به رنگ آب، آبی، صاف و روشن مانند آب، آبدار، جوهردار، روشن، درخشان مثلاً سپهر آبگون، کنایه از تیز مثلاً خنجر آبگون، قسمتی از کاریز که آب از آن می تراود، حوض، آبگیر، نشاسته
به رنگ آب، آبی، صاف و روشن مانند آب، آبدار، جوهردار، روشن، درخشان مثلاً سپهر آبگون، کنایه از تیز مثلاً خنجر آبگون، قسمتی از کاریز که آب از آن می تراود، حوض، آبگیر، نشاسته
شیشه، بلور، برای مثال آبگینه همه جا یابی از آن بی محل است / لعل دشخوار به دست آید از آن است عزیز (سعدی - ۱۷۶)آیینه، برای مثال دو خانه دگر زآبگینه بساخت / زبرجد به هر جایش اندر نشاخت (فردوسی - ۲/۹۴)تنگ بلور، شیشۀ شراب
شیشه، بلور، برای مِثال آبگینه همه جا یابی از آن بی محل است / لعل دشخوار به دست آید از آن است عزیز (سعدی - ۱۷۶)آیینه، برای مِثال دو خانه دگر زآبگینه بساخت / زبرجد به هر جایش اندر نشاخت (فردوسی - ۲/۹۴)تنگ بلور، شیشۀ شراب
سرخاب، گرد یا مادۀ سرخ رنگی که زنان به گونه های خود می مالند، گلگونه، غازه، غنج، غنجر، غنجار، غنجاره، گنجار، آلغونه، بلغونه، غلغونه، گلگونه، گلغونه، ولغونه، لغونه، والگونه، بهرامن
سُرخاب، گرد یا مادۀ سرخ رنگی که زنان به گونه های خود می مالند، گُلگونِه، غازِه، غَنج، غَنجَر، غَنجار، غَنجارِه، گَنجار، آلغونِه، بُلغونِه، غُلغونِه، گُلگونِه، گُلغونِه، وُلغونِه، لَغونِه، والگونِه، بَهرامَن
جسمی جامد غیر حاجب ماوراء که از ذوب سنگ آتش زنه (چخماق) با قلیا (ملح القلی) سازند. شیشه. زجاج. زجاجه. اسر: بازرگانان مصر آنجا (سودان) روند و نمک و آبگینه و ارزیز برند و بهمسنگ زر فروشند. (حدودالعالم). اندر اقبال آبگینه خنور بستاند عدو ز تو ببلور. عنصری. گهر به دست کسی کو نه اهل آن باشد چو آبگینه بود بی بها و پست بها. عنصری. یکی با من چو جان با غم بکینه یکی مانند سنگ و آبگینه. (ویس و رامین). نپیوندند با هم مهر و کینه چو کین آهن بود مهر آبگینه. (ویس ورامین). بهم چون بود مهر و کین گاه جنگ ابا آبگینه کجا ساخت سنگ ؟ اسدی. آبگینه ز سنگ میزاید لیک سنگ آبگینه میشکند. خاقانی. مگر میرفت استاد مهینه خری میبرد بارش آبگینه. عطار. آبگینه همه جا یابی از آن قدرش نیست لعل دشوار به دست آید از آن است عزیز. سعدی. بدر میکنند آبگینه ز سنگ کجا ماند آیینه در زیر زنگ ؟ سعدی. ز منجنیق فلک سنگ فتنه میبارد من ابلهانه گریزم در آبگینه حصار. عرفی. صبوری من و بیرحمی تو آتش و آب دل من و غم عشق تو آبگینه و سنگ. ولی دشت بیاضی. ، آینۀ زجاجی، آینۀ حلبی. آینۀ رومی. آینۀ فلزین. سجنجل: دو خانه دگر زآبگینه بساخت زبرجد بهر جای اندر نشاخت. فردوسی. که از آبگینه همی خانه کرد وز آن خانه گیتی پرافسانه کرد. فردوسی. گفتم آن سفر کدام است، گفت گوگرد پارسی خواهم بچین بردن... و آبگینۀحلبی بیمن. (گلستان). - سنگ آبگینه، قسمی از ریگ سنگ چخماقی باشد که آن را با مواد دیگر مخلوط و ذوب کنند شیشه ساختن را. مینا. (زمخشری) : و از نصیبین سنگ آبگینه خیزد نیکو. (حدودالعالم). ، بمجاز، به معنی ظرف از شیشه، خاصه ظرف شراب: زآن شرابی خورد باید خرّم و یاقوت فام کز فروغش سیمبر ساغر شود یاقوت سان زآبگینه عکس آن چون نوربر دست افکند دست بیرون کرد پنداری کلیم از بادبان. سوزنی. ، برخی از چیزهای شفاف یادرخشنده را مانند الماس و بلور و تیغ و آسمان نیز مجازاً آبگینه گفته اند. - امثال: آبگینه بحلب بردن، مرادف زیره بکرمان بردن. آبگینه و سنگ، دو چیز ضد و مخالف
