آتش، آنچه از سوختن چوب یا زغال یا چیز دیگر به وجود می آید و دارای روشنی و حرارت است، اخگر، برزین، انیسه، مخ، وراغ، نار، تش، ورزم ماه نهم از سال خورشیدی ایرانی، روز نهم از نهمین ماه تقویم اوستایی که ایرانیان قدیم در ماه آذر این روز را به خاطر یکی شدن نام ماه و روز جشن می گرفتند، آذرروز، آذرگان، آذرجشن، برای مثال ای خردمند سرو تابان ماه / روز آذر می چو آذر خواه (مسعودسعد - ۵۴۶)
آتَش، آنچه از سوختن چوب یا زغال یا چیز دیگر به وجود می آید و دارای روشنی و حرارت است، اَخگَر، بَرزین، اَنیسِه، مَخ، وَراغ، نار، تَش، وَرَزم ماه نهم از سال خورشیدی ایرانی، روز نهم از نهمین ماه تقویم اوستایی که ایرانیان قدیم در ماه آذر این روز را به خاطر یکی شدن نام ماه و روز جشن می گرفتند، آذرروز، آذرگان، آذرجشن، برای مِثال ای خردمند سرو تابان ماه / روز آذر می چو آذر خواه (مسعودسعد - ۵۴۶)
نمدزین، نمدی که زیر زین بر پشت اسب می اندازند، آدرمه، ترمه، تکلتو، تکتلو، برای مثال مرد را آکنده از گرد ستوران چشم و گوش / اسب را آغشته اندر خون مردان آدرم (عثمان مختاری - ۳۱۹)
نَمَدزین، نمدی که زیر زین بر پشت اسب می اندازند، آدرَمِه، تَرمِه، تَکَلتو، تَکَتلو، برای مِثال مرد را آکنده از گرد ستوران چشم و گوش / اسب را آغشته اندر خون مردان آدرم (عثمان مختاری - ۳۱۹)
مربوط به آذر، مربوط به آذربایجان مثلاً موسیقی آذری، از مردم آذربایجان، زبانی از شاخۀ زبان های هند و ایرانی که در آذربایجان متداول بود، زبان ترکی رایج در آذربایجان، به رنگ آتش، برای مثال ز خونی که بد بهرۀ مادری / بجوشید و شد چهره اش آذری (فردوسی۴ - ۱۳۵۶) مانند آتش بودن
مربوط به آذر، مربوط به آذربایجان مثلاً موسیقی آذری، از مردم آذربایجان، زبانی از شاخۀ زبان های هند و ایرانی که در آذربایجان متداول بود، زبان ترکی رایج در آذربایجان، به رنگ آتش، برای مِثال ز خونی که بُد بهرۀ مادری / بجوشید و شد چهره اش آذری (فردوسی۴ - ۱۳۵۶) مانند آتش بودن
شرم، حیا، نرمی، رفق، برای مثال درشتی ز کس نشنود نرم گوی / سخن تا توانی به آزرم گوی (فردوسی - ۲/۲۰۲ حاشیه) شفقت، بزرگی و شرف و عزت و حرمت، برای مثال دروغ آب و آزرم کمتر کند / وگر راست گویی که باور کند (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۹۵)، ز کردار بد بر جهان شرم نیست / به نزدیک او شرم و آزرم نیست (فردوسی - ۳/۳۹۷)راحتی، فراغ
شرم، حیا، نرمی، رفق، برای مثال درشتی ز کس نشنود نرم گوی / سخن تا توانی به آزرم گوی (فردوسی - ۲/۲۰۲ حاشیه) شفقت، بزرگی و شرف و عزت و حرمت، برای مِثال دروغ آب و آزرم کمتر کند / وگر راست گویی که باور کند (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۹۵)، ز کردار بد بر جهان شرم نیست / به نزدیک او شرم و آزرم نیست (فردوسی - ۳/۳۹۷)راحتی، فراغ
