پارچه ای که بدن خود را پس از شستشو با آن خشک کنند، حوله، پارچه ای که تن مرده را پس از غسل دادن با آن خشک کنند، برای مثال به پیمان که چیزی نخواهی ز من / ندارم به مرگ آبچین و کفن (فردوسی - ۶/۴۳۱)
پارچه ای که بدن خود را پس از شستشو با آن خشک کنند، حوله، پارچه ای که تن مرده را پس از غسل دادن با آن خشک کنند، برای مِثال به پیمان که چیزی نخواهی ز من / ندارم به مرگ آبچین و کفن (فردوسی - ۶/۴۳۱)
آباد، ویژگی جایی که مردم در آن زندگی می کنند، ویژگی جایی که آب و گیاه دارد و باصفا و بارونق است، خرم برای مثال تیغ محمودی که اسلام آبدان از آب اوست / بود سالی صد که آن بیکار بود از کارزار (عثمان مختاری - ۸۴)
آباد، ویژگی جایی که مردم در آن زندگی می کنند، ویژگی جایی که آب و گیاه دارد و باصفا و بارونق است، خُرم برای مِثال تیغ محمودی که اسلام آبَدان از آب اوست / بود سالی صد که آن بیکار بود از کارزار (عثمان مختاری - ۸۴)
آب دزفول، یکی از روافد رود کارون و آن مهمترین آبراهۀ کارونست، این رود از مغرب بروجرد سرچشمه میگیرد، مرکب از دو شعبه متمایز و دور از یکدیگر شمالی و جنوبی، آبهای ناحیۀ بروجرد و علی آباد به شعبه شمالی ریزد، شعبه جنوبی از جاپلق و گلپایگان خیزد و از دامنۀ قلیان کوه گذرد و در خاک بختیاری به شعبه شمالی اتصال یافته و در بند قیر به رود کارون پیوندد، محل اتصال دوشعبه جنوبی و شمالی را بحرین یا میان دوآب نامند
آب دزفول، یکی از روافد رود کارون و آن مهمترین آبراهۀ کارونست، این رود از مغرب بروجرد سرچشمه میگیرد، مرکب از دو شعبه متمایز و دور از یکدیگر شمالی و جنوبی، آبهای ناحیۀ بروجرد و علی آباد به شعبه شمالی ریزد، شعبه جنوبی از جاپلق و گلپایگان خیزد و از دامنۀ قلیان کوه گذرد و در خاک بختیاری به شعبه شمالی اتصال یافته و در بند قیر به رود کارون پیوندد، محل اتصال دوشعبه جنوبی و شمالی را بحرین یا میان دوآب نامند
غدیر، ژی، آبگیر، ژیر، آژیر، حوض، آب انبار، شمر، (صحاح الفرس)، کوژی، غفچی، فرغر: کافور همچو گل چکد از دوش شاخسار زیبق چو آب برجهد از ناف آبدان، (منسوب به رودکی)، نه هر کس کو بملک اندر مکین باشد ملک باشد نه نیلوفر بود هر گل که اندر آبدان باشد، فرخی، آبدان گشت نیلگون دیدار وآسمان گشت نیلگون سیما، فرخی، بهر سو یکی آبدان چون گلاب شناور شده ماغ بر روی آب، اسدی (گرشاسبنامه)، چو ابر فندق سیمین در آبدان ریزد برآرد از دل فیروزه رنگ سیمین رنگ مشعبدیست که بر خرده مهره های رخام بحقه های بلورین همی کند نیرنگ، ازرقی، خور چو سکندر گرفت هفت حوالی ّ خاک ریخت ز چارم سپهر آینه در آبدان، مجیر بیلقانی، فتد تشنه درآبدان عمیق که داند که سیرآب میرد غریق، سعدی، ، قدح، کاسه، آبخوری، اناء، آب وند، آوند: ربود از یهودا سبک جام آب که داند که چون کرد بر وی عتاب مر آن آبدان را بصد پاره کرد بسی شور و پرخاش و پتیاره کرد، شمسی (یوسف و زلیخا)، آب باران خور صدف کردار گاه تشنگی ماهی آسا هیچ آب از آبدان کس مخور، خاقانی، ، کمیزدان به معنی مثانه، (زمخشری)، ظرفی که مرغ در آن آب خورد
