انسان. دراصل، بنابر روایات، نام نخستین انسان آفریده شده است، برای مثال در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند / آدم بهشت روضۀ دارالسلام را (حافظ - ۳۰)، خدمتکار مرد، نوکر، کسی که دارای ویژگی های انسانی است، مردم مثلاً عالم و آدم
انسان. دراصل، بنابر روایات، نام نخستین انسان آفریده شده است، برای مِثال در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند / آدم بهشت روضۀ دارالسلام را (حافظ - ۳۰)، خدمتکار مرد، نوکر، کسی که دارای ویژگی های انسانی است، مردم مثلاً عالم و آدم
نخستین پدر آدمیان، جفت حوّا. (توریه). ابوالبشر. بوالبشر. خلیفهاﷲ. صفی اﷲ. ابوالوری. ابومحمد. معلم الاسماء. ج، اوادم: تا جهان بود از سر آدم فراز کس نبود از راه دانش بی نیاز. رودکی. نشیبت فراز و فرازت نشیب چو فرزند آدم بشیب و بتیب. رودکی. یک بار طبع آدمیان گیر و مردمان گرت آدم است بابک و فرزند بابکی. اسدی. ورنه آدم کی بگفتی با خدا ربّنا انّا ظلمنا نفسنا. مولوی. اکبر و اعظم خدای عالم و آدم صورت خوب آفرید و سیرت زیبا. سعدی. بنی آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش ز یک گوهرند. سعدی. حدیث عشق اگر گوئی گناه است گناه اول ز حوّا بود و آدم. سعدی. در نقد عیش کوش که چون آبخور نماند آدم بهشت روضۀ دارالسلام را. حافظ. ، نامی است از نامها، ازجمله ابوبکر احمد بن آدم الادمی المحدث
نخستین پدر آدمیان، جفت حوّا. (توریه). ابوالبشر. بوالبشر. خلیفهاﷲ. صفی اﷲ. ابوالوری. ابومحمد. معلم الاسماء. ج، اوادِم: تا جهان بود از سر آدم فراز کس نبود از راه دانش بی نیاز. رودکی. نشیبت فراز و فرازت نشیب چو فرزند آدم بشیب و بتیب. رودکی. یک بار طبع آدمیان گیر و مردمان گرْت آدم است بابک و فرزند بابکی. اسدی. ورنه آدم کی بگفتی با خدا ربّنا انّا ظلمنا نفسنا. مولوی. اکبر و اعظم خدای عالم و آدم صورت خوب آفرید و سیرت زیبا. سعدی. بنی آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش ز یک گوهرند. سعدی. حدیث عشق اگر گوئی گناه است گناه اول ز حوّا بود و آدم. سعدی. در نقد عیش کوش که چون آبخور نماند آدم بهشت روضۀ دارالسلام را. حافظ. ، نامی است از نامها، ازجمله ابوبکر احمد بن آدم الادمی المحدث
یک تن از اولاد آدم ابوالبشر. انس. انسی. انسان. بشر. مردم. مردمی. ناس. اناس. ج، آدمیین: شیب تو با فراز و فراز تو با نشیب فرزند آدمی بتو اندر بشیب و تیب. رودکی. چنین گفت ه̍رون مرا روز مرگ مفرمای هیچ آدمی را مجرگ. رودکی یا ابوشکور. هر آنکو گذشت از ره مردمی ز دیوان شمر مشمرش زآدمی. فردوسی. نه در وی آدمی را راه رفتن نه در وی آبها را جوی فرکند. عباس (از فرهنگ اسدی، خطی). جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کار آدمی مرگ است. (تاریخ بیهقی). آدمی را از مرگ چاره نیست. (تاریخ بیهقی). و این است عاقبت آدمی. (تاریخ بیهقی). چه از سلطان کریمتر و شرمگین تر آدمی نتواند بود. (تاریخ بیهقی). آدمی معصوم نتواند بود. (تاریخ بیهقی). آدمی از چهار چیز ناگزیر بود، اول نانی، دوم خلقانی، سوم ویرانی، چهارم جانانی. (قابوسنامه). هر آنکس که پیدا شود زآدمی فراوان نماند بروی زمی. شمسی (یوسف و زلیخا). هرگز من و پدران من بمثل مورچه ای را نیازرده ایم تا بهلاکت آدمی چه رسد. (تاریخ برامکه). آدمی بعیب خویش نابینا بود. (کیمیای سعادت). آدمی را (لذات) بیهوده از کار آخرت بازمیدارد. (کلیله و دمنه). بشناختم که آدمی شریفتر خلائق و عزیزتر موجودات است. (کلیله و دمنه). و آدمی در کسب آن چون کرم پیله است. (کلیله و