شرم. حیا.ادب. نرمی. رفق. لطف و ملایمت در گفتار: چو پرسدت پاسخ ورا نرم گوی سخنهای به آزرم و باشرم گوی. فردوسی. خردمند بی شرم خواند مرا چو خاقان بی آزرم داند مرا. فردوسی. دل آرام دارید از چار چیز کز او خوبی و سودمندیست نیز یکی بیم و آزرم و شرم خدای که تا باشدت یاور و رهنمای دگر داد دادن تن خویش را نگه داشتن دامن خویش را. فردوسی. گر این رستخیز از پی خواسته ست که آزرم و دانش بدو کاسته ست... فردوسی. درشتی ز کس نشنود نرمگوی سخن تا توانی به آزرم گوی. فردوسی. دل نامداران بتو گرم باد روانت پراز شرم و آزرم باد. فردوسی. چو فرهنگی آموزیش [شاه را] نرم باش بگفتار با شرم و آزرم باش. اسدی. اگر خواهی باآبروی باشی آزرم راپیشه کن. (منسوب بنوشیروان، از قابوسنامه). گفت ای بی حیا و بی آزرم این چنین خندی و نداری شرم ؟ سنائی. بوسید برش به رفق و آزرم خارید سرش بناخن شرم. امیرخسرو. - به آزرم، مؤدب: از اینجا برفتند ده تن بدند ببازآمدن یازده تن شدند بر ایشان فزوده ست مردی جوان برخسار همچون گل ارغوان از آن ده برادر به آزرم تر نکوروی و زیبا و باشرم تر. شمسی (یوسف و زلیخا). ، خجلت. انفعال. شرمندگی. شرم زدگی: ز آزرم خاقان چینی نخست که بهرام از آزرم او دل بشست. فردوسی. ، حرمت. (ربنجنی). احترام. عزت. قدر. قیمت. منزلت. نام نیک. اعتبار. آبرو. ناموس. ارز. ارج. ادب: دروغ ارز و آزرم کمتر کند وگر راست گویی که باور کند. ابوشکور. مرا پیش خوانی ترا شرم نیست خرد را بر مغزت آزرم نیست. فردوسی. جهان را ز کردار بد شرم نیست کسی را به نزدیکش آزرم نیست همیشه بهر نیک وبد دسترس ولیکن نجوید خود آزرم کس. فردوسی. دل پهلوانان همی گرم دار بگفتار با هرکس آزرم دار. فردوسی. جهاندار از او هم نه خشنود بود ز تیزی روانش پر از دود بود ز آزرم خاقان چینی نخست که بهرام از آزرم او دل بشست دگر آنکه چیزی که فرمان نبود ببرداشتن خود دلیری نمود. فردوسی. کرا کار با شاه بدخو بود نه آزرم و نه بخت نیکو بود. فردوسی. ترا چون سواران دل و شرم نیست مهان را به نزدیکت آزرم نیست. فردوسی. ترا خود بدیده درون شرم نیست پدر را بنزد تو آزرم نیست. فردوسی. جهان را ز کردار بد شرم نیست کسی را به نزدیکش آزرم نیست. فردوسی. که دانا زد این داستان از نخست که هر کس که آزرم مهمان نجست نباشد خرد هیچ نزدیک اوی نیاز آورد بخت تاریک اوی. فردوسی. ترا گر زآن برادر شرم بودی مرا پیشت هزار آزرم بودی. (ویس و رامین). گه آمد کز بزرگان شرم داری برادر را بسی آزرم داری. (ویس و رامین). که هرگز نت آب و نه آزرم باد تنت سوخته زآتش گرم باد. شمسی (یوسف و زلیخا). مکن ماهرویا دلت نرم دار مرا بیش از این آب و آزرم دار. شمسی (یوسف و زلیخا). همان روزش از کار معزول کرد بمصر اندرش خوار و مخذول کرد زنش را و وی را بیک جا براند ز بن آب و آزرم ایشان نماند. شمسی (یوسف و زلیخا). زن پادشا چون بود پارسا بدو رسته باشد ز غم پادشا بذنب زلیخا برآمد عزیز از آزرم و از حشمت و جاه نیز. شمسی (یوسف و زلیخا). بندویه با آن زینت پادشاهی بر بام دیر آمد و آواز داد کی [که] خدای از شما خوشنود باد چنانکه دی و دوش آزرم من داشتید اکنون اگر خواهید کی [که] حق نعمت خاندان من گذارده باشید امروز تا آخر روز مرا مهلت دهید تا توبه تمام کنم. (از فارسنامۀ ابن بلخی). و آزرم و ناموس تو نگاه داشتن لازم آید. (کلیله و دمنه). - آزرم داشتن کسی یا چیزی را، محترم شمردن او: آزرم دارش