غدیر، ژی، آبگیر، ژیر، آژیر، حوض، آب انبار، شمر، (صحاح الفرس)، کوژی، غفچی، فرغر: کافور همچو گل چکد از دوش شاخسار زیبق چو آب برجهد از ناف آبدان، (منسوب به رودکی)، نه هر کس کو بملک اندر مکین باشد ملک باشد نه نیلوفر بود هر گل که اندر آبدان باشد، فرخی، آبدان گشت نیلگون دیدار وآسمان گشت نیلگون سیما، فرخی، بهر سو یکی آبدان چون گلاب شناور شده ماغ بر روی آب، اسدی (گرشاسبنامه)، چو ابر فندق سیمین در آبدان ریزد برآرد از دل فیروزه رنگ سیمین رنگ مشعبدیست که بر خرده مهره های رخام بحقه های بلورین همی کند نیرنگ، ازرقی، خور چو سکندر گرفت هفت حوالی ّ خاک ریخت ز چارم سپهر آینه در آبدان، مجیر بیلقانی، فتد تشنه درآبدان عمیق که داند که سیرآب میرد غریق، سعدی، ، قدح، کاسه، آبخوری، اناء، آب وند، آوند: ربود از یهودا سبک جام آب که داند که چون کرد بر وی عتاب مر آن آبدان را بصد پاره کرد بسی شور و پرخاش و پتیاره کرد، شمسی (یوسف و زلیخا)، آب باران خور صدف کردار گاه تشنگی ماهی آسا هیچ آب از آبدان کس مخور، خاقانی، ، کمیزدان به معنی مثانه، (زمخشری)، ظرفی که مرغ در آن آب خورد
به این. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (آنندراج). به این: بدین صفت. بدین شکل. (فرهنگ فارسی معین) : شدم پیر بدین سان و تو هم خود نه جوانی مرا سینه پر انجوخ و تو چون چفته کمانی. رودکی. یارب چو آفریدی رویی بدین مثال خود رحم کن بر امت و از راهشان مکیب. شهید. شفیع باش بر شه مرا بدین زلت چو مصطفی بردادار بدروشنان را. دقیقی. بدین سالیان چهارصد بگذرد کزین تخمه گیتی کسی نسپرد. فردوسی. و دیگر زبانی بدین راستی بگفتار نیکو بیاراستی. فردوسی. مثل من بود بدین اندر مثل زوفرین و ازهر خر. عنصری. ببر آورد بخت پوده درخت من بدین شادم و توشادی سخت. عنصری. بدین شهر دروازه ها شد منقش از آسیب و ازکوس و چتر و عماری. زینبی. زمانی بدین داس گردم درو بکن پاک پالیزم از خار و خو. اسدی. و رجوع به ’این’ شود
به این. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (آنندراج). به این: بدین صفت. بدین شکل. (فرهنگ فارسی معین) : شدم پیر بدین سان و تو هم خود نه جوانی مرا سینه پر انجوخ و تو چون چفته کمانی. رودکی. یارب چو آفریدی رویی بدین مثال خود رحم کن بر امت و از راهشان مکیب. شهید. شفیع باش بر شه مرا بدین زلت چو مصطفی بردادار بدروشنان را. دقیقی. بدین سالیان چهارصد بگذرد کزین تخمه گیتی کسی نسپرد. فردوسی. و دیگر زبانی بدین راستی بگفتار نیکو بیاراستی. فردوسی. مثل من بود بدین اندر مثل زوفرین و ازهر خر. عنصری. ببر آورد بخت پوده درخت من بدین شادم و توشادی سخت. عنصری. بدین شهر دروازه ها شد منقش از آسیب و ازکوس و چتر و عماری. زینبی. زمانی بدین داس گردم درو بکن پاک پالیزم از خار و خو. اسدی. و رجوع به ’این’ شود
نام قریه ای است از توابع شیراز و مغاره ای به نزدیک آن که مومیایی معدنی از آنجا خیزد، نام مومیایی که از معدن آبین گیرند، موم آبین، و صاحب برهان در آیین نیز همین معنی را آورده است
نام قریه ای است از توابع شیراز و مغاره ای به نزدیک آن که مومیایی معدنی از آنجا خیزد، نام مومیایی که از معدن آبین گیرند، موم آبین، و صاحب برهان در آیین نیز همین معنی را آورده است