جدول جو
جدول جو

معنی آبخوردی - جستجوی لغت در جدول جو

آبخوردی
(خوَرْ / خُرْ)
مرق. مرقه. گوشت آبه. نخوداب
لغت نامه دهخدا
آبخوردی
گوشت آبه نخود آب مرق
تصویری از آبخوردی
تصویر آبخوردی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آب ورزی
تصویر آب ورزی
آب بازی، شناگری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آخورچی
تصویر آخورچی
کسی که در طویله اسب ها را پرستاری می کند و خوراک آن ها را می دهد، مهتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آبخورد
تصویر آبخورد
نصیب، قسمت، روزی، برای مثال جان شد اینجا چه خاک بیزد تن / کآبخوردش ز خاکدان برخاست (خاقانی - ۶۱) کنار رودخانه، تالاب،
سرچشمه و محلی که از آنجا آب بردارند یا آب بخورند، برای مثال در او نیست روینده را آبخورد / که گرماش گرم است و سرماش سرد (نظامی۶ - ۱۱۱۴)
مقام، منزل، جایگاه، آب خوردن، برای مثال درخت ارچه سبزش کند آبخورد / شود نیز زافزونی آب زرد (امیرخسرو - لغتنامه - آبخورد)
آبخورد کردن: توقف کردن، برای مثال شه عالم آهنج گیتی نورد / در آن خاک یک ماه کرد آبخورد (نظامی۵ - ۹۲۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آبخوری
تصویر آبخوری
ظرف بلوری یا فلزی که با آن آب می خورند، لیوان، آب جامه، موی سبلت، نوعی دهنۀ اسب، جایی یا دستگاهی در اماکن عمومی که برای خوردن آب تعبیه شده است
فرهنگ فارسی عمید
(بِ مَ)
نطفه. منی
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
این نسبت بی قیدی دیگر در دو جا در کشف الظنون آمده است: یکبار در کلمه ایساغوجی و حاشیۀ شرح حسام الدین کاتی بر ایساغوجی ابهری بدو نسبت داده شده است و دیگر در مطالعالانوار ارموی حاشیه ای بر این کتاب بدو منسوب داشته است
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
محمد بن احمد الأبیوردی الکوفنی و کوفن یکی از قراء ابیورد است و یاقوت گوید: ابوالمظفر محمد بن ابی العباس احمد بن محمد ابی العباس احمد بن اسحاق بن ابی العباس محمد الامام بن اسحاق بن الحسن ابی الفتیان بن ابی مرفوعه منصور بن معاویهالأصغربن محمد بن ابی العباس عثمان بن عنبسه عتبه بن عثمان بن عتبه بن ابی سفیان صخربن جرب بن امیّه بن عبد شمس بن عبد مناف. و یاقوت گوید: این نسب از تاریخ منوچهر بن اسفرسیان بن منوچهر نقل کردم و آن ذیلی است بر کتاب وزیر ابوشجاع و آنگاه که بذکر ابیوردی رسیده است گوید: وی از اهل ابیورد است و نسب مذکور برای او شناخته نشده است و او به بغداد خدمت مؤیدالملک بن نظام الملک میزیست و آنگاه که میان مؤیدالملک وعمیدالدوله بن جهیر معاداتی پیدا شد مؤیدالملک ابیوردی را الزام کرد که عمیدالدوله را هجا گوید و او ویرا هجا گفت و عمیدالدوله نزد خلیفه سعایت کرد گفت ابیوردی بمهاجات خلیفه پرداخته است مدح صاحب مصر (خلیفۀ فاطمی) گفته است و خلیفه خون ابیوردی را مباح کردو ابیوردی در این وقت بهمدان گریخت و این نسب را درآن وقت بخود بست تا تهمت مدح صاحب مصر از او برخاست و در نامه های خود خویش را ((معاوی)) میخواند او در علوم عربیه و ادبیه فاضل و نسابه ای بی نظیر بود خلقی متکبر و عظیم داشت و سنقر کفجک خبر او بشنید و خواست ویرا منصب طغرائی ملک احمد دهد و احمد در این وقت درگذشت و ابیوردی با تهی دستی و پریشانی به اصفهان بازگشت و سالها در آنجا بتعلیم اولاد زین الملک برسق گذرانید سپس سنقر کفجک مقام فضل و دانش وی بسلطان محمد بگفت و سلطان محمد اشراف مملکت بدو داد و فجاءهً در روز 25 ربیع الاول سال 507 هجری قمری درگذشت و ابن منده همین گفته است و بازگفته اند که خطیر یکی از امرای سلطان محمد او را مسموم ساخت و بدروازۀ دره (کذا) جسد وی بخاک سپردند و او مردی کبیرالنفس و عظیم الهمه بودو هیچوقت با احتیاج از هیچکس چیزی نخواست و در دعاءخویش بنماز میگفت: اللهم ملکنی مشارق الارض و مغاربهاو او را در مرثیۀ حسین بن علی علیهما السلام قصیده ای است و من آنرا بخط خود او دیدم در آن قصیده گوید:
فجدی و هو عنبسه بن صخر
بری ٔ من یزید و من زیاد.