ارچه به پیشت بود حقیر ارزان شمارش ارچه بنزدت گران بود. مجد همگر. - آزرم نداشتن کسی یا چیزی را، او را بچیزی نشمردن. محل ّ و اهمیتی بدو ندادن: ای بزرگی که از بلندی قدر آسمان را نداشتی آزرم. انوری. ، داد. انصاف. نصفت: دو کس را روزگار آزرم داده ست یکی کو مرد و دیگر کو نزاده ست. نظامی. پیرزنی را ستمی درگرفت دست زد و دامن سنجر گرفت کای ملک آزرم تو کم دیده ام وز تو همه ساله ستم دیده ام. نظامی. ، یاد: به آزرم من، به یادمن: فرامش مکن یک زمان مهر من بدل در نگاریده کن چهر من به آزرم من بیکس سرزده یتیم و اسیر و تبه دل شده بهر جا که بینی یتیم و اسیر نوازش کن او را و انده پذیر. شمسی (یوسف و زلیخا). ، اندیشه. دل مشغولی: سپه کردن و جنگ را ساختن وز آزرم او مغز پرداختن. فردوسی. ، راحت. رفاه: چنین داد پاسخ که آن کز نخست به نیک و بد آزرم هر کس بجست. فردوسی. ، تاب و طاقت. (برهان) : سر پهلوانان بدو گرم گشت دل طوس نوذر بی آزرم گشت. فردوسی (از جهانگیری). ، سلامت. راحت، بخواری و زاری گذاشتن، تقصیر وگناه، مسلمان شدن. (برهان)، اندوه. غم: که اندرزمانه مرا کودکیست ز آزرم او بر دلم خواب نیست. فردوسی (از شعوری). ، جانبداری. طرفداری. رودربایستی: دگر دین یزدان پرست است و بس نیازارد او کس به آزرم کس. فردوسی. بمیدان شدی [اردشیر] بامداد پگاه برفتی کسی کو بدی دادخواه نجستی بداد اندر آزرم کس چه کهتر چه فرزند فریادرس. فردوسی. ، ضرر.زیان. آزار: مگرد در پی آزرم و قول من بشنو مباش بر سر آزار و پند من بنیوش. اوحدی. ، ظاهر. آشکارا. بجهر. بلند: باز ز گنجینه گره کرد باز گه سخن آزرم شد و گاه راز. امیرخسرو. ، فضیلت. تقوی. دین داری: سپردی مرا دختر اردوان که تا بازخواهی تنی بی روان نکشتم که فرزند بد در نهان بترسیدم از کردگار جهان نجستم بفرمانت آزرم خویش بریدم هم اندرزمان شرم خویش بدان تا کسی بد نگوید مرا ز دریای تهمت نشوید مرا. فردوسی. ، محابا: بی آزرم، بی محابا: بدانید کاین عرض آزرم نیست سخن با محابا و با شرم نیست. فردوسی. چو زرد از ویسه این گفتار بشنید عنان بارۀ شبگون بپیچید همی رفت و نبودش هیچ آگاه که ره در پیش او راه است یا چاه چنان بی سایه شد چونان بی آزرم بر چشمش جهان تاری شد از شرم. (ویس و رامین). همی زد دست را بر دل بی آزرم همی راند از مژه خون دل گرم. (ویس و رامین). ، مهر. مهربانی. محبت. شفقت. عشق: شما را بدیده درون شرم نیست ز راه خرد مهر و آزرم نیست. فردوسی. که بر کارزاری ّ و مرد نژاد دل ما پر آزرم و مهر است و داد. فردوسی. از آن ترسم که تو روزی بگوراب ببینی دختری چون درّ خوشاب پس آزرم و وفای من نداری دل بی مهر خویش او را سپاری. (ویس و رامین). نه مرد بی وفا داردش آزرم نه در نامردمی دارد از او شرم. (ویس و رامین). بگفت این و پس کاغد و خامه خواست مر این هر دو را از پی نامه خواست یهودای فرزانه را پیش خواند [یعقوب] به آزرم در پیش خویشش نشاند بدو گفت بردار این خامه را نویس ازمن خسته دل نامه را. شمسی (یوسف و زلیخا). ، نکبت: نکبه الزمان، زیان رسانید او را زمان. آزرم رسانیدش زمان. نکبات زمان، آزرمهای زمانه. (زمخشری)، نگاهداشت