جدول جو
جدول جو

معنی آبگیر - جستجوی لغت در جدول جو

آبگیر
گودال بزرگی که آب در آن جمع می شود، تالاب، برکه، برای مثال باد بهاری به آبگیر برآمد / چون رخ من گشت آبگیر پر از چین (عماره - شاعران بی دیوان - ۳۶۱)
ظرف آب یا گلاب، برای مثال طبق های زرین پر از مشک ناب / به پیش اندرون آبگیر گلاب (فردوسی - ۳/۳۹۵)
گنجایش حوض یا آب انبار یا ظرف برای مقداری از آب مثلاً آبگیر این آب انبار ده متر مکعب است،
آبخور، آبشخور، کارگر حمام که در گرمابه آب به بدن مردم می ریخت
تصویری از آبگیر
تصویر آبگیر
فرهنگ فارسی عمید
آبگیر
دریا، بحر:
بیامد بدریا هم اندر شتاب
زهر سو درافکند زورق بر آب
ز آگاهی نامدار اردشیر
سپاه انجمن شد بر آن آبگیر،
فردوسی،
یکی آبگیر است از آن روی شهر
کز آن آب کس را ندیدیم بهر
که خورشید تابان چو آنجا رسید
بدان ژرف دریا شود ناپدید،
فردوسی،
، مرداب، برکه، غدیر، بطیحه:
وز آنجایگه لشکر اندر کشید
یکی آبگیری نو آمد پدید
بگرد اندرش نی بسان درخت
تو گفتی که چوب چنار است سخت،
فردوسی،
وراخرم خواند جهاندیده پیر
بدو اندرون بیشه و آبگیر،
فردوسی،
در کتاب خزائن العلوم چنین آورده است که این موضع که امروز بخاراست آبگیر بوده است و بعضی از وی نیستان بوده است و درختستان و مرغزار، (تاریخ بخارای نرشخی)، در آبگیری دو بط و سنگ پشتی ساکن بودند، (کلیله و دمنه)، در این نزدیکی آبگیری دانم، (کلیله و دمنه)، در این آبگیر ماهی بسیار است، (کلیله و دمنه)، بطی در آبگیر روشنایی ماه می دید، پنداشت که ماهی است، (کلیله و دمنه)، آورده اند که در آبگیری دور ... سه ماهی بودند، (کلیله و دمنه)، چشمه:
از آن تاختن رنجه گشت اردشیر
بدید از بلندی یکی آبگیر
جوانمرد پویان بگلنار گفت
که اکنون که با رنج گشتیم جفت
بباید بر این چشمه آمد فرود
که شد باره و مرد بی تار و پود،
فردوسی،
بیامد سوی چشمه کهزاد شیر
زمانی برافتاد بر آبگیر،
فردوسی،
، مصنعه: مهدی بحج رفت و اندر بادیه مصنعه ها و آبگیرها فرمود کردن، (مجمل التواریخ)، و از خیرات سلطان ملکشاه آبگیرهای راه حجاز است که فرمود، (راحهالصدور راوندی)، حوض، استخر، آب انبار:
دگر شارسان برکۀ اردشیر
پر از باغ و پرگلشن و آبگیر،
فردوسی،
سبک بر سر آبگیر گلاب
بفرمودشان ساختن جای خواب،
فردوسی،
در او آبگیری بپهنای راغ
شناور در آب شکن گیرماغ،
اسدی،
، ظرفی گلاب و عطرهای مایع را که در بزمها می نهاده اند:
صد اشتر ز گنج و درم کرد بار
ز دینار پنجه زبهر نثار ...
چو از جامۀ خزّ و چینی حریر
ز زرّ و زبرجد یکی آبگیر
بمریم فرستاد و چندی گهر
یکی نغز طاوس کرده بزر،
فردوسی،
فروزندۀ مجلس و میگسار
نوازندۀ چنگ با گوشوار ...
