آباژور آشنایی عاشقانه زودگذر و بعضی از معبران گفته اند دلیل کند که زن جادویه وی را حاصل گردد و آن زن حرام خوار و بی دیانت بود و اگر بیند که در آبخانه بول و غائط همی کرد، دلیل کند که درجمیع مال غریق بود. اگر بیند که کسی در چاه آبخانه خود افتد دلیل کند مال خویش را هزینه کند و اگر بیند که در آنجا بیفتاد یا درچاه آبخانه بیفتاد، دلیل کند که مال کسی به غضب ستاند و اگر بیند کهب یفتاد و دست و پایش شکست، دلیل کند که بلای سخت بدو رسد. لوک اویتنهاو
آباژور آشنایی عاشقانه زودگذر و بعضی از معبران گفته اند دلیل کند که زن جادویه وی را حاصل گردد و آن زن حرام خوار و بی دیانت بود و اگر بیند که در آبخانه بول و غائط همی کرد، دلیل کند که درجمیع مال غریق بود. اگر بیند که کسی در چاه آبخانه خود افتد دلیل کند مال خویش را هزینه کند و اگر بیند که در آنجا بیفتاد یا درچاه آبخانه بیفتاد، دلیل کند که مال کسی به غضب ستاند و اگر بیند کهب یفتاد و دست و پایش شکست، دلیل کند که بلای سخت بدو رسد. لوک اویتنهاو
روزی، بهره، نصیب، قسمت، جای زیست و اقامت، جای آب خوردن یا آب برداشتن در کنار چشمه یا رودخانه، برای مثال از این پس نه آشوب خیزد نه جنگ / به آبشخور آیند میش و پلنگ (فردوسی - ۲/۲۸۶)
روزی، بهره، نصیب، قسمت، جای زیست و اقامت، جای آب خوردن یا آب برداشتن در کنار چشمه یا رودخانه، برای مِثال از این پس نه آشوب خیزد نه جنگ / به آبشخور آیند میش و پلنگ (فردوسی - ۲/۲۸۶)
جایی از رود یا نهر یا حوض که از آن آب توان خورد و یا توان برداشت. ورد. مورد. مشرب. منهل. شریعه. مشرع. عطن. معطن. مشربه. شرعه. حوض. آبخور. سرچشمه. آبشخوار: الملحاح، آن شتر که از آبشخور (عطن. معطن) واتر نیاید. (السامی فی الاسامی). جهان دار محمود شاه بزرگ به آبشخور آرد همی میش و گرگ. فردوسی. از این پس نه آشوب خیزد نه جنگ به آبشخور آید گوزن و پلنگ. فردوسی. چرا گاه این گاو بدتر نبود هم آبشخورش نیز کمتر نبود بپستان چنان خشک شد شیر اوی دگرگونه شد رنگ و آژیر اوی. فردوسی. گیا نیست و آبشخور چارپای فرود آمدن را نیابی تو جای. فردوسی. همان از دل پاک و پاکیزه کیش به آبشخور آری همی گرگ و میش. فردوسی. ، منزل. مقام. موطن: ببهرام داد آن زمان دخترش بدان تا بچین باشد آبشخورش. فردوسی. بتوران زمین زادی از مادرت همانجابد آرام و آبشخورت. فردوسی. بدو گفت رستم ترا کهترم بشهر تو کرد ایزد آبشخورم. فردوسی. دستش نگیرد حیدرم دستم نگیرد عمّرش رفتم پس آبشخورم او از پس آبشخورش. ناصرخسرو. ، نصیب. قسمت. روزی: یکی راه بگشای تا بگذرم بجایی که کرد ایزد آبشخورم. فردوسی. وگر هیچ رنج آیدت بگذرم ز جای دگر جویم آبشخورم. فردوسی. ما برفتیم تو دانی و دل غمخور ما بخت بد تا بکجا میبرد آبشخور ما. حافظ
جایی از رود یا نهر یا حوض که از آن آب توان خورد و یا توان برداشت. ورد. مورد. مشرب. منهل. شریعه. مشرع. عَطَن. معطن. مشربه. شرعه. حوض. آبخور. سرچشمه. آبشخوار: الملحاح، آن شتر که از آبشخور (عطن. معطن) واتَر نیاید. (السامی فی الاسامی). جهان دار محمود شاه بزرگ به آبشخور آرد همی میش و گرگ. فردوسی. از این پس نه آشوب خیزد نه جنگ به آبشخور آید گوزن و پلنگ. فردوسی. چرا گاه این گاو بدتر نبود هم آبشخورش نیز کمتر نبود بپستان چنان خشک شد شیر اوی دگرگونه شد رنگ و آژیر اوی. فردوسی. گیا نیست و آبشخور چارپای فرود آمدن را نیابی تو جای. فردوسی. همان از دل پاک و پاکیزه کیش به آبشخور آری همی گرگ و میش. فردوسی. ، منزل. مقام. موطن: ببهرام داد آن زمان دخترش بدان تا بچین باشد آبشخورش. فردوسی. بتوران زمین زادی از مادرت همانجابد آرام و آبشخورت. فردوسی. بدو گفت رستم ترا کهترم بشهر تو کرد ایزد آبشخورم. فردوسی. دستش نگیرد حیدرم دستم نگیرد عمّرش رفتم پس آبشخورم او از پس آبشخورش. ناصرخسرو. ، نصیب. قسمت. روزی: یکی راه بگشای تا بگذرم بجایی که کرد ایزد آبشخورم. فردوسی. وگر هیچ رنج آیدت بگذرم ز جای دگر جویم آبشخورم. فردوسی. ما برفتیم تو دانی و دل غمخور ما بخت بد تا بکجا میبرد آبشخور ما. حافظ