراستی
بی تو جوانمردی ناقص بود
راست چو پیراهن بی آستی،
قطران
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
هسته. استه. هستو. خسته
لغت نامه دهخدا
(تِ)
آستین. آستی. کم ّ:
روح الله ار زآستن مریم آمده ست
صد مریم است روح ترا اندر آستین.
کمال اسماعیل.
کلیم از ید بیضا همین قدر لافد
که دست زآستن پیرهن برون آرد.
شفائی
لغت نامه دهخدا
(هََ پَ کَ دَ)
مخفف آنسوی تر.
- زآستر، مخفف از آنسوی تر:
ستاره ندیدم ندیدم رهی
بدل زآستر ماندم از خویشتن.
ابوشکور.
بمرو آیم و زآستر نگذرم
نخواهم که رنج آید از لشکرم.
فردوسی.
از این کوه کس زآستر نگذرد
مگر رستم این رزمگه بنگرد.
فردوسی.
هیچ علم از عقل اوموئی نگردد بازپس
هیچ فضل از خلق او گامی نگردد زآستر.
فرخی.
و آنچه صلاح من در آن است و تو بینی و مثال دهی زآستر نشوم. (تاریخ بیهقی).
گر جز رضای تست غرض مر مرا ز عمر
بر خیرها مده بدو عالم ظفر مرا
واندر رضای خویش تو یارب بدو جهان
از خاندان حق تو مکن زآستر مرا.
ناصرخسرو.
چو روشن شد از نور خور باختر
شد از چشم سایه زمین زآستر.
مسعودسعد.
بوالفضول از زمانه زآستر است.
خاقانی.
چون بهمه حرف قلم برکشید
زآستر از عرش علم برکشید.
نظامی.
بکنه مدحت او چون رسی که من باری
بسی ز خطۀ امکانش زآستر دیدم.
کمال اسماعیل
لغت نامه دهخدا
(تَ)
لای و تاه زیرین جامه و جز آن. زیره. بطانه. مقابل ابره، رویه، ظهاره، و روی:
عارضش را جامه پوشیده ست نیکوئی ّ و فر
جامه ای کآن ابره از مشک است و زآتش آستر.
عنصری.
نار ماند بیکی سفرگک دیبا
آستر دیبۀ زرد، ابرۀ آن حمرا.
منوچهری.
بر جامۀ سخنهاش جز معنی آستر نیست
چون پندهاش پندی جز در قران دگر نیست.
ناصرخسرو.
قدر تو کسوتیست که خیاط فطرتش
بردوخته است ز ابرۀ افلاکش آستر.
انوری.
فلک ز مفرش خود خسقی شفق دار است
برای آستر صوف و حبر اخضر ما.
نظام قاری.
فراوان در این کارگه کارگر
یکی ابره بافد دگر آستر.
ظهوری ترشیزی.
مرا سردار پشمین جبه ای داد
نه آن را آستر بود و نه روئی.
یغما.
، پارچۀ کم ارز که بطانه بدان کنند. آستری:
شنیدم که فرماندهی دادگر
قبا داشتی هر دو رو آستر.
سعدی.
- آستر کردن، آستر زدن، دوختن آستر بجامه.
- دهانش آستر دارد، تعبیر مثلی که بمزاح به آنکه طعام یا شرابی سخت گرم خورد و منتظر خنک شدن آن نشود گویند
لغت نامه دهخدا
آستین بر زدن بکاری. مصمم شدن بر آن آماده گردیدن برای انجام دادن آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آستی
تصویر آستی
مخفف آستین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آستین پوش
تصویر آستین پوش
فروتن خاضع، مطیع منقاد
فرهنگ لغت هوشیار
دست و بتبع آن آستین را بنشانه محبت خلوص عفو تحسین بخشش و احسان بحرکت در آوردن، اشاره کردن، اجازه دادن، پشضت پا زدن ترک گفتن فرو گذاشتن، رقص کردن پایکوبی کردن، یاآستین ملال بر کسی افشاندن، با جنبش دست و آستین کراهت و نفرت خود را نشان دادن
فرهنگ لغت هوشیار
چنگ زدن باستین. یاآستین کسی را گرفتن، دامن او را گرفتن برای تقاضا یا مطالبه، تقاضا کردن مطالبه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
آستین بر زدن بکاری. مصمم شدن بر آن آماده گردیدن برای انجام دادن آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آستینه
تصویر آستینه
بیضه، تخم مرغ تخم مرغ خایه
فرهنگ لغت هوشیار
آستین بر زدن بکاری. مصمم شدن بر آن آماده گردیدن برای انجام دادن آن
فرهنگ لغت هوشیار
آستین بر زدن بکاری. مصمم شدن بر آن آماده گردیدن برای انجام دادن آن
فرهنگ لغت هوشیار
دست و بتبع آن آستین را بنشانه محبت خلوص عفو تحسین بخشش و احسان بحرکت در آوردن، اشاره کردن، اجازه دادن، پشضت پا زدن ترک گفتن فرو گذاشتن، رقص کردن پایکوبی کردن، یاآستین ملال بر کسی افشاندن، با جنبش دست و آستین کراهت و نفرت خود را نشان دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آستر
تصویر آستر
لای زیرین جامه، لائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آستن
تصویر آستن
آستین، آستی، کم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آسته
تصویر آسته
هسته، خسته، استه
فرهنگ لغت هوشیار
آستین بر زدن بکاری. مصمم شدن بر آن آماده گردیدن برای انجام دادن آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آستر
تصویر آستر
((تَ))
پارچه ای که زیر لباس می دوزند، رنگ اولی که بر روی سطحی که باید رنگ شود می زنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آستر
تصویر آستر
آن سوی تر، زاستر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آستانه
تصویر آستانه
ساحت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آستیلن
تصویر آستیلن
جوشین
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آستیگماتیسم
تصویر آستیگماتیسم
کژبینی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آستون
تصویر آستون
لاکبر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آسترولوژی
تصویر آسترولوژی
اخترماری
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آستراکان
تصویر آستراکان
پوست بخارایی
فرهنگ واژه فارسی سره
مرداب –آبگیر
فرهنگ گویش مازندرانی
ابزاری مربوط به آسیاب آبی
فرهنگ گویش مازندرانی
آهسته
فرهنگ گویش مازندرانی