و پاس خاطر: که جز کشتن و خواری و درد و رنج ز کهتر نهان کردن رای و گنج ندانست و آزرم کس را نداشت همی این بر آن آن بر این برگماشت. فردوسی. جهان را گوهر آمد زشتکاری چرا زو مهربانی چشم داری بنزدش هیچکس را نیست آزرم که بیقدر است و بی مهر است و بی شرم. (ویس و رامین). صواب آنچنان شد که آرم شتاب که آزرم دشمن ندارد صواب. نظامی. ، در بعضی فرهنگها به این کلمه معنی خشم و محافظه داده و بیت ذیل را شاهد آورده اند: دباغت چنان دادم این چرم را که برتابد آسیب آزرم را. نظامی. لکن بگمان من کلمه بیت مصحّف آدرم لهجه و صورتی از آدرم است به معنی درفش فارسی و بیز ترکی. رجوع به آدرم شود. ، یکدلی. یکرنگی: بپاسخ تو او را درشتی مگوی به پیوند آزرم او را بجوی. فردوسی. هرآنکس که با او بهم ساختند ز آزرم ما دل بپرداختند بداندیش و بدکام و بدگوهرند... فردوسی. نه جانت را خرد نه دیده را شرم نه گفتت راستی نه کارت آزرم. (ویس و رامین)
شرم. حیا.ادب. نرمی. رفق. لطف و ملایمت در گفتار: چو پرسدْت پاسخ ورا نرم گوی سخنهای به آزرم و باشرم گوی. فردوسی. خردمند بی شرم خواند مرا چو خاقان بی آزرم داند مرا. فردوسی. دل آرام دارید از چار چیز کز او خوبی و سودمندیست نیز یکی بیم و آزرم و شرم خدای که تا باشدت یاور و رهنمای دگر داد دادن تن خویش را نگه داشتن دامن خویش را. فردوسی. گر این رستخیز از پی خواسته ست که آزرم و دانش بدو کاسته ست... فردوسی. درشتی ز کس نشنود نرمگوی سخن تا توانی به آزرم گوی. فردوسی. دل نامداران بتو گرم باد روانت پراز شرم و آزرم باد. فردوسی. چو فرهنگی آموزیش [شاه را] نرم باش بگفتار با شرم و آزرم باش. اسدی. اگر خواهی باآبروی باشی آزرم راپیشه کن. (منسوب بنوشیروان، از قابوسنامه). گفت ای بی حیا و بی آزرم این چنین خندی و نداری شرم ؟ سنائی. بوسید برش به رفق و آزرم خارید سرش بناخن شرم. امیرخسرو. - به آزرم، مُؤدب: از اینجا برفتند ده تن بدند ببازآمدن یازده تن شدند بر ایشان فزوده ست مردی جوان برخسار همچون گل ارغوان از آن ده برادر به آزرم تر نکوروی و زیبا و باشرم تر. شمسی (یوسف و زلیخا). ، خجلت. انفعال. شرمندگی. شرم زدگی: ز آزرم خاقان چینی نخست که بهرام از آزرم او دل بشست. فردوسی. ، حرمت. (ربنجنی). احترام. عزت. قدر. قیمت. منزلت. نام نیک. اعتبار. آبرو. ناموس. ارز. ارج. ادب: دروغ ارز و آزرم کمتر کند وگر راست گویی که باور کند. ابوشکور. مرا پیش خوانی ترا شرم نیست خرد را برِ مغزت آزرم نیست. فردوسی. جهان را ز کردار بد شرم نیست کسی را به نزدیکش آزرم نیست همیشه بهر نیک وبد دسترس ولیکن نجوید خود آزرم ِ کس. فردوسی. دل پهلوانان همی گرم دار بگفتار با هرکس آزرم دار. فردوسی. جهاندار از او هم نه خشنود بود ز تیزی روانش پر از دود بود ز آزرم خاقان چینی نخست که بهرام از آزرم او دل بشست دگر آنکه چیزی که فرمان نبود ببرداشتن خود دلیری نمود. فردوسی. کرا کار با شاه بدخو بود نه آزرم و نه بخت نیکو بود. فردوسی. ترا چون سواران دل و شرم نیست مِهان را به نزدیکت آزرم نیست. فردوسی. ترا خود بدیده درون شرم نیست پدر را بنزد تو آزرم