دمنه). زآدمی ابلیس صورت دید و بس غافل از معنی شد آن مردود خس. مولوی. قیمت هر آدمی باندازۀ همت اوست. (تاریخ گزیده). - امثال: آدمی از زبان خود ببلاست. مکتبی. سخن نه بجای خویش گوینده را زیان آرد. آدمی از سنگ سخت تر و از گل نازکتر است، مردم گاه تحمل رنجهای گران کند و گاه از اندک ناملائمی رنجور یا هلاک شود. آدمی از سودا خالی نباشد، هر کسی را هوسی خاص است. آدمی به امید زنده است، امید مایۀ تشویق بکار و تحمل مشقات حیات باشد. آدمی بی خرد ستور بود. سنائی. خرد اصل و مایۀ امتیازآدمی از دیگر جانوران است. آدمی جائزالخطاست، همه کس را سهو و خبط وگناه بی اراده تواند بودن. آدمی چون بداشت دست از صیت هرچه خواهی بکن که فاصنع شیت. سنائی. ای فاصنع ما شئت. آدمیخوارند اغلب مردمان. مولوی. بعض مردم را صفات سبعی است. آدمی در عالم خاکی نمی آید بدست آدمی از نوبباید ساخت وز نو عالمی. حافظ. این جهان و مردم او نه نیکو باشند. آدمی را آدمیت لازم است چوب صندل بو ندارد هیزم است. ؟ مردم را صفات آدمی باید. آدمی را از مرگ چاره نیست. (تاریخ بیهقی) ، همه کس را مرگ دریابد. آدمی را بتر از علت نادانی نیست. سعدی. آدمی را به رسن دیو فرا چاه نباید رفت. (مرزبان نامه) ، از وساوس شیطان حذر باید کردن. آدمی را در این کهن برزخ هم ز مطبخ دری است در دوزخ. سنائی. پرخواری منشاء مفاسد و مضار باشد. آدمی را عقل باید در بدن ورنه جان در کالبد دارد حمار. سعدی. آدمی را عقل میباید نه زر. (جامعالتمثیل). آدمی را کس کجا گوید بپر یا بیا ای کور و در من درنگر؟ مولوی. لایکلف اﷲ نفساً الا وسعها. آدمی را نسبت بهنر باید نه بپدر، از فضل پدر ترا چه حاصل ؟ آدمی سربسر همه عیب است پردۀ عیبهاش برنائی است. مسعودسعد. آدمی فربه ز عز است و شرف. مولوی. آدمی فربه شود از راه گوش. مولوی. مرد از مسموعات نیک لذت برد. آدمی گرچه بر زمانه مهست زآدمی خام دیو پخته بهست. سنائی. آدمی مخفی است در زیر زبان. مولوی. المرء مخبوء تحت لسانه، مردم را بگفتار شناسند. آدمی یک بار پایش بچاله میرود، از تجارب پند و عبرت گیرند. آن به که خود آدمی نزاید. مسعودسعد. آن دو شاخ گاو اگر خر داشتی یک شکم در آدمی نگذاشتی. سعدی. خدا خر را شناخت که شاخش نداد. اگر آدمی بچشم است و دهان و گوش و ابرو چه میان نقش دیوار و میان آدمیت ؟ سعدی. بشهر خود است آدمی شهریار. نظامی. به صورت آدمی بودن بی سیرت آدمی بچیزی نیست. به صورت آدمی کرده ست نقاش اگر مردی به معنی آدمی باش. پوریای ولی. تو کز محنت دیگران بی غمی نشایدکه نامت نهند آدمی. سعدی. در زمانه ز هرچه جانور است تا نشد پخته آدمی بتر است. سنائی. ده آدمی بر سفره ای بخورندو دو سگ بر جیفه ای بسر نبرند. (گلستان). سر نهد از دامن پر آدمی پله چو پر گشت ببوسد زمی. امیرخسرو. سگ بدان آدمی شرف دارد که دل مردمان بیازارد. سعدی. سگ وفا دارد ندارد آدمی، بعض مردم دوستی قدیم فراموش کنند
یک تن از اولاد آدم ابوالبشر. اِنس. اِنسی. انسان. بشر. مردم. مردمی. ناس. اناس. ج، آدمیین: شیب تو با فراز و فراز تو با نشیب فرزند آدمی بتو اندر بشیب و تیب. رودکی. چنین گفت ه̍رون مرا روز مرگ مفرمای هیچ آدمی را مجرگ. رودکی یا ابوشکور. هر آنکو گذشت از ره مردمی ز دیوان شمر مشمرش زآدمی. فردوسی. نه در وی آدمی را راه رفتن نه در وی آبها را جوی فرکند. عباس (از فرهنگ اسدی، خطی). جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کار آدمی مرگ است. (تاریخ بیهقی). آدمی را از مرگ چاره نیست. (تاریخ بیهقی). و این است عاقبت آدمی. (تاریخ بیهقی). چه از سلطان کریمتر