جسمی جامد غیر حاجب ماوراء که از ذوب سنگ آتش زنه (چخماق) با قلیا (ملح القلی) سازند. شیشه. زجاج. زُجاجه. اَسر: بازرگانان مصر آنجا (سودان) روند و نمک و آبگینه و ارزیز برند و بهمسنگ زر فروشند. (حدودالعالم). اندر اقبال آبگینه خنور بستاند عدو ز تو ببلور. عنصری. گهر به دست کسی کو نه اهل آن باشد چو آبگینه بود بی بها و پست بها. عنصری. یکی با من چو جان با غم بکینه یکی مانند سنگ و آبگینه. (ویس و رامین). نپیوندند با هم مهر و کینه چو کین آهن بود مهر آبگینه. (ویس ورامین). بهم چون بود مهر و کین گاه جنگ ابا آبگینه کجا ساخت سنگ ؟ اسدی. آبگینه ز سنگ میزاید لیک سنگ آبگینه میشکند. خاقانی. مگر میرفت استاد مهینه خری میبرد بارش آبگینه. عطار. آبگینه همه جا یابی از آن قدرش نیست لعل دشوار به دست آید از آن است عزیز. سعدی. بدر میکنند آبگینه ز سنگ کجا ماند آیینه در زیر زنگ ؟ سعدی. ز منجنیق فلک سنگ فتنه میبارد من ابلهانه گریزم در آبگینه حصار. عرفی. صبوری من و بیرحمی تو آتش و آب دل من و غم عشق تو آبگینه و سنگ. ولی دشت بیاضی. ، آینۀ زجاجی، آینۀ حلبی. آینۀ رومی. آینۀ فلزین. سجنجل: دو خانه دگر زآبگینه بساخت زبرجد بهر جای اندر نشاخت. فردوسی. که از آبگینه همی خانه کرد وز آن خانه گیتی پرافسانه کرد. فردوسی. گفتم آن سفر کدام است، گفت گوگرد پارسی خواهم بچین بردن... و آبگینۀحلبی بیمن. (گلستان). - سنگ آبگینه، قسمی از ریگ سنگ چخماقی باشد که آن را با مواد دیگر مخلوط و ذوب کنند شیشه ساختن را. مینا. (زمخشری) : و از نصیبین سنگ آبگینه خیزد نیکو. (حدودالعالم). ، بمجاز، به معنی ظرف از شیشه، خاصه ظرف شراب: زآن شرابی خورد باید خرّم و یاقوت فام کز فروغش سیمبر ساغر شود یاقوت سان زآبگینه عکس آن چون نوربر دست افکند دست بیرون کرد پنداری کلیم از بادبان. سوزنی. ، برخی از چیزهای شفاف یادرخشنده را مانند الماس و بلور و تیغ و آسمان نیز مجازاً آبگینه گفته اند. - امثال: آبگینه بحلب بردن، مرادف زیره بکرمان بردن. آبگینه و سنگ، دو چیز ضد و مخالف
بر آنگونه. بدانگونه. بدانسان. بر آنسان: بدانگونه آن لشکر نامدار بیامد روارو سوی کارزار. فردوسی. بدانگونه آن سنگ را برگرفت کزو ماند لشکر سراسر شگفت. فردوسی
بر آنگونه. بدانگونه. بدانسان. بر آنسان: بدانگونه آن لشکر نامدار بیامد روارو سوی کارزار. فردوسی. بدانگونه آن سنگ را برگرفت کزو ماند لشکر سراسر شگفت. فردوسی
اگر بیند که آبگینه داشت، بیفتاد و بشکست، دلیل کند اگر زن دارد طلاقش دهد و اگر زن ندارد، زنی ازخویشان و ی رحلت کند و بدان که آبگینه به تاویل، به منزله خداوندگار بود - جابر مغربی آبگینه در خواب زن بود، اگر بیند که در آبگینه آب همی خورد، دلیل کند که زن خواهد و مال یابد، اگر بیند که در آبگینه به کسی شراب داد، دلیل کند که از بهر کسی زن خواهد - حضرت دانیال اگر کسی بیند که آبگینه سفید داشت و نامش بر آنجا نوشته بود، دلیل کند که دولت دینی و دنیایی یابد و جاجت او روا گردد. اگر بیند که بر این آبگینه نام پادشاه نوشته بود، دلیل کند که اجلش نزدیک بود، اگر بیننده خواب پادشاه باشد. اگر پادشاه نباشد، دلیلل کند که بر قدر واندازه او خیر و خرمی یابد - محمد بن سیرین
اگر بیند که آبگینه داشت، بیفتاد و بشکست، دلیل کند اگر زن دارد طلاقش دهد و اگر زن ندارد، زنی ازخویشان و ی رحلت کند و بدان که آبگینه به تاویل، به منزله خداوندگار بود - جابر مغربی آبگینه در خواب زن بود، اگر بیند که در آبگینه آب همی خورد، دلیل کند که زن خواهد و مال یابد، اگر بیند که در آبگینه به کسی شراب داد، دلیل کند که از بهر کسی زن خواهد - حضرت دانیال اگر کسی بیند که آبگینه سفید داشت و نامش بر آنجا نوشته بود، دلیل کند که دولت دینی و دنیایی یابد و جاجت او روا گردد. اگر بیند که بر این آبگینه نام پادشاه نوشته بود، دلیل کند که اجلش نزدیک بود، اگر بیننده خواب پادشاه باشد. اگر پادشاه نباشد، دلیلل کند که بر قدر واندازه او خیر و خرمی یابد - محمد بن سیرین