نیست. فردوسی. جهان را ز کردار بد شرم نیست کسی را به نزدیکش آزرم نیست. فردوسی. که دانا زد این داستان از نخست که هر کس که آزرم مهمان نجست نباشد خرد هیچ نزدیک اوی نیاز آورد بخت تاریک اوی. فردوسی. ترا گر زآن برادر شرم بودی مرا پیشت هزار آزرم بودی. (ویس و رامین). گه آمد کز بزرگان شرم داری برادر را بسی آزرم داری. (ویس و رامین). که هرگز نَت آب و نه آزرم باد تنت سوخته زآتش گرم باد. شمسی (یوسف و زلیخا). مکن ماهرویا دلت نرم دار مرا بیش از این آب و آزرم دار. شمسی (یوسف و زلیخا). همان روزش از کار معزول کرد بمصر اندرش خوار و مخذول کرد زنش را و وی را بیک جا براند ز بن آب و آزرم ایشان نماند. شمسی (یوسف و زلیخا). زن پادشا چون بود پارسا بدو رسته باشد ز غم پادشا بذنب زلیخا برآمد عزیز از آزرم و از حشمت و جاه نیز. شمسی (یوسف و زلیخا). بندویه با آن زینت پادشاهی بر بام دیر آمد و آواز داد کی [که] خدای از شما خوشنود باد چنانکه دی و دوش آزرم من داشتید اکنون اگر خواهید کی [که] حق نعمت خاندان من گذارده باشید امروز تا آخر روز مرا مهلت دهید تا توبه تمام کنم. (از فارسنامۀ ابن بلخی). و آزرم و ناموس تو نگاه داشتن لازم آید. (کلیله و دمنه). - آزرم داشتن کسی یا چیزی را، محترم شمردن او: آزرم دارش ارچه به پیشت بود حقیر ارزان شمارش ارچه بنزدت گران بود. مجد همگر. - آزرم نداشتن کسی یا چیزی را، او را بچیزی نشمردن. محل ّ و اهمیتی بدو ندادن: ای بزرگی که از بلندی قدر آسمان را نداشتی آزرم. انوری. ، داد. انصاف. نصفت: دو کس را روزگار آزرم داده ست یکی کو مرد و دیگر کو نزاده ست. نظامی. پیرزنی را ستمی درگرفت دست زد و دامن سنجر گرفت کای ملک آزرم تو کم دیده ام وز تو همه ساله ستم دیده ام. نظامی. ، یاد: به آزرم من، به یادمن: فرامش مکن یک زمان مهر من بدل در نگاریده کن چهر من به آزرم من بیکس سرزده یتیم و اسیر و تبه دل شده بهر جا که بینی یتیم و اسیر نوازش کن او را و انده پذیر. شمسی (یوسف و زلیخا). ، اندیشه. دل مشغولی: سپه کردن و جنگ را ساختن وز آزرم او مغز پرداختن. فردوسی. ، راحت. رفاه: چنین داد پاسخ که آن کز نخست به نیک و بد آزرم ِ هر کس بجست. فردوسی. ، تاب و طاقت. (برهان) : سر پهلوانان بدو گرم گشت دل طوس نوذر بی آزرم گشت. فردوسی (از جهانگیری). ، سلامت. راحت، بخواری و زاری گذاشتن، تقصیر وگناه، مسلمان شدن. (برهان)، اندوه. غم: که اندرزمانه مرا کودکیست ز آزرم او بر دلم خواب نیست. فردوسی (از شعوری). ، جانبداری. طرفداری. رودربایستی: دگر دین یزدان پرست است و بس نیازارد او کس به آزرم ِ کس. فردوسی. بمیدان شدی [اردشیر] بامداد پگاه برفتی کسی کو بدی دادخواه نجستی بداد اندر آزرم ِ کس چه کهتر چه فرزند فریادرس. فردوسی. ، ضرر.