سمعانی گوید که شیرویه گفت ابیوردی از اسماعیل بن مسعده جرجانی وعبدالوهاب (بن) محمد بن الشهید و ابوبکر بن خلف شیرازی یک حدیث شنیده است و نیز از محمد بن حسن بن احمد سمرقندی و عبدالقاهر جرجانی نحوی روایت دارد. ابن طاهر مقدسی در نسب او عنبسه الأصغربن عتبه الأشراف بن عثمان بن عنبسهالأکبربن ابی سفیان آورده است و گوید معاویهالأصغر آن است که ابیوردی خود را بدو نسبت کند و معاویه اول کس است که قریۀ کوفن را اختطا کرد و کوفن قصبه ای است میان نسا و ابیورد و وقتی ابیوردی نامه ای بخلیفه کرد و بر سر آن نوشت: الخادم المعاوی یعنی معویه بن محمد بن عثمان لامعاویه بن ابی سفیان و خلیفه را نسبت معاویه خوش نیامد و امر داد تا میم معاوی بستردند و باقی ماند: الخادم العاوی و نامه را بازگردانیدند و سمعانی از احمد بن سعدجلی روایت کند آنگاه که سلطان بدروازۀ همدان فرود آمد ادیب ابیوردی را دیدم که از نزد سلطان بازمیگشت گفتم از کجا آئی او ارتجالاً این دو بیت بگفت:
رکبت طرفی فأذری دمعه اسفاً
عند انصرافی منهم مضمرالیأس
و قال حتام تؤذینی فان سنحت
جوانح لک فارکبنی الی الناس.
و باز سمعانی از ابوعلی احمد بن سعید العجلی معروف به البدیع روایت کند که از ابیوردی شنیدم که در دعاء خویش میگفت: اللهم ملکنی مشارق الأرض و مغاربها گفتم این چه دعائی است او این ابیات در جواب من بگفت و بمن فرستاد:
یعیرنی أخو عجل ابائی
علی عدمی و تیهی و اختیالی
و یعلم اننی فرط لحی
حموا خطط المعالی بالعوالی
فلست بحاصن ان لم ازرها
علی نهل شبا الاسل الطوال
و ان بلغ الرجال مدای فیما
أحاوله فلست من الرجال.
و ابیوردی، خازن خزانۀ دارالکتب نظامیّه به بغداد بود و این سمت را بعد از قاضی ابویوسف یعقوب بن سلیمان اسفراینی داشت و وفات این اسفراینی در رمضان سال 498 هجری قمری بود و این ابویوسف اسفراینی شاعر و ادیب بوده. رجوع به ابویوسف یعقوب بن سلیمان الاسفراینی شود. و عماد محمد بن حامد اصفهانی در کتاب ((خریدهالقصر)) آرد که ابیوردی در آخر عمر اشراف مملکت سلطان محمد بن ملکشاه داشت و او را زهر خورانیدند و او در پای تخت سلطان ایستاده بود و پاهای وی سست شد و بیفتاد و او را بمنزل خود نقل کردند و در این وقت گفت:
وقفنا بحیث العدل مد رواقه
و خیم فی ارجائه الجود والباس
و فوق السریر ابن الملوک محمد
تخر له من فرط هیبته الناس
فخامرنی ما خاننی قدمی له
وان رد عنی نفره الجاش ایناس
و ذاک مقام لانوفیه حقه
اذا لم ینب فیه عن القدم الراس
لئن عثرت رجلی فلیس لمقولی
عثار و کم زلت أفاضل اکیاس.
عماد اصفهانی گوید: ابیوردی عفیف الذیل بود و کم پیما و کم فروش نبود و صائم النهار و قائم اللیل و متبحر در ادب و خبیر بعلم نسب بود و ابیات ذیل را صاحب وشاح الدمیه از او در این معنی آرد:
من ارتجی و الی من ینتهی اربی
و لم أطاء صهوات السبعه الشهب
یا دهر هبنی لاأشکو الی احد
ما ظل منتهساً شکوی من النوب
ترکتنی بین ایدی النائبات لقی
فلا علی حسبی تبقی و لانسب
یریک وجهی بشاشات الرضی کرماً
والصدر مشتمل منی علی الغضب
ان هزنی الیسر لم انهض علی مرح
او مسنی الضر لم أجثم علی الکعب
حسب الفتی من غناه سد جوعته
و کل ما یقتنیه نهزه العطب.
و از اوست:
خلیلی ّ ان الحب ما تعرفانه
فلاتنکرا ان الحنین من الوجد
أحن ّ و للأنضاء بالغور حنه
اذا ذکرت اوطانها بر بی نجد.
