لمس کردن، دست مالیدن، دست زدن به چیزی پرماسیدن، بساویدن، پساویدن، بپسودن، ببسودن، پسودن، بساو، سودن، پرواسیدن، پرماس، برماسیدن، برای مثال لعل تو را شبی ببسودم من و هنوز / می لیسم از حلاوت آن گربه وار دست (کمال الدین اسماعیل- مجمع الفرس - بسوده)، سودن، سفتن
لمس کردن، دست مالیدن، دست زدن به چیزی پَرماسیدن، بَساویدن، پَساویدن، بِپسودن، بِبسودن، پَسودن، بَساو، سودن، پَرواسیدن، پَرماس، بَرماسیدن، برای مِثال لعل تو را شبی ببسودم من و هنوز / می لیسم از حلاوت آن گربه وار دست (کمال الدین اسماعیل- مجمع الفرس - بسوده)، سودن، سفتن
پسودن. دست زدن و لمس کردن. (فرهنگ نظام). لمس. (ترجمان القرآن). مس ّ. (ترجمان القرآن) (تاج المصادربیهقی). بزمین وادوسیدن. (تاج المصادر بیهقی). مسح. (بحر الجواهر) (دهار). استلام. (تاج المصادر بیهقی) .جس ّ. (تاج المصادر بیهقی). اجتساس. (تاج المصادر بیهقی). دست نهادن و لمس کردن و سودن و مالیدن. (ناظم الاطباء). دست زدن. تمجیدن. مجیدن. ساییده کردن. مالیدن. مالش دادن. برماسیدن. بپسودن. برمچیدن. پرماسیدن.بپسودن. سودن. بساییدن. پرواسیدن. ساییدن. پساویدن.ملامسه کردن. دست مالیدن. دست سودن. پسودن و رجوع به سودن و پسودن و شعوری ج 1 ورق 219 شود: کمندی بر آن کنگره درببست گره زد برو چند و ببسود دست. فردوسی. جوانان به آواز گفتند زود عنان در رکابت بباید بسود. فردوسی. بگاه بسودن (جهان) چو مارست نرم ولیکن گه زهر دادنش گرم. فردوسی. جسم آن چیز است که یافته شود به بسودن. (التفهیم). و بر نقطه های فلک البروج همی گذرند (مدارها) برخی به بریدن و برخی به بسودن. (التفهیم). مردمان آهن بسیار بسودند ولیک نبود دود لطیف و خنک و ترّ و مطیر. ناصرخسرو. لیکن از نامه همه نغز بخواننده رسد ورچه ببساودش از دست دبیر و نه دبیر. ناصرخسرو. گر تو نخواهی که زیر پای بسایدت دست نبایدت با زمانه بسودن. ناصرخسرو. بعد از روزگار و بسودن مشرکان و زنان ناپاک (حجرالاسود) سیاه گشت. (مجمل التواریخ والقصص). گهی به مرکب پوینده قعر بحر شکافت گهی برایت بررفته اوج چرخ بسود. مسعودسعد. لعل ترا شبی ببسودم من و هنوز می لیسم از حلاوت آن گربه واردست. کمال اسماعیل (از فرهنگ نظام و سروری خطی). - حس بسودن، حس لامسه: و حس ظاهر پنج است.. و حس بسودن و آن را به تازی لمس گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). طبیبان میگویند که معدن حس دماغست لکن حس دیدن و شنیدن و چشیدن و بسودن هر یک اندر اندامی دیگر پدید آمدست و درست این است. (ایضاً). - قوت بسودن، قوه بسودن، قوه لامسه. (فرهنگ فارسی معین).
پسودن. دست زدن و لمس کردن. (فرهنگ نظام). لمس. (ترجمان القرآن). مَس ّ. (ترجمان القرآن) (تاج المصادربیهقی). بزمین وادوسیدن. (تاج المصادر بیهقی). مسح. (بحر الجواهر) (دهار). استلام. (تاج المصادر بیهقی) .جس ّ. (تاج المصادر بیهقی). اجتساس. (تاج المصادر بیهقی). دست نهادن و لمس کردن و سودن و مالیدن. (ناظم الاطباء). دست زدن. تمجیدن. مجیدن. ساییده کردن. مالیدن. مالش دادن. برماسیدن. بپسودن. برمچیدن. پرماسیدن.بپسودن. سودن. بساییدن. پرواسیدن. ساییدن. پساویدن.ملامسه کردن. دست مالیدن. دست سودن. پسودن و رجوع به سودن و پسودن و شعوری ج 1 ورق 219 شود: کمندی بر آن کنگره درببست گره زد برو چند و ببسود دست. فردوسی. جوانان به آواز گفتند زود عنان در رکابت بباید بسود. فردوسی. بگاه بسودن (جهان) چو مارست نرم ولیکن گه زهر دادنش گرم. فردوسی. جسم آن چیز است که یافته شود به بسودن. (التفهیم). و بر نقطه های فلک البروج همی گذرند (مدارها) برخی به بریدن و برخی به بسودن. (التفهیم). مردمان آهن بسیار بسودند ولیک نبود دود لطیف و خنک و ترّ و مطیر. ناصرخسرو. لیکن از نامه همه نغز بخواننده رسد ورچه ببساودش از دست دبیر و نه دبیر. ناصرخسرو. گر تو نخواهی که زیر پای بسایدت دست نبایدت با زمانه بسودن. ناصرخسرو. بعد از روزگار و بسودن مشرکان و زنان ناپاک (حجرالاسود) سیاه گشت. (مجمل التواریخ والقصص). گهی به مرکب پوینده قعر بحر شکافت گهی برایت بررفته اوج چرخ بسود. مسعودسعد. لعل ترا شبی ببسودم من و هنوز می لیسم از حلاوت آن گربه واردست. کمال اسماعیل (از فرهنگ نظام و سروری خطی). - حس بسودن، حس لامسه: و حس ظاهر پنج است.. و حس بسودن و آن را به تازی لمس گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). طبیبان میگویند که معدن حس دماغست لکن حس دیدن و شنیدن و چشیدن و بسودن هر یک اندر اندامی دیگر پدید آمدست و درست این است. (ایضاً). - قوت بسودن، قوه بسودن، قوه لامسه. (فرهنگ فارسی معین).