و شرمگین تر آدمی نتواند بود. (تاریخ بیهقی). آدمی معصوم نتواند بود. (تاریخ بیهقی). آدمی از چهار چیز ناگزیر بود، اول نانی، دوم خلقانی، سوم ویرانی، چهارم جانانی. (قابوسنامه). هر آنکس که پیدا شود زآدمی فراوان نماند بروی زمی. شمسی (یوسف و زلیخا). هرگز من و پدران من بمثل مورچه ای را نیازرده ایم تا بهلاکت آدمی چه رسد. (تاریخ برامکه). آدمی بعیب خویش نابینا بود. (کیمیای سعادت). آدمی را (لذات) بیهوده از کار آخرت بازمیدارد. (کلیله و دمنه). بشناختم که آدمی شریفتر خلائق و عزیزتر موجودات است. (کلیله و دمنه). و آدمی در کسب آن چون کرم پیله است. (کلیله و دمنه). زآدمی ابلیس صورت دید و بس غافل از معنی شد آن مردود خس. مولوی. قیمت هر آدمی باندازۀ همت اوست. (تاریخ گزیده). - امثال: آدمی از زبان خود ببلاست. مکتبی. سخن نه بجای خویش گوینده را زیان آرد. آدمی از سنگ سخت تر و از گل نازکتر است، مردم گاه تحمل رنجهای گران کند و گاه از اندک ناملائمی رنجور یا هلاک شود. آدمی از سودا خالی نباشد، هر کسی را هوسی خاص است. آدمی به امید زنده است، امید مایۀ تشویق بکار و تحمل مشقات حیات باشد. آدمی بی خرد ستور بود. سنائی. خرد اصل و مایۀ امتیازآدمی از دیگر جانوران است. آدمی جائزالخطاست، همه کس را سهو و خبط وگناه بی اراده تواند بودن. آدمی چون بداشت دست از صیت هرچه خواهی بکن که فاصنع شیت. سنائی. ای فاصنع ما شئت. آدمیخوارند اغلب مردمان. مولوی. بعض مردم را صفات سَبُعی است. آدمی در عالم خاکی نمی آید بدست آدمی از نوبباید ساخت وز نو عالمی. حافظ. این جهان و مردم او نه نیکو باشند. آدمی را آدمیت لازم است چوب صندل بو ندارد هیزم است. ؟ مردم را صفات آدمی باید. آدمی را از مرگ چاره نیست. (تاریخ بیهقی) ، همه کس را مرگ دریابد. آدمی را بتر از علت نادانی نیست. سعدی. آدمی را به رسن دیو فرا چاه نباید رفت. (مرزبان نامه) ، از وساوس شیطان حذر باید کردن. آدمی را در این کهن برزخ هم ز مطبخ دری است در دوزخ. سنائی. پرخواری منشاء مفاسد و مضار باشد. آدمی را عقل باید در بدن ورنه جان در کالبد دارد حمار. سعدی. آدمی را عقل میباید نه زر. (جامعالتمثیل). آدمی را کس کجا گوید بپر یا بیا ای کور و در من درنگر؟ مولوی. لایکلف اﷲ نفساً الا وسعها. آدمی را نسبت بهنر باید نه بپدر، از فضل پدر ترا چه حاصل ؟ آدمی سربسر همه عیب است پردۀ عیبهاش برنائی است. مسعودسعد. آدمی فربه ز عز است و شرف. مولوی. آدمی فربه شود از راه گوش. مولوی. مرد از مسموعات نیک لذت برَد. آدمی گرچه بر زمانه مهست زآدمی خام دیو پخته بِهَست. سنائی. آدمی مخفی است در زیر زبان. مولوی. المرء مخبوء تحت لسانه، مردم را بگفتار شناسند. آدمی یک بار پایش بچاله میرود، از تجارب پند و عبرت گیرند. آن به که خود آدمی نزاید. مسعودسعد. آن دو شاخ گاو اگر خر داشتی یک شکم در آدمی نگذاشتی. سعدی. خدا خر را شناخت که شاخش نداد. اگر آدمی بچشم است و دهان و گوش و ابرو چه میان نقش دیوار و میان آدمیت ؟ سعدی. بشهر خود است آدمی شهریار. نظامی. به صورت آدمی بودن بی سیرت آدمی بچیزی نیست. به صورت آدمی کرده ست نقاش اگر مردی به معنی آدمی باش. پوریای ولی. تو کز محنت دیگران بی غمی نشایدکه نامت نهند آدمی. سعدی. در زمانه ز هرچه جانور است تا نشد پخته آدمی بتر است. سنائی. ده آدمی بر سفره ای بخورندو دو سگ بر جیفه ای بسر نبرند. (گلستان). سر نهد از دامن پر آدمی پله چو پر گشت ببوسد زمی. امیرخسرو. سگ بدان آدمی شرف دارد که دل مردمان بیازارد. سعدی. سگ وفا دارد ندارد آدمی، بعض مردم دوستی قدیم فراموش کنند