نیز از اوست:
خطرت لذکرک یا امیمه خطره
بالقلب تجلب عبره المشتاق
و تذود عن قلبی سواک کما ابی
دمعی جواز النوم بالاماق
لم یبق منی الحب غیر حشاشه
تشکو الصبابه فاذهبی بالباقی
أیبل ّ من جلب السقام طبیبه
و یفیق من سحرته عین الراقی
ان کان طرفک ذاق ریقک فالذی
ألقی من المسقی ّ فعل الساقی
نفسی فداؤک من ظلوم اعطیت
رق القلوب و طاعه الاحداق
فلقله الاشباه فیما اوتیت
اضحت تدل بکثره العشاق.
و نیز از اوست:
علاقه بفؤادی اعقبت کمدا
لنظره بمنی ارسلتها عرضا
و للحجیج ضجیج فی جوانبه
یقضون ما أوجب الرحمن وافترضا
فاستیقظ القلب رعباً ما جنی نظری
کالصقر ندّاه طل اللیل فانتفضا
و قد رمتنی غداه الخیف غانیه
بناظر ان رمی لم یخطی ٔ الغرضا
لما رأی صاحبی ما بی بکی جزعاً
و لم یجد بمنی عن خلتی عوضا
و قال دع یافتی فهر فقلت له
یا سعد اودع قلبی طرفها مرضا
فبت اشکو هواها و هو مرتفق
یشوقه البرق نجدیّاًاذا ومضا
تبدو لوامعه کالسیف مختضباً
شباه بالدم او کالعرق ان نبضا
و لم یطق ما اعانیه فغادرنی
بین النقا و المصلی عندها و مضا.
و نیز یاقوت گوید: بخط تاج الاسلام نسب ابیوردی را دیدم که با نسب سابق الذکر اختلافی دارد بدین گونه: محمد بن احمد بن محمد بن اسحاق بن الحسن بن منصور بن معویه بن محمد بن عثمان بن عتبه بن عنبسه بن ابی سفیان صخربن حرب الأموی العبشمی اوحد عصرو فرید دهر خویش در معرفت لغت و انساب و جز آن و سزاوارتر کسی که بتوان او را به این بیت ابی العلاء معری توصیف کرد:
و انی و ان کنت الأخیر زمانه
لاّت بما لم تستطعه الاوائل.
و او را تصانیف بسیار است و از جمله: کتاب تاریخ ابیورد و نسا. کتاب المختلف و المؤتلف. کتاب قبسه العجلان فی نسب آل ابی سفیان. کتاب نهزه الحافظ. کتاب المجتبی من المجتنی فی الرجال. کتاب ابی عبدالرحمن النسائی فی السنن المأثوره و شرح غریبه. کتاب ما اختلف و ائتلف فی انساب العرب. کتاب طبقات العلم فی کل فن. کتاب کبیر فی الانساب. کتاب تعلّه المشتاق الی ساکنی العراق. کتاب کوکب المتأمل یصف فیه الخیل. کتاب تعله المقرور فی وصف البرد و النیران و همذان. کتاب الدره الثمینه. کتاب الصهله القارح ردّ فیه علی المعری سقط الزند. واو را در لغت مصنفاتی است که کس پیش از وی بهتر از آن تألیف نکرده است و او حسن السیره و جمیل الامر و خوش منظر بود و حدیث بسیار شنوده است و درک صحبت عبدالقاهر بن عبدالرحمن الجرجانی النحوی کرده و از وی نحو فرا گرفته است و جماعت بیشماری نحو از او روایت کرده اند و سمعانی گوید: از ابوالفتح محمد بن علی بن محمد بن ابراهیم النطنزی شنیدم که از قول ابیوردی نقل میکرد که گفت من بیست سال به بغداد بودم و تمرین عربیت کردم معهذا هنوز مرا در سخن لکنت است و باز سمعانی گوید: بخط یحیی بن عبدالوهاب بن منده خواندم از ادیب ابیوردی از احادیث صفات پرسیدند گفت: نقرﱡ و نمرﱡ و سمعانی به اسناد از ابیوردی ابیات ذیل را روایت کند:
جدی معاویه الاغر سمت به
جرثومه من طینها خلق النبی
و ورثته شرفاً رفعت مناره
فبنوأمیه یفخرون به و بی.
و انشد له:
کفّی امیمه غرب اللوم و العذل
فیس عرضی علی حال بمبتذل
ان مسنی العدم فاستبقی الحیاء و لا
تکلفینی سؤال العصبه السفل
فشعر مثلی و خیر القول اصدقه
ما کان یفترّ عن فخر و عن غزل
اما الهجاء فلاارضی به خلقاً
والمدح ان قلته فالمجد یغضب لی
و کیف امدح اقواماً اوائلهم
کانوا لاسلافی الماضین کالخول.
