جدول جو
جدول جو

معنی آبدین - جستجوی لغت در جدول جو

آبدین
(بِ)
جمع واژۀ آبد.
- ابدالاّبدین، همیشه. رجوع به ابد شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آسدین
تصویر آسدین
(پسرانه)
نام موبدی در سده دهم یزگردی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آبگین
تصویر آبگین
(دخترانه و پسرانه)
شیشه، آینه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آبدیس
تصویر آبدیس
(دخترانه)
مانند آب زلال و شفاف
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آبتین
تصویر آبتین
(پسرانه)
روح کامل، انسان نیکو کار، نام پدر فریدون پادشاه پیشدادی، از شخصیتهای شاهنامه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آیدین
تصویر آیدین
(پسرانه)
روشن، پاک، روشن
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آبدان
تصویر آبدان
ظرف آب، جایی که آب در آن جمع می شود، آبگیر، برای مثال فتد تشنه در آبدان عمیق / که داند که سیراب میرد غریق (سعدی۱ - ۱۰۴)، در علم زیست شناسی مثانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آبچین
تصویر آبچین
پارچه ای که بدن خود را پس از شستشو با آن خشک کنند، حوله، پارچه ای که تن مرده را پس از غسل دادن با آن خشک کنند، برای مثال به پیمان که چیزی نخواهی ز من / ندارم به مرگ آبچین و کفن (فردوسی - ۶/۴۳۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آبدان
تصویر آبدان
آباد، ویژگی جایی که مردم در آن زندگی می کنند، ویژگی جایی که آب و گیاه دارد و باصفا و بارونق است، خرم برای مثال تیغ محمودی که اسلام آبدان از آب اوست / بود سالی صد که آن بیکار بود از کارزار (عثمان مختاری - ۸۴)
فرهنگ فارسی عمید
آینه، مرآت:
همه سقف و دیوارها و زمین
بپوشید بر تختۀ آبگین،
شمسی (یوسف و زلیخا)
لغت نامه دهخدا
آب دزفول، یکی از روافد رود کارون و آن مهمترین آبراهۀ کارونست، این رود از مغرب بروجرد سرچشمه میگیرد، مرکب از دو شعبه متمایز و دور از یکدیگر شمالی و جنوبی، آبهای ناحیۀ بروجرد و علی آباد به شعبه شمالی ریزد، شعبه جنوبی از جاپلق و گلپایگان خیزد و از دامنۀ قلیان کوه گذرد و در خاک بختیاری به شعبه شمالی اتصال یافته و در بند قیر به رود کارون پیوندد، محل اتصال دوشعبه جنوبی و شمالی را بحرین یا میان دوآب نامند
لغت نامه دهخدا
غدیر، ژی، آبگیر، ژیر، آژیر، حوض، آب انبار، شمر، (صحاح الفرس)، کوژی، غفچی، فرغر:
کافور همچو گل چکد از دوش شاخسار
زیبق چو آب برجهد از ناف آبدان،
(منسوب به رودکی)،
نه هر کس کو بملک اندر مکین باشد ملک باشد
نه نیلوفر بود هر گل که اندر آبدان باشد،
فرخی،
آبدان گشت نیلگون دیدار
وآسمان گشت نیلگون سیما،
فرخی،
بهر سو یکی آبدان چون گلاب
شناور شده ماغ بر روی آب،
اسدی (گرشاسبنامه)،
چو ابر فندق سیمین در آبدان ریزد
برآرد از دل فیروزه رنگ سیمین رنگ
مشعبدیست که بر خرده مهره های رخام
بحقه های بلورین همی کند نیرنگ،
ازرقی،
خور چو سکندر گرفت هفت حوالی ّ خاک
ریخت ز چارم سپهر آینه در آبدان،
مجیر بیلقانی،
فتد تشنه درآبدان عمیق
که داند که سیرآب میرد غریق،
سعدی،
، قدح، کاسه، آبخوری، اناء، آب وند، آوند:
ربود از یهودا سبک جام آب
که داند که چون کرد بر وی عتاب
مر آن آبدان را بصد پاره کرد
بسی شور و پرخاش و پتیاره کرد،
شمسی (یوسف و زلیخا)،
آب باران خور صدف کردار گاه تشنگی
ماهی آسا هیچ آب از آبدان کس مخور،
خاقانی،
، کمیزدان به معنی مثانه، (زمخشری)، ظرفی که مرغ در آن آب خورد
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مخفف آبادان
لغت نامه دهخدا
(بْ / بِ)
نام پدر فریدون، مصحف آتبین. و صاحب برهان معنی آن را نفس کامل و نیکوکار و صاحب گفتار و کردار نیک و اسعدالسعداء آورده است
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ)
به این. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (آنندراج). به این: بدین صفت. بدین شکل. (فرهنگ فارسی معین) :
شدم پیر بدین سان و تو هم خود نه جوانی
مرا سینه پر انجوخ و تو چون چفته کمانی.
