جدول جو
جدول جو

معنی لخش - جستجوی لغت در جدول جو

لخش
نوعی خوراک لخشک. توضیح این کلمه در اشعار ابونواس آمده
تصویری از لخش
تصویر لخش
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لخشان
تصویر لخشان
لغزان، لغزنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لخشیده
تصویر لخشیده
لغزیده، آنکه سر خورده، آنکه لیز خورده، خطاکار، خلافکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لخشه
تصویر لخشه
شراره، ریزۀ آتش که از زغال یا هیزم که در حال سوختن است جدا شود و به هوا بجهد، لخچه، جمره، ابیز، جذوه، سینجر، جرقّه، ضرمه، خدره، ایژک، ژابیژ، اخگر، جمر، بلک، آییژ، آلاوه، آتش پاره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لخشیدن
تصویر لخشیدن
درخشیدن
لغزیدن، برای مثال از تو بخشودن است و بخشیدن / از من افتادن است و لخشیدن (سنائی - مجمع الفرس - لخشیدن)، جهان را هر دو چون روشن درخشید / ز یکدیگر مبرید و ملخشید (نظامی۸ - ۱۸۴ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لخشاندن
تصویر لخشاندن
لغزاندن، لخشانیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لخشک
تصویر لخشک
یک قسم آش که با رشته های پهن خمیر آرد گندم درست می شود
زمین لغزنده و مرطوب، جای لغزنده با شیب تند در کنار کوه یا تپه که بالای آن بنشیند و به پایین لیز بخورند، سرسره، چچله، چپچله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لخشش
تصویر لخشش
لخشیدن، لغزش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لخشنده
تصویر لخشنده
آنکه بلخشد
فرهنگ فارسی عمید
(لَ دَ / دِ)
مشتعل شده: ایشان را از آنجا در آتش لخشیده فکند. (تفسیر ابی الفتوح ج 5 ص 214) ، لغزیده
لغت نامه دهخدا
(لَ دَ)
درخور لخشیدن. درخشیدنی، که لخشیدن آن ضروری است
لغت نامه دهخدا
(خُ بِ جِ گَ شِ کَ تَ)
لغزیدن. شخشیدن. لیزیدن. لیز خوردن. سر خوردن. پای از پیش بدر رفتن و افتادن. (برهان) : چون عذار رومی روز بدرخشید و قدم زنگی شب بلخشید پیر با صبح نخستین هم عنان شد... (مقامات حمیدی).
از تو بخشودن است و بخشیدن
از من افتادن است و لخشیدن.
سنائی.
جهان را هر دو چون روشن درخشید
ز یکدیگر مبرید و ملخشید.
نظامی.
بپوستین تن لرزان ما به دی دریاب
ز ما بود همه لخشیدن از تو بخشیدن.
نظام قاری (دیوان البسه ص 103).
- امثال:
از خردان لخشیدن از بزرگان بخشیدن.
، درخشیدن. اشتعال: گفتند مارج لهب صافی باشد، درفش و لخشیدن آتش که به آن دودی نباشد. (تفسیر ابی الفتوح ج 5 ص 397). لانها تتلظی ای تشتعل، برای آنکه لخشد. (تفسیر ابوالفتوح ج 5 ص 397)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
لغزان. نسو. نسود. املس. لخشنده. در حال لخشیدن. هموار. چیز املس که بر آن پای بلغزد و این مشتق از لخشیدن به معنی لغزیدن است از اینجاست یخ لخشک به معنی لغزیدن بر یخ و اینقدر هست که بر جای لغزیدن اطلاق لخشان مجاز است. (آنندراج). چیزی املس که بر آن دست یا پا بلغزد. (غیاث) : کرتوم، سنگ لخشان تابان. زمینی یا سنگی لخشان، که پای بر آن بلغزد از نغزی
لغت نامه دهخدا
(لَ دَ / دِ)
لغزیدگی
لغت نامه دهخدا
(لَ شِ)
لغزش. عمل لخشیدن: از خردان لخشش از بزرگان بخشش
لغت نامه دهخدا
(لَ شَ)
نوعی از آش آردباشد. (برهان). نوعی از آش است که از خمیر میسازند ولی آن را رشته نمی کنند بلکه از تکه های درشت خمیر چنانکه در برابر آش رشته گویند آش لخشک. آش لخشک را عموم خورند ولی آش رشته مخصوص اعیان است. (لغت محلی گناباد خراسان). لاکشه. لاخشه. لخشه. لاکچه. توتماج. تتماج. لطیفه. جون عمه، نام حلوایی هم هست. (برهان) ، ترترک و آن سنگی باشد لغزنده در بعضی از کوهها که مردم بر بالای آن نشسته خود را سر دهند و همه جا لغزیده بپایین آیند. (برهان). چپچله. چچله. زحلوفه، یخی را نیز گویند که در روی زمین مسطح بسته باشد و طفلان و جوانان بنوعی پای بر آن زنند که همه جا لغزیده روند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(لَ شَ دَ / دِ)
لغزنده
لغت نامه دهخدا
(لَ شَ دَ / دِ)
لغزندگی
لغت نامه دهخدا
(خُ نِ بِ رِ تَ / تِ دَ)
لغزانیدن: استزلال، لخشانیدن و لغزانیدن. (مجمل اللغه)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
حالت و چگونگی لخشان
لغت نامه دهخدا
(خُ بُ دَ)
لغزاندن. لغزانی: ان تمید بکم، ای لئلا تمید بکم (قرآن 16 و 15 و 10/31) ،تا شما را نلخشاند. (تفسیر ابوالفتوح ج 3 ص 260)
لغت نامه دهخدا
(لَ خَ مَ)
نام محلی کنار راه زاهدان و کهورک میان زاهدان و تل سیاه، در 26110گزی زاهدان
لغت نامه دهخدا
تصویری از لخشاندن
تصویر لخشاندن
لغزاندن: ان تمید بکم ای لئلا تمیدبکم تا شما را نلخشاند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لخشانی
تصویر لخشانی
لخشان بودن لغزان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لخشانیدن
تصویر لخشانیدن
لغزانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلخش
تصویر بلخش
پارسی تازی گشته بدخش لعل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لخشش
تصویر لخشش
لغزش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لخشه
تصویر لخشه
لخشنده. آنکه بلخشد لغزنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لخشان
تصویر لخشان
لخشنده لغزان املس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لخشان
تصویر لخشان
((لَ))
لغزان، هموار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لخشیدن
تصویر لخشیدن
((لَ دَ))
سر خوردن، لیز خوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لخشیدن
تصویر لخشیدن
((لَ دَ))
درخشیدن، تابیدن
فرهنگ فارسی معین
((لَ شَ))
نوعی از آش که با رشته های پهنی که از خمیر آرد گندم به دست می آیند، پخته می شود، جای لیز و لغزنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لخشه
تصویر لخشه
((لَ ش))
لرزه، جنبش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لخشه
تصویر لخشه
شعله آتش
فرهنگ فارسی معین