و باز او راست در مدح ائمۀ خمسه:
زاهر العود و طیبه
و لیالیه تشیبه
کل یوم من مکان
یلبس الذل غریبه
و هو یسعی طالباً لل
-علم و الهم یذیبه
و طوی برد صباه
قبل ان یبلی قشیبه
واقتدی بالقوم یدعو
ه هواه فیجیبه
خمسه لایجد الحا-
سد فیهم ما یعیبه
منهم الجعفی لایع-
-رف فی العلم ضریبه
و اذا اعتل ّ حدیث
فالقشیری طبیبه
و اخونا ابن شعیب
حازم الرأی صلیبه
و ابوداود موفو-
ر من الفضل نصیبه
و ابوعیسی یری الجه-
-می منه ما یریبه
حادیهم ذوزجل یس-
-تضحک الروض نحیبه
طار فیه البرق حتی
خالط الماء لهیبه.
و او راست:
تنکر لی دهری و لم یدر اننی
اعزو احداث الزمان تهون
فبات یرینی الخطب کیف اعتداؤه
و بت اریه الصبر کیف یکون.
و نیز ازوست در غزل:
اء عصرالحمی عد فالمطایا مناخه
بمنزله جرداء ضاح مقیلها
لئن کانت الایام فیک قصیره
فکم حنه لی بعدها استطیلها.
و او راست:
رمتنی غداه الخیف لیلی بنظره
علی خفر و العیس صعر خدودها
شکت سقماً الحاظها و هی صحه
فلست تری الا القلوب تعودها.
و او راست:
صلی یا ابنه الاشراف اروع ماجداً
بعید مناط الهم جم المسالک
و لاتترکیه بین شاک و شاکر
و مطر و مغتاب و باک و ضاحک
فقد ذل حتی کاد ترحمه العدی
و ما الحب یا ظبیاء الا کذلک .
و باز یاقوت گوید: بعد ازین رساله ای از ابیوردی دیدم که به امیرالمؤمنین المستظهر باﷲ نوشته است در اعتذار و این نامه دلیل بر صحت فرار وی از بغداد است و نسخه این است: احسان المواقف المقدسه النبویه الامامیه الطاهره الزکیه الممجده العلیه زاد اﷲ فی اشراق انوارها و اعزاز أشیاعها و أنصارها و جعل اعدأها حصائد نقمها و لاسلب أولیأها قلائد نعمها شمل الانام و غمر الخاص ّ والعام. و أحق خدمها بها من انتهج المذاهب الرشیده فی الولاءالناصح و التزم الشاکله الحمیده فی الثناء المتتابع و لا خفاء باعتلاق الخادم أهداب الاخلاص. و استیجابه مزایا الاجتباء والاختصاص. لما أسلفه من شوافع الخدم. ومهده من أواصر الذمم. متوفراً علی دعاء یصدره من خلوص الیقین. و یعدّ المواصله به من مفترضات الدین. ولئن صدت الموانع عن المثول بالسده المنیفه. و الاستذزاء بالجناب الاکرم فی الخدمه الشریفه. فهو فی حالتی دنوه منها و اقترابه. و تارتی انتزاحه عنها و اغترابه. علی السنن القاصد فی المشایعه مقیم. و لما یشمله من نفحات الایام الزاهره مستدیم. و قد علم اﷲ سبحانه و لایستشهده کاذباً اًلا من کان لرداء الغی جاذباً. انه مطوی الجنان علی الولاء. منطلق اللسان بالشکر و الدعاء. یتشح بهما الصبح کاشراً عن نابه. و یدّرعهما اللیل ناشراً سابغ جلبابه. و کان یغب خدمه اتقاء لقوم یبغونه الغوائل. و ینصبون له الحبائل. و تدعوهم العقائدالمدخوله الی تنفیره. و یرقون عنه غیر ما أجنه فی ضمیره. و لایرقبون فی مؤمن اًلا ولا ذماماً. و یزیدهم الاستدراج علی الجرائم جراءه و اقداماً حتی استشعروجلاً. فاتخذ اللیل جملاً. والتحف بناشئه الظلماء. و الفرار مما لایطاق من سنن الانبیاء. و لم یزل یستبطی فیهم المقادیر. والایام ترمز بما یعقب التبدیل و التغییر. فحاق بهم مکرهم. و انقضت شرتهم و شرهم.
عذرت الذری لو خاطرتنی قرومها
فما بال أکاریه فدع القوائم
و عاود الخادم المثابره علی الممادح الأمامیه مطنباً و مطیلاً. اًذ وجد الی مطالعه مقارّ العز و العظمه و مواقف الأمامه المکرمه بها سبیلاًو هذه فاتحه ما نظم:
و انتهز فرصه الامکان فیه و اغتنم.
