جدول جو
جدول جو

معنی آرهن - جستجوی لغت در جدول جو

آرهن
(هََ)
نام شهری از طخیرستان از اعمال بلخ
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آرون
تصویر آرون
(پسرانه)
صفت نیک و خصلت پسندیده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آرسن
تصویر آرسن
(پسرانه)
مرد مبارز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آران
تصویر آران
(پسرانه)
دشت نسبتا گرم و صاف، دارای طبیعت گرم، اسم شهری قدیمی که قباد ان را بنا کرد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آرین
تصویر آرین
(پسرانه)
سفید پوست آریائی، آریایی نژاد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آرن
تصویر آرن
آرنج، محل اتصال بازو و ساعد از طرف بیرون، مفصل میان ساعد و بازو، برای مثال زمانی دست کرده جفت رخسار / زمانی جفت زانو کرده آرن (آغاجی - شاعران بی دیوان - ۱۹۵ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آهن
تصویر آهن
فلزی خاکستری رنگ، چکش خور و رسانای جریان الکتریسته که در هوای مرطوب به راحتی زنگ می زند. در ۱۵۳۰ درجه سانتی گراد گداخته می شود و در ۸۰۰ درجه نرم و سرخ می گردد. در صنعت کاربرد فراوان دارد، هر چیزی که از آهن ساخته شده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رهن
تصویر رهن
گرو گذاشتن، چیزی را نزد کسی گرو گذاشتن، آنچه نزد کسی بگذارند و به قدر ارزش آن پول قرض کنند، گرو، گروی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آرگن
تصویر آرگن
عنصر شیمیایی گازی، بی رنگ، بی بو و غیرقابل اشتعال که یک صدم هوا را تشکیل می دهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آردن
تصویر آردن
آبکش، پالاون، کفگیر، آلتی سوراخ سوراخ و دسته دار برای گرفتن کف روی پختنی ها یا ظرف کردن غذا، کفچه، کفلیز، کرکفیز، کفچلیز، کفچلیزک، کفچلیزه، چمچه، کفچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آهرن
تصویر آهرن
اهریمن، در آیین زردشتی مظهر شر و فساد و تاریکی و ناخوشی و پلیدی، راهنمای بدی، شیطان، هرماس، اهریمه، اهرن، اهرمن، اهرامن، آهرمن، هریمن
فرهنگ فارسی عمید
آرنج، آرن، وارن، رونکک، مرفق
لغت نامه دهخدا
اسم هندی بادمجان بری است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
نام مرکز خرّۀ کویرات کاشان، و خر و الاغ های آنجا از نوعی بزرگ باشد چون استری:
خوانی دو سه آراست که آرایش آن بود
یک کلۀ گاو و دو سه دست خر آران،
شفائی،
بمعنی ولایت ارّان نیز آورده اند، رجوع به ارّان شود
لغت نامه دهخدا
(کُ شُ دَ)
مخفف آوردن، چون تانستن مخفف توانستن. این مصدرغیرمستعمل لکن مشتقات از آن معمول است:
درنگ آرا سپهر چرخ وارا
کیاخن ترت باید کرد کارا.
رودکی.
لعل می را ز درج خم برکش
در کدو نیمه کن بنزد من آر.
رودکی.
ار خوری از خورده بگساردت رنج
ور دهی مینو فراز آردت گنج.
رودکی.
بود رسم و آئین شیر دلیر
که آرد به آهستگی شیر زیر.
فردوسی.
به بیشه یکی خوبرخ یافتند [گیو و طوس]
پر از خنده لب هر دو بشتافتند
نگاری بدیدند چون نوبهار
که از یک نظر شیر آرد شکار.
فردوسی.
ورا [کیخسرو را] پیلتن گفت کاین غم مدار
که کامت برآرد همه روزگار.
فردوسی.
به پیش تو آرم سر و رخش اوی
همان تیغ و گرز جهان بخش اوی.
فردوسی.