زیان. آزار: مگرد در پی آزرم و قول من بشنو مباش بر سر آزار و پند من بنیوش. اوحدی. ، ظاهر. آشکارا. بِجهر. بلند: باز ز گنجینه گره کرد باز گه سخن آزرم شد و گاه راز. امیرخسرو. ، فضیلت. تقوی. دین داری: سپردی مرا دختر اردوان که تا بازخواهی تنی بی روان نکشتم که فرزند بد در نهان بترسیدم از کردگار جهان نجستم بفرمانت آزرم خویش بریدم هم اندرزمان شرم خویش بدان تا کسی بد نگوید مرا ز دریای تهمت نشوید مرا. فردوسی. ، محابا: بی آزرم، بی محابا: بدانید کاین عرض آزرم نیست سخن با محابا و با شرم نیست. فردوسی. چو زرد از ویسه این گفتار بشنید عنان بارۀ شبگون بپیچید همی رفت و نبودش هیچ آگاه که ره در پیش او راه است یا چاه چنان بی سایه شد چونان بی آزرم برِ چشمش جهان تاری شد از شرم. (ویس و رامین). همی زد دست را بر دل بی آزرم همی راند از مژه خون دل ِ گرم. (ویس و رامین). ، مهر. مهربانی. محبت. شفقت. عشق: شما را بدیده درون شرم نیست ز راه خرد مهر و آزرم نیست. فردوسی. که بر کارزاری ّ و مرد نژاد دل ما پر آزرم و مهر است و داد. فردوسی. از آن ترسم که تو روزی بگوراب ببینی دختری چون درّ خوشاب پس آزرم و وفای من نداری دل بی مهر خویش او را سپاری. (ویس و رامین). نه مرد بی وفا داردْش آزرم نه در نامردمی دارد از او شرم. (ویس و رامین). بگفت این و پس کاغد و خامه خواست مر این هر دو را از پی نامه خواست یهودای فرزانه را پیش خواند [یعقوب] به آزرم در پیش خویشش نشاند بدو گفت بردار این خامه را نویس ازمن خسته دل نامه را. شمسی (یوسف و زلیخا). ، نکبت: نکبه الزمان، زیان رسانید او را زمان. آزرم رسانیدش زمان. نکبات زمان، آزرمهای زمانه. (زمخشری)، نگاهداشت و پاس خاطر: که جز کشتن و خواری و درد و رنج ز کهتر نهان کردن رای و گنج ندانست و آزرم کس را نداشت همی این بر آن آن بر این برگماشت. فردوسی. جهان را گوهر آمد زشتکاری چرا زو مهربانی چشم داری بنزدش هیچکس را نیست آزرم که بیقدر است و بی مهر است و بی شرم. (ویس و رامین). صواب آنچنان شد که آرم شتاب که آزرم دشمن ندارد صواب. نظامی. ، در بعضی فرهنگها به این کلمه معنی خشم و محافظه داده و بیت ذیل را شاهد آورده اند: دباغت چنان دادم این چرم را که برتابد آسیب آزرم را. نظامی. لکن بگمان من کلمه بیت مصحّف آدَرْم لهجه و صورتی از آدْرَم است به معنی دِرفش فارسی و بیز ترکی. رجوع به آدرم شود. ، یکدلی. یکرنگی: بپاسخ تو او را درشتی مگوی به پیوند آزرم ِ او را بجوی. فردوسی. هرآنکس که با او بهم ساختند ز آزرم ما دل بپرداختند بداندیش و بدکام و بدگوهرند... فردوسی. نه جانت را خرد نه دیده را شرم نه گفتت راستی نه کارت آزرم. (ویس و رامین)
نمدزین. آدرمه. آترمه. ادرمه. آشرمه: مرد را آکنده از گرد سواران چشم و گوش اسب را آغشته اندر خون مردم آدرم. مختاری غزنوی. دو پهلوی من از خشکی بسوده چو آن اسبی که او را آدرم نه. شرف الدین شفروه. ، سلاح چون خنجر و شمشیر و تیر و کمان و امثال آن. صاحب فرهنگ منظومه گفته است: چیست انجام آخر کار است آدرم اسلحه که خونخوار است. ، زینی که نمدزین او دونیم بود، درفش که بدان نمدزین دوزند. و رجوع به ادرمکش شود. در تمام معانی آذرم بذال نقطه دار نیز آمده است. و شیخ نظامی این کلمه را بفتح دال و سکون را آورده است به معنی درفش و بیز: دباغت چنان دادم این چرم را که برتابد آسیب آدرم را. نظامی