لک من غلیل صبابتی ما اضمر
و اسرّ من ألم الغرام و أظهر
وتذکری زمن العذیب یشفنی
و الوجد ممنوّ به المتذکر
اذ لمتی سحماء مد علی النقی
اظلالها ورق الشباب الاخضر
و لداتک النشؤ الصغار و لیس ما
ألقاه فیک من الملاوم یصغر
هو ملعب شرقت بناأرجاؤه
اذ نحن فی حلل الشبیبه نخطر
فبحرّ أنفاسی و صوب مدامعی
أضحت معالمه تراح و تمطر
و أجیل فی تلک المعاهد ناظری
فالقلب یعرفها و طرفی ینکر
و أردّ عبرتی الجموح لانها
بمقیل سرک فی الجوانح تخبر
فأبیت محتضر الجوی قلق الحشا
و أظل أعذر فی هواک و أعذر
غضبت قریش اذ ملکت مقادتی
غضباً یکاد السم ّ منه یقطر
و تعاورت عذلی فماأرعبتها
سمعاً یقل ّ به الملام و یکثر
ولقد یهون علی العشیره اننی
أشکو الغرام فیرقدون و أسهر
و بمهجتی هیفاء یرفع جیدها
رشاء و یخفض ناظریها جؤذر
طرقت و أجفان الوشاه علی الکری
تطوی و أردیه الغیاهب تنشر
والشهب فی غسق الدجی کأسنه
زرق یصافحها العجاج الاکدر
فنجاد سیفی مس ّ ثنی وشاحها
بمضاجع کرمت و عف المئزر
ثم افترقنا و الرقیب یروع بی
أسداً یودعه غزال أحور
و الدر ینظم حین تضحک عقده
و اذا بکیت فمن جفونی ینثر
فوطئت خداللیل فوق مطیهم
تسمو لغایته الریاح فتحسر
طرب العنان کأنه فی حضره
نار بمعترک الجیاد تسعر
والعز یلحفنی و شائع برده
حلق الدلاص و صارمی والاشقر
و علام أدرع الهوان و موئلی
خیرالخلائق احمد المستظهر
هو غره الزمن الکثیر شیاته
زهی السریر به و تاه المنبر
و له کما اطّردت أنابیب القنا
شرف و عرق بالنبوه یزخر
و علا ترف ّ علی التقی و سماحه
علق الرجاء بها و بأس یحذر
لاتنفع الصلوات من هو ساحب
ذیل الضلال و عن هواه أزور
ولو استمیلت عنه هامه مارق
لدعا صوارمه الیها المغفر
واﷲ یحرس بابن عم رسوله
دین الهدی و به یعان و ینصر
فعفاته حیث الغنی یسع المنی
و عداته حیث القنا یتکسر
و بسیبه و بسیفه أعمارهم
فی کل معضله تطول و تقصر
و کأنه المنصور فی عزماته
ومحمد فی المکرمات و جعفر
و اذا معدّ حصلت أنسابها
فهم الذری والجوهر المتخیر
و لهم وقائع فی العدی مذکوره
تروی الذئاب حدیثها والانسر
والسمر فی اللبات راعفه دماً
والبیض یخضبها النجیع الاحمر
والقرن یرکب ردعه سهل الخطا
والاعوجیه بالجماجم تعثر
و دجا النهار من العجاج و أشرقت
فیه الصوارم فهو لیل مقمر
یابن الشفیع الی الحیا مالامری ٔ
طامنت نخوته المحل الاکبر
أنا عبد نعمتک التی لاتجتدی
معها السحائب فهی منها أغزر
والنجح یضمنها لمن یرتادها
منا الطلاقه و الجبین الازهر
ولقد عدانی عن جنابک حادث
أنحی علی ّ به الزمان الاغبر
وان اقتربت او اغتربت فاننی
لهج بشکر عوارف لاتکفر
و علاک لی فی ظلها ما ابتغی
منهاو من کلمی لها ما یذخر
یسدی مدیحک هاجسی و ینیره
فکری و حظی فی امتداحک اوفر
بغداد ایتها المطی فواصلی
عنقاً تئن ّ له القلاص الضمر
انی و حق المستجن ّ بطیبه
کلف بها و الی ذراها أصور
و کأننی مما تسوّله المنی
والدار نازحه الیها انظر
ارض تجر بها الخلافه ذیلها
و بها الجباه من الملوک تعفر
فکأنها جلبت علینا جنه
و کأن دجله فاض فیها الکوثر
و هواؤها ارج النسیم و تربها
مسک تهاداه الغدائر اذفر
یقوی الضعیف بها و یأمن خائف
قلقت وسادته و یثری المقتر
فترکتها اذ صد عنی معشری
و بغی علی ّ من الاراذل معشر
من کل ملتحف بما یصم الفتی
یؤذی و یظلم او یجور و یغدر
فنفضت منه یدی مخافه کیده
ان الکریم علی الاذی لایصبر
والابیض المأثور یخطم بالردی
من لاینهنهه القطیع الاسمر
فارفض شملهم و کم من مورد
للظالمین و لیس عنه مصدر
و أبی لشعری ان اءدنّسه بهم
حسبی و حسب ذوی الخنا ان یحقروا
قابلت سیّی ٔ ما أتوا بجمیل ما
آتی فانی بالمکارم أجدر
و الی امیرالمؤمنین تطلعت
مدح کما ابتسم الریاض تحبر
ویقیم مائدهن لیل مظلم
و یضم شاردهن صبح مسفر
فی مثل طاعته الهدایه تبتغی
و بفضل نائله الخصاصه تجبر.