گرفتند نفرین به بهرام بر
بدان جام و آرندۀ جام بر.
فردوسی.
از مار کینه ورتر ناسازتر چه باشد
گفتار چربش آرد بیرون ز آشیانه.
لبیبی.
و من اینجاام تا همگان را بخوبی... بر اثر وی بیارند. (تاریخ بیهقی).
یاد ناری پدرت را که مدام
گه تبنگش چدی و گه خنجک.
اسدی (از فرهنگ، خطی).
امروز آزار کس مجوی که فردا
هم ز تو بی شک بجان تو رسد آزار
آنچه نخواهی که من به پیش تو آرم
پیش من از قول و فعل خویش چنان مار.
ناصرخسرو.
خرج آن [مال] بیوجه کند پشیمانی آرد. (کلیله و دمنه).
، برکشیدن. فروبردن:
چنین است کردار گردان فلک
یکی بر مه آرد یکی بر سمک.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(رَ)
آهرمن. (برهان)
لغت نامه دهخدا
صفت نیک، خصلت حمیده، خوی خوش:
به آرون او نیست در بوم و رست
جهان را به آرون و آذین بست (کذا)،
عنصری
لغت نامه دهخدا
گوهری که بندرت خالص وغالباً مخلوط با سایر اجسام یافته میشود وآن بیش از همه فلزات محتاج الیه آدمی ودر تمام صنایع بکار میرود
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی گیاه از خانواده آرنها که از انواع آن اریصارن یا لوف آذان الفیل یا فیلگوش لوف الجعدرا میتوان نام برد. بندگاه میان ساعد و بازو از طرف بیرون: مرفق، از فنون کشتی گیری در خاک است و آن عبارتست از اینکه کت طرف را گرفته درو میکنند بطوریکه پشت طرف بخاک رسد. نوعی ازآن ایستاده عمل میشود و آنرا (آرنج سر پا) گویند
فرهنگ لغت هوشیار
ظرفی مانند طبق دارای سوراخهای بسیار که طباخان و حلوا پزان بر سر دیگ نهند و روغن و شیره و ترشی و مانند آنرا بدان پالایند آبکش پالاون، کفگیر. (آورد آورد خواهد آورد بیاور آورنده آورده) چیزی یا کسی را از جایی به جای دیگر یا از نزد کسی بنزددیگری رسانیدن اتیان مقابل بردن، ظاهرکردن پدید کردن، روایت کردن حکایت گفتن قصه گفتن، زاییدن زادن تولید، سبب شدن، نشان دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آران
تصویر آران
آرنج، مرفق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آهرن
تصویر آهرن
اهریمن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهن
تصویر رهن
گرو کردن چیزی را نزد کسی، ثابت و بر قرار ماندن چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
هر یک از دو قطعه استخوان که حفره های دندانی در آن جای دارند فک یاآرواره زبرین فک اعلی یاآرواره زیرین. فک اسفل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرون
تصویر آرون
صفت نیک، خصلت حمیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرگن
تصویر آرگن
فرانسوی اکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آردن
تصویر آردن
((دَ))
آبکش، کفگیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آره
تصویر آره
((رِ))
آرواره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آرن
تصویر آرن
((رَ))
آرنج
فرهنگ فارسی معین
((هَ))
فلزی است چکش خور که از معادن استخراج می شود و غالباً به شکل اکسید یا کربنات یا سولفوردوفرو وجود دارد و آن ها را در کوره می گدازند و آهن خالص به دست می آورند و آن جسمی است سخت و محکم، شمشیر، تیغ، زنجیر، هر سلاح آهنی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آهن
تصویر آهن
((هُ))
آهون، نقب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رهن
تصویر رهن
((رَ هْ))
گرو، گرو گذاشتن، جمع رهان، رهون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آرون
تصویر آرون
صفت نیک، خوی خوش
فرهنگ فارسی معین
نام مرتعی در لفور سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی
آینه
فرهنگ گویش مازندرانی