نمدزین. آدرمه. آترمه. ادرمه. آشرمه: مرد را آکنده از گرد سواران چشم و گوش اسب را آغشته اندر خون مردم آدرم. مختاری غزنوی. دو پهلوی من از خشکی بسوده چو آن اسبی که او را آدرم نه. شرف الدین شفروه. ، سلاح چون خنجر و شمشیر و تیر و کمان و امثال آن. صاحب فرهنگ منظومه گفته است: چیست انجام آخر کار است آدرم اسلحه که خونخوار است. ، زینی که نمدزین او دونیم بود، درفش که بدان نمدزین دوزند. و رجوع به اَدرمکش شود. در تمام معانی آذرم بذال نقطه دار نیز آمده است. و شیخ نظامی این کلمه را بفتح دال و سکون را آورده است به معنی درفش و بیز: دباغت چنان دادم این چرم را که برتابد آسیب آدرم را. نظامی
نمدزین. (اسدی چ پاول هورن) (فرهنگ اسدی نخجوانی). رجوع به آدرم و ادرم شود، گردن نهادن. (تاج المصادر بیهقی). گردن دادن. (منتهی الارب). ذعن. رام شدن. (آنندراج). فرمانبرداری و اطاعت. (غیاث اللغات) : انقیاد و اذعان بحدّی که امیر صدهزار (را) ... بمجرّد اینکه سهوی کند یک سواربفرستد تا... تأدیب او بکند. (جهانگشای جوینی)، فروتنی نمودن. (منتهی الارب). خضوع، خوار گردیدن. (منتهی الارب)، بشتافتن در فرمانبرداری. (منتهی الارب). شتافتن به اطاعت کسی، اذعان، عزم و ارادۀ قلب است که عبارت از جزم اراده است پس از تردید و شک. (تعریفات جرجانی). اعتقاد و عزم قلب و عزم جزم اراده باشد بعد از تردید و اذعان را مراتبی است و پست ترین مرتبۀ آن ظن و بالاترین مرتبۀ آن یقین باشد و بین ظن ّ و یقین تقلید و جهل مرکب است و تفصیل هر یک از این مراتب سه گانه در جای خود بیاید. (کشاف اصطلاحات الفنون)
نمدزین. (اسدی چ پاول هورن) (فرهنگ اسدی نخجوانی). رجوع به آدرم و اَدرَم شود، گردن نهادن. (تاج المصادر بیهقی). گردن دادن. (منتهی الارب). ذعن. رام شدن. (آنندراج). فرمانبرداری و اطاعت. (غیاث اللغات) : انقیاد و اذعان بحدّی که امیر صدهزار (را) ... بمجرّد اینکه سهوی کند یک سواربفرستد تا... تأدیب او بکند. (جهانگشای جوینی)، فروتنی نمودن. (منتهی الارب). خضوع، خوار گردیدن. (منتهی الارب)، بشتافتن در فرمانبرداری. (منتهی الارب). شتافتن به اطاعت کسی، اذعان، عزم و ارادۀ قلب است که عبارت از جزم اراده است پس از تردید و شک. (تعریفات جرجانی). اعتقاد و عزم قلب و عزم جزم اراده باشد بعد از تردید و اذعان را مراتبی است و پست ترین مرتبۀ آن ظن و بالاترین مرتبۀ آن یقین باشد و بین ظن ّ و یقین تقلید و جهل مرکب است و تفصیل هر یک از این مراتب سه گانه در جای خود بیاید. (کشاف اصطلاحات الفنون)
منسوب به آذر: ز خونی که بد بهرۀ مادری بجوشید و شدچهره اش آذری. فردوسی. ، منسوب به آذربایجان. (درهالغواص حریری) ، نام جامه ای که در آذربایجان بافتندی. (محمود بن عمر ربنجنی) ، زبان آذری، لهجه ای از فارسی قدیم که در آذربایجان متداول بوده و اکنون نیز در بعض نواحی قفقاز بدان تکلم کنند، مشک تیزبو. (محمود بن عمر ربنجنی)
منسوب به آذر: ز خونی که بد بهرۀ مادری بجوشید و شدچهره اش آذری. فردوسی. ، منسوب به آذربایجان. (درهالغواص حریری) ، نام جامه ای که در آذربایجان بافتندی. (محمود بن عمر ربنجنی) ، زبان آذری، لهجه ای از فارسی قدیم که در آذربایجان متداول بوده و اکنون نیز در بعض نواحی قفقاز بدان تکلم کنند، مشک تیزبو. (محمود بن عمر ربنجنی)