و از اوست:
الا لیت شعری هل تخب مطیتی
بحیث الکثیب الفرد و الاجرع السهل
ألذّ به مس الثری و یروقنی
حواشی ربی ً یغذو ازاهیرها الوبل
و لولا دواعی حب رمله لم أقل
اذا زرت مغناها به سقی الرمل
فیا حبذا أثل العقیق و من به
و ان رحلت عنه فلا حبذا الاثل
ضعیفه رجع القول من ترف الصبا
لها نظره تنسیک ما یفعل النصل
و قد بعثت سرّاً الی ّ رسولها
لاهجرها والهجر شیمه من یسلو
تخاف علی ّ الحی ّ اذ نذروا دمی
سأرخصه فیها علی انه یغلو
أیمنعنی خوف الردی ان أزورها
و أروح من صبری علی هجرها القتل
اذا رضیت عنی فلا بات لیله
علی غضب الا العشیره والاهل.
و از اوست:
خطوب للقلوب بها وجیب
تکاد لها مفارقنا تشیب
نری الاقدار جاریه بأمر
یریب ذوی العقول بما یریب
فینجح فی مطالبها کلاب
و أسدالغاب ضاریه تخیب
و تقسم هذه الارزاق فینا
فماندری أتخطی ام تصیب
و نخضع راغمین لها اضطراراً
و کیف یلاطم الأشفی لبیب.
و از اوست:
و غاده لو رأتها الشمس ماطلعت
و الرئم أغضی و غصن البان لم یمس
عانقتها برداء اللیل مشتملاً
حتی انتبهت ببردالحلی فی الغلس
فظلت احمیه خوفاً ان ینبهها
و أتقی ان اذیب العقد بالنفس.
و از اوست:
و متشح باللؤم جاذبنی العلا
فقدمه یسر و اخرنی عسر
و طوقت اعناق المقادیر مااتی
به الدهر حتی ذل ّ للعجز الصدر
ولو نیلت الارزاق بالفضل والحجی
لما کان یرجو أن یثوب له وفر
فیا نفس صبراً ان للهم فرجه
فما لک الاالعز عندی او القبر
و لی حسب یستوعب الارض ذکره
علی العدم والاحساب یدفنها الفقر.
و له ایضاً و هو من جید شعره:
و علیلهالالحاظ ترقد عن
صب یصافح جفنه الارق
و فؤاده کسوارها حرج
و وساده کوشاحها قلق
عانقتهاوالشهب ناعسه
والافق بالظلماء منتطق
و لثمتها و اللیل من قصر
قد کاد یلثم فجره الشفق
بمعانق ألف العفاف به
کرم باذیال التقی علق
ثم افترقنا حین فاجأنا
صبح تقاسم ضؤه الحدق
و بنحرها من أدمعی بلل
و براحتی من نشرهاعبق.
و از اوست:
بیضاء ان نطقت فی الحی ّ او نظرت
تقاسم السحر أسماع و ابصار
والرکب یسرون والظلماء عاکفه
کأنهم فی ضمیر القلب اسرار.
و از اوست:
و قصائد مثل الریاض اضعتها
فی باخل ضاعت به الاحساب
فاذا تناشدها الرواه و ابصروا ال
-ممدوح قالوا ساحر کذاب.
و از اوست:
ما للجبان ألان اﷲ ساحته
ظن الشجاعه مرقاه الی الاجل
و کم حیاه حبتها النفس من تلف
و رب أمن حواه القلب من وجل
فقت الثناء فلم ابلغمداک به
حتی توهمت ان العجز من قبلی
والعی ان یصف الورقاء مادحها
بالطوق او یمدح الادماء بالکحل.
و از اوست:
و قد سئمت مقامی بین شرذمه
اذا نظرت الیهم قطبت هممی
أراذل ملکوا الدنیا و اوجههم
لم یکشف الفقر عنها بهجه النعم.
و از اوست:
الام علی نجد و ابکی صبابه
رویدک یا دمعی و یا عاذلی رفقا
فلی بالحمی من لاأطیق فراقه
به یسعد الواشی و لکننی أشقی
و اکرم من جیرانه کل طای ٔ
یودّ وداداً انه من دمی یسقی
اذا لم یدع منی نواه و حبه
سوی رمق یا اهل نجد فکم یبقی
و لولا الهوی مالان للدهر جانبی
و لارضیت منی قریش بما القی.
