جدول جو
جدول جو

معنی آبیو - جستجوی لغت در جدول جو

آبیو
(وْ)
ابیو. آبی. کبود. ازرق. نیلگون
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آبیژ
تصویر آبیژ
(دخترانه)
صورت دیگر آیید، شراره، اخگر، آتش، کنایه از افراد پر جنب و جوش
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آریو
تصویر آریو
(پسرانه)
نام یکی از سرداران بزرگ ایرانی زمان داریوش سوم پادشاه هخامنشی در نبرد با اسکندر مقدونی
فرهنگ نامهای ایرانی
نوشابه ای حاوی ۵/۲ تا ۵/۴ درصد الکل که از جو جوانه زده و رازک تهیه می شود و برای اشخاص کم خون و بیماران مبتلا به سل نافع است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آبی
تصویر آبی
ویژگی موجود زنده ای که در آب زیست می کند، آبزی مثلاً اسب آبی، سگ آبی، مار آبی
از سه رنگ اصلی مانند رنگ آسمان یا رنگ آب دریا، رنگ کبود روشن، دارای این رنگ،
مربوط به آب، ویژگی چیزی که با آب کار می کند مثلاً آسیای آبی، ساعت آبی، توربین آبی، مقابل دیم و دیمی، در کشاورزی ویژگی زراعتی که آبیاری می شود، منسوخ، متصدی توزیع آب به خانه ها، میراب
میوه به، برای مثال گر تو صد سیب و صد آبی بشمری / صد نماند یک شود چون بفشری (مولوی - ۶۲)
سرباز زننده،، خودداری کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابیو
تصویر ابیو
آبی رنگ، نیلگون، آسمانگون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آبرو
تصویر آبرو
اعتبار، شرف، برای مثال بخور آنچه داری و بیشی مجوی / که از آز کاهد همی آبروی (فردوسی۲ - ۱۱۴۶)، ارج و قدر، عرض و ناموس، مایۀ سرافرازی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آبخو
تصویر آبخو
جزیره، قطعه زمینی در وسط دریا که از هر طرف، آب آن را احاطه کرده باشد، آبخست، آدک، گنگ، جز، آبخوست، اداک، آداکبرای مثال گویی که هست مردم چشمم چو آبخو / یا خود چو ماهی است که دارد در آب خو (عمعق - ۲۰۰)
فرهنگ فارسی عمید
(بِ)
آبروی. آب روی. جاه. اعتبار. شرف. عرض. ارج. ناموس. قدر. (ربنجنی) :
شو این نامۀ خسروی بازگو
بدین جوی نزد مهان آبرو.
فردوسی.
آبرو میرود ای ابر خطاشوی ببار
که بدیوان عمل نامه سیاه آمده ایم.
حافظ.
در حفظ آبرو ز گهر باش سخت تر
کین آب رفته بازنیاید بجوی خویش.
صائب.
- امثال:
آبی که آبرو ببرد در گلو مریز.
و رجوع به آبروی شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُو)
راهی برای گذشتن آب باران و غیر آن. آب راهه. راه آب، مسیل. (صراح)
لغت نامه دهخدا
تخلص شاه نجم الدین حاکم دهلی، متوفی به 1161 هجری قمری، لقب حافظ ابرو
لغت نامه دهخدا
شراره و سرشک آتش را گویند، در مؤیدالفضلاء بجای حرف آخر رای قرشت و در جای دیگر زای فارسی نوشته اندو بجای حرف ثالث (ب) یاء حطی، (برهان)، و در برهان، ابیز بهمزۀ مفتوحه بر وزن تمیز و آییژ نیز به همین معنی ضبط شده است، و در بعض فرهنگهاسرشک، آب چشم، اشک و دمع نیز نوشته اند، و ظاهراً معنی اخیر اشتباه وخلطی است ناشی از کلمه سرشک آتش معنی اولی آبید
لغت نامه دهخدا
نام قریه ای است از توابع شیراز و مغاره ای به نزدیک آن که مومیایی معدنی از آنجا خیزد، نام مومیایی که از معدن آبین گیرند، موم آبین، و صاحب برهان در آیین نیز همین معنی را آورده است
لغت نامه دهخدا
آبخوست، آبخست، جزیره، یا جزیره ای در رودی بزرگ که آب سطح آن را فراگرفته و گیاه و درختان آن ظاهر باشد:
گویی که هست مردمک دیده آبخو
یا خود چو ماهی ای است که دارد در آب خو،
عمعق بخاری
لغت نامه دهخدا
(اَ وْ)
آبی. نیلگون. کبود. ازرق. آسمانگون. آسمان جون:
نساء شام پس پرده های چرخ شدند
لوای روز چو برزد سر از فضای ابیو.
آذری
لغت نامه دهخدا
تصویری از بیو
تصویر بیو
حشره ایست که پارچه های پشمین و مانند آنرا تباه سازد. عروس بیوگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبیو
تصویر تبیو
پیدا و آشکار شدن
فرهنگ لغت هوشیار
آبخست، جزیره، یا جزیره در رودی بزرگ که آب سطح آن را فرا گرفته و گیاه و درختان آن ظاهر باشد
فرهنگ لغت هوشیار
راهی برای گذشتن آب باران وغیره، آب راهه، راه آب اعتبار، جاه، شرف، ناموس، قدر، ارج، عرض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبید
تصویر آبید
شراره وسرشک آتش را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبیک
تصویر آبیک
ترکی بنگرید به ابیک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابیو
تصویر ابیو
آبی نیلگون کبود ازرق آسمان گون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبو
تصویر آبو
نیلوفر آبی برادر مادر خال خالو
فرهنگ لغت هوشیار
برنگ آب، کبود، ازرق، نیلی، نیلگون، نیلوفری منسوب به آب: آبی و خاکی و بادی و آتشی. یا بروج آبی یا زراعت آبی. زراعتی که بوسیله آبیاری از آن محصول بردارند مقابل دیم دیمی. یاساعت آبی. یا مثلثه آبی برجهای سرطان عقرب و حوت، گیاه یاجانورانی که درآب زیست کند مقابل خاکی بری: نباتات آبی، آنکه با چرخ وارابه آب بخانه ها رساند، یکی از سه رنگ اصلی (زرد قرمز آبی) که رنگهای دیگراز آنها ترکیب میشود، به سفرجل، قسمتی انگور که دانه هایظن مدور و پوستش سخت است و از غوره آن گله ترشی سازند. برادر مادر خال خالو. منسوب به آبه (آوه) از مردم آبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبخو
تصویر آبخو
جزیره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آبی
تصویر آبی
((ص نسب. اِ))
یکی از سه رنگ اصلی (زرد، قرمز، آبی)، به، سفرجل، نوعی انگور، نوعی زراعت که آبیاری می شود، مقابل دیمی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آبی
تصویر آبی
آبو، برادر مادر، خال، خالو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آبو
تصویر آبو
برادر مادر، دایی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آبرو
تصویر آبرو
اعتبار، ناموس، عرق، خوی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابیو
تصویر ابیو
آبی، نیلگون، کبود، ازرق، آسمان گون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آبرو
تصویر آبرو
حیثیت، حرمت
فرهنگ واژه فارسی سره
احترام، اعتبار، جاه، حرمت، حیثیت، شرف، عرض، عرق، عزت، قدر، منزلت، ناموس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فقاع، فوگان، ماء الشعیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دهکده ای از دهستان قره طغان بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
جنگلی است در کجور
فرهنگ گویش مازندرانی