لغزیدن. شخشیدن. لیزیدن. لیز خوردن. سر خوردن. پای از پیش بدر رفتن و افتادن. (برهان) : چون عذار رومی روز بدرخشید و قدم زنگی شب بلخشید پیر با صبح نخستین هم عنان شد... (مقامات حمیدی). از تو بخشودن است و بخشیدن از من افتادن است و لخشیدن. سنائی. جهان را هر دو چون روشن درخشید ز یکدیگر مبرید و ملخشید. نظامی. بپوستین تن لرزان ما به دی دریاب ز ما بود همه لخشیدن از تو بخشیدن. نظام قاری (دیوان البسه ص 103). - امثال: از خردان لخشیدن از بزرگان بخشیدن. ، درخشیدن. اشتعال: گفتند مارج لهب صافی باشد، درفش و لخشیدن آتش که به آن دودی نباشد. (تفسیر ابی الفتوح ج 5 ص 397). لانها تتلظی ای تشتعل، برای آنکه لخشد. (تفسیر ابوالفتوح ج 5 ص 397)