و بخط محمد بن عبیداﷲ شاعر معروف به ابن التعاویذی دیدم که نوشته است:
حدیث کرد مرا شیخ ابومحمد عبداﷲ بن احمد بن احمد بن الخشاب و او گوید حدیث کرد شیخ ابومنصور الجوالیقی که من بر ابی زکریا شعر ابی دهبل جمحی را خواندم تا بدین بیت رسیدم:
یجول وشاحاها و یغرب حجلها
و یشبع منها وقف عاج و دملج.
و گفتم معنی یغرب حجلها چیست گفت ندانم و ابیوردی در آن مجلس بود چون برخاستم ابیوردی گفت آیا دوست داری که معنی این بیت دانی گفتم آری گفت با من بیا پس با ابیوردی ب خانه او شدیم و او سله ای که در آن کاغذپاره هائی بود بگشود و بر هم زد، ورقه ای از آنجا بیرون کرد و در آن بدید و مرا گفت شاعر مدح زنی از آل ابی سفیان کرده است و این طایفه متّصف به کلان سرینی و رقّت ساق باشند.
و او راست در تفاخر خویش:
یا من یساجلنی و لیس بمدرک
شأوی و این له جلاله منصبی
لاتتعبن فدون ما امّلته
خرط القتاده و امتطاء الکوکب
المجد یعلم أینا خیر اباً
فاسأله تعلم ای ذی حسب ابی
جدی معاویه الاغرّ سمت به
جرثومه من طینهاخلق النبی
و ورثته شرفاً رفعت مناره
فبنوامیّه یفخرون به و بی.
و عبداﷲ بن علی تیمی گوید:با همه شکایاتی که ابیوردی در اشعار خویش از زمانه کند لکن بعد از آن آنچه به او از ملوک خراسان و وزراء آن و خلفاء عراق و امرای آن حاصل شد متنبی و ابن هانی را به روزگار و شهر خویش میسر نگشت چنانکه قاضی ابوسعد محمد بن عبدالملک بن الحسن الندیم مرا حکایت کرد که افضل الدوله ابیوردی آنگاه که بحله بخدمت سیف الدوله صدقه آمد و او را مدح گفت سیف الدوله به استقبال او بیرون شد و من نیز در خدمت او بیرون رفتم و ابیوردی را دیدم سواره با سی غلام ترک و در پشت او شمشیری آخته با هشت جنیبت که زین و سر افسارهای آن همه زر بود و اثقال او را شمردیم بر بیست استر بود و او مردی مهیب و محترم و جلیل و معظم بود و او را جز بمولاناخطاب نمیکردند سیف الدوله او را خوش آمد گفت و آن برّو اعزاز درباره او بظهور رسانید که در حق هیچکس نکرده بود و امر داد تا او را فرود آرند و اکرام کنند و بمهمات او قیام ورزند هر چه فراختر و پانصد دینار و سه اسب نجیب و سه غلام بدو فرستاد و ابیوردی سپس درخواست که در روز معین نزد صدقه شود و قصیدۀ خویش رابمدح سیف الدوله که در آن گوید:
و فی أی عطفیک التفت تعطفت
علیف به الشمس المنیره و البدر.
بخواند و سیف الدوله روزی دیگر را برای این قصد مقرر داشت و این بدان کرد که در روز موعود ابیوردی، سیف الدوله مستعد آن اندازه از جوائز و صلات و احسان که نام او را به روزگاران مخلد سازد نبود و افضل الدوله گمان کرد که سیف الدوله از راه کبر مدافعه کرده است و به اصحاب خویش نهانی گفت متفرق و بدفعات اثقال وی را بدان سوی فرات بردند و این معنی را از هرکس پنهان داشت جز پسر ابی طالب بن حبش چه او آنگاه که خود ابیوردی از ساحل فرات عبور میکرد از ابیوردی این ابیات را شنید:
أبابل لاوادیک بالخیر مفعم
لراج ولانادیک بالرفد آهل
لئن ضقت عنی فالبلاد فسیحه
و حسبک عاراً اننی عنک راحل
فان کنت بالسحر الحرام مدله
فعندی من السحر الحلال دلائل
قواف تعیر الاعین النجل سحرها
و کل مکان خیمت فیه بابل.
و نزدسیف الدوله شد و گفت بر ساحل فرات سواری را دیدم که میخواست بشرق رود گذرد و او این ابیات را میخواند. سیف الدوله گفت بیشک این ابیوردی است و در حال با عده ای قلیل از عساکر خویش سوار شد و به ابیوردی پیوست و از وی پوزش خواست و او را با خود ب خانه خویش بازگردانید و هزار دینار و چند سر اسب و جامه که بیش از آن قیمت داشت ب خانه او فرستاد. و عبیداﷲ تیمی گوید که ابواسحاق یحیی بن اسماعیل منشی طغرائی روایت کرد که پدر من مرثیۀ ذیل را برای ابیوردی گفته است:
ان ساغ بعدک لی ماء علی ظماء
فلاتجرعت غیرالصاب و الصبر
او ان نظرت من الدنیا الی حسن
مذ غبت عنی فلامتعت بالنظر
صحبتنی و الشباب الغض ّ ثم مضی
کما مضیت فما فی العیش من وطر
هبنی بلغت من الاعمار اطولها
او انتهیت الی آمالی الکبر
فکیف لی بشباب لا ارتجاع له
ام این انت فما لی منک من خبر
سبقتمانی ولو خیرت بعدکما
لکنت اول لحاق علی الاثر.
