جدول جو
جدول جو

معنی آدمخور - جستجوی لغت در جدول جو

آدمخور
(یَ دَ / دِ)
در تداول عوام به معنی آدمیخوار
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آبشخور
تصویر آبشخور
روزی، بهره، نصیب، قسمت، جای زیست و اقامت، جای آب خوردن یا آب برداشتن در کنار چشمه یا رودخانه، برای مثال از این پس نه آشوب خیزد نه جنگ / به آبشخور آیند میش و پلنگ (فردوسی - ۲/۲۸۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آدم خوار
تصویر آدم خوار
موجود وحشی که گوشت انسان را بخورد، مردم خوار، کنایه از ستمکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آبخور
تصویر آبخور
آبخورد، آبشخور، در کشاورزی مقدار قابلیت زمین برای جذب آب، آن قسمت از اجسام شناور که در آب قرار می گیرد، کنار رودخانه، تالاب، سرچشمه و محلی که از آنجا آب بردارند یا آب بخورند، برای مثال وز آن آبخور شد به جای نبرد / پراندیشه بودش دل و روی زرد (فردوسی - ۲/۱۸۴ حاشیه) ، نوشیدن آب، کنایه از بهره، نصیب، روزی، برای مثال در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند / آدم بهشت روضۀ دارالسلام را (حافظ - ۳۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درخور
تصویر درخور
شایسته، سزاوار، لایق، اندرخور، شایگان، ارزانی، بابت، خورا، خورند، سازوار، شایان، صالح، فراخور، فرزام، محقوق، مستحقّ، مناسب، باب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دمخور
تصویر دمخور
دمساز، همدم، همراز، سازگار، هم صحبت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدخور
تصویر بدخور
دارویی که به واسطۀ تلخی و بدمزگی به اکراه و سختی خورده شود
فرهنگ فارسی عمید
(خُ دَ / دِ)
زخم پذیر. آنچه یا آنکه محل ضرب (بهر یک از معانی ضرب) قرار گیرد. زخم خورنده. زخم خوار:
عاقبت هر که سر فروخت بزر
سرنگون همچو سکه زخمخور است.
خاقانی.
رجوع به زخم خوردن و زخم خورده شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
در تداول عامه بجای آدمی وار
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ / دِ)
مردمخوار
لغت نامه دهخدا
(بِ خوَرْ / خُرْ)
جایی از رود یا نهر یا حوض که از آن آب توان خورد و یا توان برداشت. ورد. مورد. مشرب. منهل. شریعه. مشرع. عطن. معطن. مشربه. شرعه. حوض. آبخور. سرچشمه. آبشخوار: الملحاح، آن شتر که از آبشخور (عطن. معطن) واتر نیاید. (السامی فی الاسامی).
جهان دار محمود شاه بزرگ
به آبشخور آرد همی میش و گرگ.
فردوسی.
از این پس نه آشوب خیزد نه جنگ
به آبشخور آید گوزن و پلنگ.
فردوسی.
چرا گاه این گاو بدتر نبود
هم آبشخورش نیز کمتر نبود
بپستان چنان خشک شد شیر اوی
دگرگونه شد رنگ و آژیر اوی.
فردوسی.
گیا نیست و آبشخور چارپای
فرود آمدن را نیابی تو جای.
فردوسی.
همان از دل پاک و پاکیزه کیش
به آبشخور آری همی گرگ و میش.
فردوسی.
، منزل. مقام. موطن:
ببهرام داد آن زمان دخترش
بدان تا بچین باشد آبشخورش.
فردوسی.
بتوران زمین زادی از مادرت
همانجابد آرام و آبشخورت.
فردوسی.
بدو گفت رستم ترا کهترم
بشهر تو کرد ایزد آبشخورم.
فردوسی.
دستش نگیرد حیدرم دستم نگیرد عمّرش
رفتم پس آبشخورم او از پس آبشخورش.
ناصرخسرو.
، نصیب. قسمت. روزی:
یکی راه بگشای تا بگذرم
بجایی که کرد ایزد آبشخورم.
فردوسی.
وگر هیچ رنج آیدت بگذرم
ز جای دگر جویم آبشخورم.
فردوسی.
ما برفتیم تو دانی و دل غمخور ما
بخت بد تا بکجا میبرد آبشخور ما.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(خَ مَ دَ / دِ)
مردم خوار. آدمیخواره:
آدمیخوارند اغلب مردمان.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(نَ دَ / دِ)
در تداول عوام به معنی آدمیخوار
لغت نامه دهخدا
(خوَر / خَرْ / خُرْ دَ / دِ)
همدم. همنفس. همنشین و همفکر: دمخور بودن یا نبودن کسی را، با وی انیس و جلیس و همدل بودن یا نبودن. سازگار بودن یا نبودن. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ نَنْ دَ / دِ)
آدمیخوار
لغت نامه دهخدا
تصویری از آدمیخوار
تصویر آدمیخوار
مردم خوار، آدمی خواره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رد خور
تصویر رد خور
رد خور ندارد قطعی است حتمی است
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که دارو را بزحمت و اکراه خورد، دارویی که بواسطه طعم تلخ و بد مزگی با کراه خورده شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آدمخواره
تصویر آدمخواره
مردم خوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبشخور
تصویر آبشخور
نصیب، بهره، جای اقامت و زندگی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آدمخوره
تصویر آدمخوره
آدمیخور
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه دارای غم و اندوه بود غمناک مغموم، آنکه در غم دیگری شریک باشد دلسوز مشفق، بوتیمار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یمخور
تصویر یمخور
دراز بالا، گردن دراز: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمخور
تصویر دمخور
همنشین مصاحب معاشر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آدمخوار
تصویر آدمخوار
آنکه انسانرا خوراک خود قرار دهد، بسیار وحشی
فرهنگ لغت هوشیار
آبگیر، جای تامین آب آبیاری، آن بخش از بدنه وسیله شناور که در زیر آب قرار میگیرد محل آب خوردن سرچشمه و کنار رود و امثال آن که از آنجا آب بر گیرند و نوشند، مشربه آبخوری، قسمت نصیب روزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درخور
تصویر درخور
لایق، سزاوار، صالح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلخور
تصویر دلخور
رنجیده، مغموم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آش خور
تصویر آش خور
کنایه از کسی که تازه به سربازی رفته، تازه کار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آبشخور
تصویر آبشخور
((بِ خُ))
جای خوردن یا برداشتن آب، ظرف آبخوری، منزل، مقام، بهره، قسمت، سرنوشت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آبخور
تصویر آبخور
((خُ))
سرچشمه و محلی که از آن جا آب برگیرند و بنوشند، آبشخور، قسمت، نصیب، موی اضافی سبیل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درخور
تصویر درخور
حائز اهمیت، قابل، مناسب، مستحق
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آبشخور
تصویر آبشخور
منبع
فرهنگ واژه فارسی سره
آبخور، آبشخورد، آبشخوار، سرچشمه، منهل، روزی، قسمت، نصیب، تقدیر، سرنوشت، مشرب، مقام، منزل، موطن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
انیس، جلیس، دمساز، مالوف، مصاحب، معاشر، ملازم، مونس، همنشین
فرهنگ واژه مترادف متضاد