رودکی.
یارب چو آفریدی رویی بدین مثال
خود رحم کن بر امت و از راهشان مکیب.
شهید.
شفیع باش بر شه مرا بدین زلت
چو مصطفی بردادار بدروشنان را.
دقیقی.
بدین سالیان چهارصد بگذرد
کزین تخمه گیتی کسی نسپرد.
فردوسی.
و دیگر زبانی بدین راستی
بگفتار نیکو بیاراستی.
فردوسی.
مثل من بود بدین اندر
مثل زوفرین و ازهر خر.
عنصری.
ببر آورد بخت پوده درخت
من بدین شادم و توشادی سخت.
عنصری.
بدین شهر دروازه ها شد منقش
از آسیب و ازکوس و چتر و عماری.
زینبی.
زمانی بدین داس گردم درو
بکن پاک پالیزم از خار و خو.
اسدی.
و رجوع به ’این’ شود
لغت نامه دهخدا
خوازه و آرایش ها که بنوروز یا گاه ورود پادشاهان و جشنهای بزرگ در کویها و برزنها و راهها کنند، آذین
لغت نامه دهخدا
نام قریه ای است از توابع شیراز و مغاره ای به نزدیک آن که مومیایی معدنی از آنجا خیزد، نام مومیایی که از معدن آبین گیرند، موم آبین، و صاحب برهان در آیین نیز همین معنی را آورده است
لغت نامه دهخدا
(زَ)
از قراء صیدا. قریه های دیگری نیز بدین نام وجود دارد. (از ملحقات المنجد)
لغت نامه دهخدا
نام سلسله ای از امرای ولایت لیدیا، این سلسله را بایزید اول در 792 ه، ق، برانداخت و مملکت آنان را ضمیمۀ ممالک عثمانی کرد
لغت نامه دهخدا
آردی، منسوب به آرد، از آرد، آلودۀ به آرد
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
بزاد برآمدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). پیر و کلانسال شدن. (از اقرب الموارد). ضعیف و کلانسال گردیدن. (منتهی الارب) (از قطر المحیط). ضعیف و سست شدن. (از قطر المحیط). پیر و ناتوان شدن. (آنندراج) ، پوشانیدن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج). لباس یا زره پوشانیدن کسی را. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). زره پوشانیدن فلان را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نام شهری از ترکیه (لیدی) بجنوب شرقی ازمیر، دارای 12 هزار تن سکنه و آب معدنی، محصول آن پنبه است
لغت نامه دهخدا
(دُ)
نام یکی از قضات بنی اسرائیل
لغت نامه دهخدا
تصویری از تبدین
تصویر تبدین
ضعیف و کلانسال شدن، پیر و ناتوان شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آردین
تصویر آردین
منسوب به آرد از آرد آلوده به آرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبدن
تصویر آبدن
آبادان آباد معمور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدین
تصویر بدین
تناور تنومند به این: بدین صفت بدین شکل
فرهنگ لغت هوشیار
جامه ای که تن مرده را بعد از غسل دادن بدان خشک کنند، کاغذ آب خشک کن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبدان
تصویر آبدان
غدیر، آبگیر، آب انبار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبگین
تصویر آبگین
مائی دارای طبیعت آب، آبکی آبدار، آینه آیینه مرآت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبچین
تصویر آبچین
حوله، پارچه ای که مرده را پس از غسل با آن خشک می کنند، کاغذ آب خشک کن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آبدان
تصویر آبدان
آبگیر، آب انبار، کاسه، مثانه
فرهنگ فارسی معین
آب انبار، آبگیر، برکه، برم، تالاب، غدیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
روستایی از دهستان عشرستاق هزارجریب بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان یخکش بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی