جدول جو
جدول جو

معنی میاحی - جستجوی لغت در جدول جو

میاحی(مَ حی / حی ی)
نسبت به میاح که نام اجدادی است. (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ملاحی
تصویر ملاحی
نوعی انگور سفید
نوعی انجیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از میانی
تصویر میانی
وسطی، میانه، میانی مثلاً قرون وسطی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مساحی
تصویر مساحی
مساحت کردن، اندازه گیری زمین، نقشه برداری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماحی
تصویر ماحی
محو کننده، زایل کننده، نیست و نابود کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملاحی
تصویر ملاحی
شغل و عمل ملاح
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
مساح. جمع واژۀ مسحاه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به مسحاه شود
لغت نامه دهخدا
نام مکه شرفها اﷲ تعالی، (منتهی الارب) (از آنندراج)، نام مکۀ معظمه، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
میح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به میح شود
لغت نامه دهخدا
(مَیْ یا حَ)
مؤنث میاح. رجوع به میاح شود
لغت نامه دهخدا
منسوب به وسط، منسوب به میان، آن که یا آنچه نسبت به میان دارد، هرچیزکه در وسط و میان واقع شود، وسطی،
قسمت وسطای غلاف تخم نباتات، (ناظم الاطباء)، واسطهالعقد، (از یادداشت مؤلف) :
در صدر خردمندان بی فضل نه خوب است
چون رشتۀ لؤلؤ که بود سنگ میانیش،
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 296)
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ)
قصبۀ مرکزی بخش میامی شهرستان شاهرود و مختصات آن به شرح زیر است:طول 55 درجه و 40 دقیقه، عرض 36 درجه و 25 دقیقه. این قصبه در 60هزارگزی خاور شاهرود سر راه شوسۀ شاهرود - مشهد واقع و هوای آن معتدل است. جمعیت قصبه در حدود دو هزار تن می باشد. میامی دارای 20 باب دکان و دو گاراژ و پنج کاروانسرا و ادارات بخشداری و بهداری و ژاندارمری و فرهنگ و آمار است. آب قصبه از یک رشته قنات تأمین می شود محصول عمده آن میوه و غله و صنایع دستی زنان بافتن کرباس و قطیفه است. کاروانسرای شاه عباسی آن از آثار قدیمه می باشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3). از توابع شاهرود و دارای معدن مس است. (از جغرافیای سیاسی کیهان). نام قصبه ای کنار راه شاهرود و نیشابور میان فراش آباد و ابراهیم آباد، واقع در 478 هزارگزی تهران. (یادداشت مؤلف) :
ما خیمه به صحرای میامی زده ایم
با چنگ و رباب می پیاپی زده ایم
زاهد تو مده زحمت خود خجلت ما
در خیمۀ ما میا میا می زده ایم.
(منسوب به ملک الشعراء بهار)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ منحاه. (اقرب الموارد). رجوع به منحاه شود
لغت نامه دهخدا
(مَلْ لا)
شغل و عمل ملاح: وایشان ملاحی دانستند و در آب بیامدندی به تاختن... (مجمل التواریخ و القصص ص 107). و رجوع به ملاح شود
لغت نامه دهخدا
(مَلْ لا)
منسوب به ملاح. مربوط به ملاح. و رجوع به ملاح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حی ی / مُلْ لا حی ی)
انگور سپید. (مهذب الاسماء) (دهار). نوعی از انگور سپید دراز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). قسمی از انگور خوب که سپید باشد. (آنندراج) : غراب وار انجیر حلوایی و روباه آسا انگور ملاحی را نیم خوردکنند و بگذارند. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 101).
رازقی و ملاحی و خزری
بوزری و گلابی و شکری.
نظامی.
تا دررسد این می تو ای عطار
حالی زپی می ملاحی ایم.
عطار (دیوان چ تقی تفضلی ص 486).
نقل و شکر و می و صراحی
مفتون ملاحت ملاحی.
محسن تأثیر در صفت اقسام انگورتفت یزد (از آنندراج).
، نوعی از انجیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، اراک سرخ و سپید و اراک که سپیدی بر سیاهیش باشد. (منتهی الارب). اراک سپید سرخ و اراک سیاه سپید. (ناظم الاطباء). اراکی که در آن سپیدی و سرخی و سپیدی و سیاهی باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَسْ سا)
علم مسّاح. اندازه گیری. پیمایش زمین:
فلک چون آتش دهقان سنان کین کشد بر من
که بر ملک مسیحم هست مسّاحی و دهقانی.
خاقانی.
- عیار مساحی، از اقسام عیار است. رجوع به عیار در ردیف خود شود.
- عیار مقابل مساحی،از اقسام عیار است. رجوع به عیار در ردیف خود شود
لغت نامه دهخدا
محو کننده، (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (غیاث)، سترندۀ کفر، (مهذب الاسماء) (دهار)، نیست و نابود کننده، (آنندراج) (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(مَدْ دا)
عمل مداح. مدحتگری. رجوع به مداح شود
لغت نامه دهخدا
(مَ حا)
جمع واژۀ مرح. (متن اللغه). رجوع به مرح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
آن که قائل به رفع حکم حرمت است و همه چیز را درخور ارتکاب می شمارد. جمعی که خود را به صوفیان منتسب می شمرده اند، و قائل به رفع حکم حرمت بوده اند و آنان را ’اباحی’ و ’اباحتی’ و ’صوفیۀ اباحیه’ نیز گویند. (فرهنگ نوادر لغات کلیات شمس چ فروزانفر ج 7). از مباحی ّ عربی، که به اباحه معتقد باشد و همه چیز را مباح شمرد و چیزی را حرام و ناروا نداند:
ما رند و مقامر و مباحی ایم
انگشت نمای هر نواحی ایم.
عطار (از فرهنگ فارسی معین).
زهد از تو مباحی شد، تسبیح صراحی شد
جان را که فلاحی شد با رطل گران کرده.
مولوی (کلیات شمس ج 7).
امروزسماع است و شراب است و صراحی
یک ساقی بدمست یکی جمع مباحی.
مولوی (ایضاً).
روحی است مباحی که از آن روح چشیده ست
کو روح قدیمی و کجا روح ریاحی.
مولوی (ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نوعی از کافور. (ناظم الاطباء). نوعی کافور قوی الرائحه. ابن بیطار گوید: گل و برگ این درخت بوی کافور دهد. کازمیرسکی مصحح دیوان منوچهری گوید: کافور رباحی غلط است و صحیح ریاحی است چون کافور از رباح یعنی حیوان مانند گربه نیست بلکه کافور خوب از قیصور است که بر طبق افسانۀ شاه آنجا ریاح نام آن را یافت. (یادداشت مؤلف) :
گویی به مثل بیضۀ کافور ریاحی
بر بیرم حمرا بپراکنده ست عطار.
منوچهری.
وندر دل آن بیضۀ کافور ریاحی
ده نافه و ده شاخکک مشک نهان است.
منوچهری.
رجوع به ریاح و رباحی شود
لغت نامه دهخدا
منسوب است به ریاح بن یربوع که از تمیم می باشد، (ازالانساب سمعانی)، منسوب است به ریاح بن عوف ... ریان که بطنی از جرم است، (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(مَزْ زا)
لودگی. عمل مزّاح. رجوع به مزاح شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مداحی
تصویر مداحی
در تازی نیامده سونگری
فرهنگ لغت هوشیار
مباحی در فارسی: روا دان اباحتی: ما رند و مقامر و مباحی ایم انگشت نمای هر نواحی ایم. (عطار)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماحی
تصویر ماحی
محو کننده، نیست و نابود کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مساحی
تصویر مساحی
در تازی نیامده زمین پیمایی مساحت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
ملاحی در فارسی: انگور ریش بابا، انجیر هلویی ملاحی در فارسی: در تازی نیامده جا شویی ملوانی عمل و شغل ملاح: ملوانی. قسمی انگور نیکوی سفید: (تا در رسد این می تو ای عطار، حالی ز پی می ملاحی ایم) (عطار. چا. تفضلی. 448)، نوعی از انجیر، اراک سفید سرخ یا سیاه سفید
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به میان: وسطی، وسط میانه: در صدر خردمندان بی فضل نه خوبست چون رشته لولو که بود سنگ میانیش. (ناصرخسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماحی
تصویر ماحی
محوکننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از میانی
تصویر میانی
معتدل، وسط
فرهنگ واژه فارسی سره
ثناخوانی، ستایشگری، مدیحه سرایی، مدیحه گویی
متضاد: هجویه گویی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
لاابالی، اباحتی، لاقید، متساهل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ابری
فرهنگ گویش مازندرانی