جدول جو
جدول جو

معنی آبدانک - جستجوی لغت در جدول جو

آبدانک
(نَ)
مثانۀ کوچک. (فرهنگستان پزشکی)
لغت نامه دهخدا
آبدانک
مثانه کوچک آبدان کوچک، مثانه کوچک
تصویری از آبدانک
تصویر آبدانک
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آبانک
تصویر آبانک
(دخترانه)
آبان کوچک
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آبدان
تصویر آبدان
ظرف آب، جایی که آب در آن جمع می شود، آبگیر، برای مثال فتد تشنه در آبدان عمیق / که داند که سیراب میرد غریق (سعدی۱ - ۱۰۴)، در علم زیست شناسی مثانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آبادانی
تصویر آبادانی
آباد بودن، آباد ساختن زمین با کشت وکار، آباد کردن، جایی که در آن آب و گیاه پیدا شود و مردم در آنجا زندگانی کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آبدارک
تصویر آبدارک
دم جنبانک، پرندۀ کوچک خاکستری رنگ و به اندازۀ گنجشک که بیشتر در کنار آب می نشیند و پشه و مگس صید می کند و غالباً دم خود را تکان می دهد
دم بشکنک، دمتک، دم سنجه، دم سیجه، دم سیچه، سریچه، سیسالنگ، شیشالنگ، کراک، گازرک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آبدان
تصویر آبدان
آباد، ویژگی جایی که مردم در آن زندگی می کنند، ویژگی جایی که آب و گیاه دارد و باصفا و بارونق است، خرم برای مثال تیغ محمودی که اسلام آبدان از آب اوست / بود سالی صد که آن بیکار بود از کارزار (عثمان مختاری - ۸۴)
فرهنگ فارسی عمید
غدیر، ژی، آبگیر، ژیر، آژیر، حوض، آب انبار، شمر، (صحاح الفرس)، کوژی، غفچی، فرغر:
کافور همچو گل چکد از دوش شاخسار
زیبق چو آب برجهد از ناف آبدان،
(منسوب به رودکی)،
نه هر کس کو بملک اندر مکین باشد ملک باشد
نه نیلوفر بود هر گل که اندر آبدان باشد،
فرخی،
آبدان گشت نیلگون دیدار
وآسمان گشت نیلگون سیما،
فرخی،
بهر سو یکی آبدان چون گلاب
شناور شده ماغ بر روی آب،
اسدی (گرشاسبنامه)،
چو ابر فندق سیمین در آبدان ریزد
برآرد از دل فیروزه رنگ سیمین رنگ
مشعبدیست که بر خرده مهره های رخام
بحقه های بلورین همی کند نیرنگ،
ازرقی،
خور چو سکندر گرفت هفت حوالی ّ خاک
ریخت ز چارم سپهر آینه در آبدان،
مجیر بیلقانی،
فتد تشنه درآبدان عمیق
که داند که سیرآب میرد غریق،
سعدی،
، قدح، کاسه، آبخوری، اناء، آب وند، آوند:
ربود از یهودا سبک جام آب
که داند که چون کرد بر وی عتاب
مر آن آبدان را بصد پاره کرد
بسی شور و پرخاش و پتیاره کرد،
شمسی (یوسف و زلیخا)،
آب باران خور صدف کردار گاه تشنگی
ماهی آسا هیچ آب از آبدان کس مخور،
خاقانی،
، کمیزدان به معنی مثانه، (زمخشری)، ظرفی که مرغ در آن آب خورد
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نام مرغکی است که به عربی صعوه گویند. (از ربنجنی)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مخفف آبادانی:
شانی ز آبدانی عالم کناره کرد
چندانکه در جهان خرابش ندید کس.
شانی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مخفف آبادان
لغت نامه دهخدا
تصویری از آبدادن
تصویر آبدادن
آبیاری کردن، زراندود کردن فلز
فرهنگ لغت هوشیار
جایی که برای قضای حاجت تخصیص دهند: مستراح جایی مبرز مبال خلا ادبخانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبادانی
تصویر آبادانی
عمران، عمارت، آباد کردن
فرهنگ لغت هوشیار
معمور دایر بر پا مقابل ویران خراب: شهر آبادان کشور آبادان، مزروع کاشته، پر مشحون ممتلی، سالم تن درست فربه: (شتر به فربه و آبادان گشت) (کلیله)، مرفه در رفاه، ماء مون ایمن مصون یا آبادان بودن، بصفت آبادان متصف بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبدارو
تصویر آبدارو
زفت رومی، مومیائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آندانت
تصویر آندانت
آهسته و روان ملایم معتدل، حالت حرکتی معتدل
فرهنگ لغت هوشیار
منزه میشمارم ترا (ای خدای)، سبحانک می گفتم آواز خر آمد دلم و رخج و مشوش شد، گفتم: سبحانک را معنی اینست که جمال تو را این عیب حدث نیست چنانک شاهدان عالم را سبحانک را این معنی می شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جودانک
تصویر جودانک
بید جو دانک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبداده
تصویر آبداده
گوهردار، تیزکرده، آبدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبکانه
تصویر آبکانه
بچه آدمی یا حیوان که سقط شود، سقط کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبداری
تصویر آبداری
شغل آبدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبدهان
تصویر آبدهان
آنکه سر نگاه نتواند داشت کسی که راز نگاه ندارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبدهانی
تصویر آبدهانی
آبدهان بودن آنکه راز نگاه ندارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبدان
تصویر آبدان
غدیر، آبگیر، آب انبار
فرهنگ لغت هوشیار
نام مرغکی که به عربی صعوه گویند پرنده کوچکی است از تیره گنجشکان گازر گازرک سنگانه دم جنبانک صاحاب کچل (نواحی خراسان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبدان
تصویر آبدان
آبگیر، آب انبار، کاسه، مثانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آبدارک
تصویر آبدارک
((رَ))
دم جنبانک، گازر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آبکانه
تصویر آبکانه
((نِ))
بچه نارسیده، جنین، آفگانه
فرهنگ فارسی معین
((نِ))
تاولی کوچک در پوست حداکثر به بزرگی ته سنجاق و حاوی مایعی روشن (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آبداری
تصویر آبداری
آبدار بودن، شغل آبدار، طراوت، تازگی، نمدی نامرغوب که در سفرها مورد استفاده قرار می گرفت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آبخانه
تصویر آبخانه
مستراح، توالت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آندانت
تصویر آندانت
به آرامی، به آهستگی
فرهنگ واژه فارسی سره
آب انبار، آبگیر، برکه، برم، تالاب، غدیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
روستایی از دهستان خیرودکنار نوشهر
فرهنگ گویش مازندرانی