طبقهای زرین پراز مشک ناب
بپیش اندرون آبگیر گلاب،
فردوسی،
، شمر، غفچ، ژی، (فرهنگ اسدی)، غفچی، (صحاح الفرس)، کوژی، آبدان، تالاب، کولاب، غدیر، ثغب:
باد بهاری به آبگیر برآمد
چون رخ من گشت آبگیر پر از چین،
عماره،
ز باران زوبین وباران تیر
زمین شد ز خون چون یکی آبگیر،
فردوسی،
بدو گفت بهرام کز شهر تو
ز مردی نیامد جز این بهر تو
که ماهی فروشند یکسر همه
ز تمّوز تا روزگار دمه
ترا پیشه دام است بر آبگیر
نه مرد سنانی نه کوپال و تیر،
فردوسی،
چو آگاهی آمد ز شاه اردشیر
که آورد لشکر بر این آبگیر،
فردوسی،
چکاچاک تیغ آمد و گرز و تیر
ز خون یلان گشت دشت آبگیر،
فردوسی،
چو آگاهی آمد بشاه اردشیر
پر اندیشه شد بر لب آبگیر،
فردوسی،
وز آن پس بهر سو بشد مرد پیر
بیاورد مردم سوی آبگیر،
فردوسی،
چو دو آبگیرش پر از خون دو چشم
مرا دید و غرّید و آمد بخشم،
فردوسی،
هوا دام کرکس شد از پرّ تیر
زمین شد زخون سران آبگیر،
فردوسی،
شده آبگیران فسرده ز یخ
چنان کوس رویین اسکندران،
منوچهری،
ماغ اندر آبگیر و بر او قطره های آب
چون چهرۀ نشسته بر او قطره های خوی،
منوچهری،
ماهی در آبگیر داردجزعین زره
آهو در مرغزار دارد سیمین شکم،
منوچهری،
رسیدند زی آبگیری فراز
زده کلۀ زرّبفت از فراز،
اسدی،
کمان آزفنداک شد ژاله تیر
گل غنچه پیکان زره آبگیر،
اسدی،
مرکبش را چه آب گیر و چه بحر
خنجرش را چه یک تن و چه هزار،
مسعودسعد،
ریخت از شاخ درختان از نهیب تیر او
غیبه های جوشن زر آبگون بر آبگیر،
سوزنی،
، افزاری مانند جاروب از لیف و مانند آن که شومالان یعنی آهاردهندگان بر آب زنند و بر تانه که بجهت بافتن ترتیب کرده باشند، فشانند:
بدفته و حد و ماشوره و کلاوه و چرخ
به آبگیر و بمشتوب و میخ کوب و طناب،
خاقانی،
، گنجایش و ظرفیت حوضی یا پیمانه ای یا مکیالی: آبگیر این حوض ده کرّ است، ظرف آب، آوند، آبدان، تمام پهنه ای که آب آن بیک رود ریزد، (فرهنگستان زمین شناسی)،
خادم حمام که آب شست وشوی دهد، آنکه سوراخ و درزهای ظروف فلزین چون سماورو آفتابه و تیان حمام با قلعی یا موم مذاب بندد
لغت نامه دهخدا
آبگیر
استخر آبدان غدیر برکه، مرداب، حوض، دریا بحر، تمام پهنه ای که آب آن به یک رود ریزد، ظرف آب و گلاب و عطرهای مایع آبدان، خادم حمام که آب برای شست و شو دهد، آنکه سوراخ و درزهای ظروف فلزی مانند سماور و آفتابه را با قلعی یا موم مذاب بند کند، افزاری مانند جاروب از لیف و مانند آن که شومالان یعنی آهار دهندگان برآب زنند و بر تانه که به جهت بافتن ترتیب کرده باشند فشانند، گنجایش و ظرفیت حوض یا پیمانه ای یا مکیالی: آبگیر این حوض ده کر است
فرهنگ لغت هوشیار
آبگیر
استخر، حوض، تالاب، برکه، ظرفی که در آن آب یا گلاب ریزند، خادم حمام، کسی که سوراخ ظرف هایی مانند سماور یا آفتابه را با موم مذاب یا قلع می گرفت، گنجایش حوض یا هر ظرف دیگری
تصویری از آبگیر
تصویر آبگیر
فرهنگ فارسی معین
آبگیر
خلیج، برکه
تصویری از آبگیر
تصویر آبگیر
فرهنگ واژه فارسی سره
آبگیر
برکه، برم، تالاب، غدیر، استخر، حوض، مرداب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آبگیر
آبگیر: مراقب خودتان باشیداگر بیند که آبکانه همی خورد، دلیل کند که به قدر آن وی بیماری بود. لوک اویتنهاو
فرهنگ جامع تعبیر خواب

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آبگین
تصویر آبگین
(دخترانه و پسرانه)
شیشه، آینه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آبگذر
تصویر آبگذر
مجرای آب، جای روان شدن آب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شبگیر
تصویر شبگیر
سحرگاه، هنگام سحر، برای مثال شبگیر ز گل فاختگان بانگ برآرند / گویی که سحرگاه همی خواب گزارند (منوچهری - ۱۶۵)، حرکت بعد از نیمه شب و هنگام سحر از جایی به جای دیگر
فرهنگ فارسی عمید
(شَ)
صبح و سحرگاه. (برهان). وقت سحر. پیش از صبح. اول صبح. (آنندراج). اول صبح. (فرهنگ نظام). سحرگاه. (ناظم الاطباء) :
گرانمایه شبگیر برخاستی
زبهر پرستش بیاراستی.
فردوسی.
به شبگیر شمشیرها برکشیم
همه دامن کوه لشکر کشیم.
فردوسی.
دگر روز شبگیر هم پرخمار
بیامد تهمتن بیاراست کار.
فردوسی.
شبگیر کلنگ را خروشان بینی
دلها ز نوای مرغ جوشان بینی.
منوچهری.
شبگیر ز گل فاختگان بانگ برآرند
گویی که سحرگاه همی خواب گزارند.
منوچهری.
روز سیم وقت شبگیر به شادیاخ رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 402). من جاسوسان فرستاده ام و شبگیر دررسند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 353). امیر شبگیر برنشست و به کنار رود هیرمند رفت. (تاریخ بیهقی ص 516 چ ادیب).
شبگیر زند نعره کلنگ از دل مشتاق
وز نعره زدن طعنه زند نعره زنان را.
سنایی.
بس آهو کو بکشت افتاد شبگیر
جوی ناخورده خورد اندر جگر تیر.
میرخسرو.
ساقیا شبگیر شد شمع شبستانی بیار
بزم روحانی به پا کن جام ریحانی بیار.
مظهر کاشی.
ز تیرگیش همی روشنی دهد بیرون
بود هرآینه از شب دمیدن شبگیر.
معزی نیشابوری.
، حرکت کردن مسافر قبل از صبح تا روز به منزل برسد. (فرهنگ نظام). راهی شدن پیش از سحر و بعد از نیم شب. (برهان). در اصطلاح اهل سفر کوچ کردن آخر شب و این مقابل ’ایوار’ بود و بلند از صفات او و با لفظ کردن و زدن و افتادن و برکشیدن به کار رود. (آنندراج) :
وصل زلف او بدست کوشش و تدبیر نیست
دوری این راه از کوتاهی شبگیر نیست.
میرزا بیدل.
یک ره نرسیدیم به شبگیر و به ایوار
در سایۀ همسایۀ دیواربدیوار.
هدایت.
در سفر داشته تا شوق حرم خواب مرا
صبح تا شام حکایت کند از شبگیرش.
ظهوری.
، کسی که در آخر شب برای عبادت برخیزد، شب، آخر شب. (ناظم الاطباء).
- هنگامۀ شبگیر، هنگامه ای که شب را فراگیرد. که در شب واقع شود:
گر نقاب از آفتاب چهره برداری شبی
از جهان هنگامۀ شبگیر بر هم میخورد.
سالک یزدی.
، که به شب کشد. که شب را دریابد، نام مرغی است که در وقت صبح صدای حزین کند. (برهان) (فرهنگ نظام) (آنندراج). هر حیوانی که در شب بخواند و تغنی کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گُ ذَ)
معبر آب. آبگذار
لغت نامه دهخدا
آینه، مرآت:
همه سقف و دیوارها و زمین
بپوشید بر تختۀ آبگین،
شمسی (یوسف و زلیخا)
لغت نامه دهخدا
زمینی بسیار غدیر و آبگیر
لغت نامه دهخدا
شغل آبگیر حمام، لحیم کردن ظرفهای فلزین با قلعی یا بستن منافذ آن با موم مذاب، پرآب کردن حوض و آب انبار و ظروف و اوانی
لغت نامه دهخدا
تصویری از بگیر
تصویر بگیر
فلوس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبگذر
تصویر آبگذر
معبر آب آبگذر مجرای آب
فرهنگ لغت هوشیار
چاهی که در صحن سرای کنند برای رفع حوایج کودکان و گرد آمدن فاضل آب چاهک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب گیر
تصویر آب گیر
دریا، استخر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبگیر
تصویر شبگیر
هنگام سحر
فرهنگ لغت هوشیار
شغل و پیشه آبگیر حمام، پر آب کردن حوض و آب انبار و ظرفها، لحیم کردن ظرفهای فلزی یا قلعی با بستن سوراخهای آن با موم مذاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبگین
تصویر آبگین
مائی دارای طبیعت آب، آبکی آبدار، آینه آیینه مرآت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبگیر ناک
تصویر آبگیر ناک
زمینی که دارای غدیرهای و آبگیرهای بسیار باشد
فرهنگ لغت هوشیار
داشتن شغل و پیشه آبگیری، ظرفها و حوض و آب انبار را پر آب کردن، لحیم کردن ظرفهای فلزی با قلعی یا بستن سوراخهای آن با موم مذاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبگیر
تصویر شبگیر
سحر، سحرگاه، سفر کردن هنگام سحر
فرهنگ فارسی معین
شب خیز، سحر، سحرگاه
فرهنگ واژه مترادف متضاد