و او راست دیوانی مشتمل بر چند قسمت. رجوع به معجم الادباء چ مارگلیوث ج 6 صص 341 تا 358 شود
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ)
بی خوردنی. بی طعامی. بی خورشی. نخوردن:
قدر به بی خوردی و خوابی در است
گنج بزرگی به خرابی در است.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(وَ)
کار آب ورز
لغت نامه دهخدا
(وَ)
منسوب به باورد را گویند. (برهان قاطع). منسوب است به شهرکی در خراسان که به وجوه ثلاثۀ اباورد وباورد و ابیورد خوانده میشود. (از انساب سمعانی)
نوعی از آش آرد. (برهان قاطع) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بِ سَ)
آب که پس از بول از مجری برآید. ودی. وذی. (زمخشری)
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ)
ظرف آب خوردن. مشربه. آبخواره. آبخور، شارب (موی سبلت) ، نوعی از دهنۀ اسب که هنگام آب دادن بر دهان او زنند
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آشامیدن آب:
هرچند خلنده ست چو همسایۀ خرماست
بر شاخ چو خرماش همی آب خورد خار.
ناصرخسرو.
- در یک آب خوردن، در لحظه ای. در مدتی سخت کوتاه
لغت نامه دهخدا
تصویری از آبخوره
تصویر آبخوره
آبخوری نصفی، آبگیر، جوی جویبار
فرهنگ لغت هوشیار
نصیب قسمت. یا آب خورش کسی از جایی کنده شدن، از آنجا کوچ کردن و رفتن وی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آخورچی
تصویر آخورچی
ستوربان دهنه دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب مردی
تصویر آب مردی
نطفه، منی
فرهنگ لغت هوشیار
جایی از رود یا نهر یا حوض که از آن آب توان برداشت و خورد آبشخوار مشرب منهل آبخور، ظرف آبخوری، منزل مقام موطن، نصیب قسمت، سرنوشت
فرهنگ لغت هوشیار
آب نوشیدن آشامیدن آب. یا در یک آب خوردن، در یک لحظه در مدتی بسیار کوتاه. یا مثلظب خوردن، بسیار سهل خیلی آسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب سردی
تصویر آب سردی
آب که پس از بول از مجری میاید، وذی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبخوردن
تصویر آبخوردن
آشامیدن آب
فرهنگ لغت هوشیار
ظرفی فلزین یا بلورین که با آن آب خورند آبخوره، آبخور آبشخور، شارب موی سبلت موی سبیل، نوعی از دهنه اسب که هنگام آب دادن بر دهانش زنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب ورزی
تصویر آب ورزی
کار آب ورز عمل و شغل آب ورز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبخورد
تصویر آبخورد
آب خوردن، آبخور آبشخور منهل مشرب)، قسمت نصیب روزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبخوری
تصویر آبخوری
((خُ))
لیوان، شارب، سبیل، نوعی از دهنه اسب که هنگام آب دادن بر دهانش زنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آبخورش
تصویر آبخورش
((خُ رِ))
نصیب، قسمت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آب خوردن
تصویر آب خوردن
((خُ دَ))
آب نوشیدن، آشامیدن آب، سرچشمه گرفتن، ناشی شدن، هزینه برداشتن، خرج برداشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آبخورد
تصویر آبخورد
((خُ))
آب خوردن، آبخور، آبشخور، بهره، نصیب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آبخویی
تصویر آبخویی
آب صفتی
فرهنگ واژه فارسی سره
تنگ، سبو، کوزه، مشربه، آبخور، آبشخور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تقدیر، سرنوشت، قسمت، بهره، روزی، نصیب، آبشخور، مشرب، منهل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر بیند که از آب صاف خوشگواری بسیار خورد، دلیل کند که عمرش دراز بود و معشیت وی خوش بود. و اگر بیند که از دریا آب خوشگوار همی خورد، دلیل کند که به قدر آن، از پادشاه مال و نعمت یابد و اگر بیند که جمله آب دریا را بخورد، دلیل کند که پادشاهی همه جهان را بگیرد. و بعضی گویند که به قدر آن که از آب دریا خورده بود وی را بزرگی و مال و نعمت حاصل شود، جون آب روشن و صافی بود - محمد بن سیرین
اگر بیند که آب صافی در پیاله، مانند سگی خورد دلیل کند که زندگانی به عیش و عشرت گذراند، اما کاری کند که بلا و فتنه بدو رسد، که مال جمع را اندک اندک به مردمان بخشد و به خیرات خرج کند.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
نام مرتعی در آمل
فرهنگ گویش مازندرانی