توانستن. یارستن. جرأت. تجرؤ. دلیری کردن. این مصدر صورتی از یارستن است و منفی یارستن را که نیارستن باشد میتوان منفی آرستن شمرد بتبدیل همزه بیاء: دل جنگجویان ازاو شد بدرد نیارد کسی رزم او یاد کرد. فردوسی. کس از نامداران و شاهان گرد چنین رنجها برنیارد شمرد. فردوسی. کس این رازپیدا نیارست کرد بماندند با درد و رخساره زرد. فردوسی. نیارد شدن پیش گرد گزین نشیند براه وی اندر کمین. فردوسی. بدرگاه خسرو بدی روز و شب نیارست بر کس گشادن دو لب. فردوسی. نیارست کردن کس آنجا گذر زدیوان و پیلان و شیران نر. فردوسی. کس از نامداران ایران سپاه نیارست کردن بدو در نگاه. فردوسی. ندارم سواری ورا هم نبرد از ایران نیارد کس این کار کرد. فردوسی. همی این بدان آن بدین گفت ماه نیارد بدین شاه کردن نگاه. فردوسی. هیچکس دانه در دهان نیارست نهادن از آن همی ترسیدند که نباید زهر باشد و هلاک شوند. (نوروزنامه). و غلامان بیرون از قانون قرار و قاعده هیچ از رعایا نیارستندی خواست. (نوروزنامه). و از آن پس کس طمع ایرانیان نیارست کردن. (مجمل التواریخ). و رجوع به یارستن شود
توانستن. یارستن. جرأت. تجرؤ. دلیری کردن. این مصدر صورتی از یارستن است و منفی یارستن را که نیارستن باشد میتوان منفی آرستن شمرد بتبدیل همزه بیاء: دل جنگجویان ازاو شد بدرد نیارد کسی رزم او یاد کرد. فردوسی. کس از نامداران و شاهان گُرد چنین رنجها برنیارد شمرد. فردوسی. کس این رازپیدا نیارست کرد بماندند با درد و رخساره زرد. فردوسی. نیارد شدن پیش گُرد گزین نشیند براه وی اندر کمین. فردوسی. بدرگاه خسرو بدی روز و شب نیارست بر کس گشادن دو لب. فردوسی. نیارست کردن کس آنجا گذر زدیوان و پیلان و شیران نر. فردوسی. کس از نامداران ایران سپاه نیارست کردن بدو در نگاه. فردوسی. ندارم سواری ورا هم نبرد از ایران نیارد کس این کار کرد. فردوسی. همی این بدان آن بدین گفت ماه نیارد بدین شاه کردن نگاه. فردوسی. هیچکس دانه در دهان نیارست نهادن از آن همی ترسیدند که نباید زهر باشد و هلاک شوند. (نوروزنامه). و غلامان بیرون از قانون قرار و قاعده هیچ از رعایا نیارستندی خواست. (نوروزنامه). و از آن پس کس طمع ایرانیان نیارست کردن. (مجمل التواریخ). و رجوع به یارستن شود
هر مادینه از انسان و حیوان که بچه در شکم دارد. حامل. حامله. آبست. بارور. باردار. حبلی ̍. (دهار). بارگرفته. حمل برداشته: پریچهره آبستن آمد ز مای پسر زاد از این نامور کدخدای. فردوسی. که ازبهر اوازدر بستن است همان نیز بیمار و آبستن است. فردوسی. گل آبستن از باد مانند مریم هزاران پسر زاده از چارمادر. ناصرخسرو. بلحسن آن معدن احسان کزو دل بسخن گشته ست آبستنم. ناصرخسرو. ای برادر گر عروس خوبت آبستن شده ست اندر آن مدت که بودی غائب از نزد عروس بر عروست بدگمان گشتن نباید بهر آنک ماکیان چون نیک باشد خایه گیرد بی خروس. علی شطرنجی. - آبستن بودن از کسی، مجازاً رشوۀ نهانی ستده بودن از او. - مثل آبستنان رفتن، سخت بکاهلی و آهستگی راه پیمودن. - امثال: شب آبستن است، وقوع حوادث تازه و غیرمنتظر ممکن است: ترا خواسته گر ز بهر تن است ببخش و بدان کاین شب آبستن است. فردوسی. شب بدخواه را عقوبت زاد شب شنودم که باشد آبستن. فرخی. نبندد در برویم تا دهد در بزم خود جایم نمیدانم چه زاید صبحدم آبستن است امشب. ظهیر فاریابی. و عرب گوید: اللیل حبلی ̍ لست تدری ما تلد. یک امشب را صبوری کرد باید شب آبستن بود تا خود چه زاید. نظامی. فریب جهان قصۀ روشن است سحر تا چه زاید شب آبستن است. حافظ
هر مادینه از انسان و حیوان که بچه در شکم دارد. حامل. حامله. آبست. بارور. باردار. حُبْلی ̍. (دهار). بارگرفته. حمل برداشته: پریچهره آبستن آمد ز مای پسر زاد از این نامور کدخدای. فردوسی. که ازبهر اوازدرِ بستن است همان نیز بیمار و آبستن است. فردوسی. گل آبستن از باد مانند مریم هزاران پسر زاده از چارمادر. ناصرخسرو. بلحسن آن معدن احسان کزو دل بسخن گشته ست آبستنم. ناصرخسرو. ای برادر گر عروس خوبت آبستن شده ست اندر آن مدت که بودی غائب از نزد عروس بر عروست بدگمان گشتن نباید بهر آنک ماکیان چون نیک باشد خایه گیرد بی خروس. علی شطرنجی. - آبستن بودن از کسی، مجازاً رشوۀ نهانی ستده بودن از او. - مثل آبستنان رفتن، سخت بکاهلی و آهستگی راه پیمودن. - امثال: شب آبستن است، وقوع حوادث تازه و غیرمنتظر ممکن است: ترا خواسته گر ز بهر تن است ببخش و بدان کاین شب آبستن است. فردوسی. شب بدخواه را عقوبت زاد شب شنودم که باشد آبستن. فرخی. نبندد در برویم تا دهد در بزم خود جایم نمیدانم چه زاید صبحدم آبستن است امشب. ظهیر فاریابی. و عرب گوید: اللیل حُبْلی ̍ لست تدری ما تلد. یک امشب را صبوری کرد باید شب آبستن بود تا خود چه زاید. نظامی. فریب جهان قصۀ روشن است سحر تا چه زاید شب آبستن است. حافظ
آستین. آستی. کم ّ: روح الله ار زآستن مریم آمده ست صد مریم است روح ترا اندر آستین. کمال اسماعیل. کلیم از ید بیضا همین قدر لافد که دست زآستن پیرهن برون آرد. شفائی
آستین. آستی. کُم ّ: روح الله ار زآستن مریم آمده ست صد مریم است روح ترا اندر آستین. کمال اسماعیل. کلیم از ید بیضا همین قَدَر لافد که دست زآستن پیرهن برون آرد. شفائی