دهی است از بخش نیک شهر شهرستان چاه بهار که در 21 هزارگزی شمال نیک شهر و 15 هزارگزی خاور شوسۀ ایرانشهر به چاه بهار واقع شده. ناحیه ای است کوهستانی، گرمسیر مالاریایی دارای 150 تن سکنۀ بلوچ میباشد. آب آن از چشمه و محصولاتش خرما، برنج و لبنیات است. اهالی به زراعت و گله داری گذران میکنند. راه آن مالرو است. ساکنین از طایفۀ میرلاشاری هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از بخش نیک شهر شهرستان چاه بهار که در 21 هزارگزی شمال نیک شهر و 15 هزارگزی خاور شوسۀ ایرانشهر به چاه بهار واقع شده. ناحیه ای است کوهستانی، گرمسیر مالاریایی دارای 150 تن سکنۀ بلوچ میباشد. آب آن از چشمه و محصولاتش خرما، برنج و لبنیات است. اهالی به زراعت و گله داری گذران میکنند. راه آن مالرو است. ساکنین از طایفۀ میرلاشاری هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
بمعنی سودن. (از جهانگیری). لمس کردن. دریافتن: بخاک وادی آن چهره ای که آبله کرد بآستین حریر ارچه نرم بیسودی. سوزنی. کوه بیسود زخم تیرش گفت صاعقه است این نه شیر واغوثا. ابوالفرج رونی. اما این کلمه دگرگون شدۀ ببسودن است. رجوع به ببسودن و سودن شود
بمعنی سودن. (از جهانگیری). لمس کردن. دریافتن: بخاک وادی آن چهره ای که آبله کرد بآستین حریر ارچه نرم بیسودی. سوزنی. کوه بیسود زخم تیرش گفت صاعقه است این نه شیر واغوثا. ابوالفرج رونی. اما این کلمه دگرگون شدۀ ببسودن است. رجوع به ببسودن و سودن شود
شهرکیست بناحیت پارس خرم و آبادان و بدریا نزدیک. (حدود العالم) ، از خود بیخود. بی توان. بی تاب: روزی دو سه برآمد این زن خیره گشت از نوحه و ناتوان و بی خویش ببود. (مجمل التواریخ) ، شوریده و دیوانه. (ناظم الاطباء) : مانده آن همره گرو در پیش او خون روان شد از دل بیخویش او. مولوی. ، بی محبت. (ناظم الاطباء)
شهرکیست بناحیت پارس خرم و آبادان و بدریا نزدیک. (حدود العالم) ، از خود بیخود. بی توان. بی تاب: روزی دو سه برآمد این زن خیره گشت از نوحه و ناتوان و بی خویش ببود. (مجمل التواریخ) ، شوریده و دیوانه. (ناظم الاطباء) : مانده آن همره گرو در پیش او خون روان شد از دل بیخویش او. مولوی. ، بی محبت. (ناظم الاطباء)
ظرفی است مدور و دراز مانند قلمدانی که اندکی از برسم که چیده اند بلندتر باشد و برسم را درون آن نهند. (برهان) (آنندراج). دو هلال وار فلزی با پایۀ بلند که بر سه پایه قرار دارد و آن دو را به فاصله از یکدیگر برزمین قرار دهند و هریک از دو سر دسته های برسم را بریکی از آن دو تکیه دهند. و نیز رجوع به برسم شود
ظرفی است مدور و دراز مانند قلمدانی که اندکی از برسم که چیده اند بلندتر باشد و برسم را درون آن نهند. (برهان) (آنندراج). دو هلال وار فلزی با پایۀ بلند که بر سه پایه قرار دارد و آن دو را به فاصله از یکدیگر برزمین قرار دهند و هریک از دو سر دسته های برسم را بریکی از آن دو تکیه دهند. و نیز رجوع به برسم شود
ملکۀ گرجستان که در بین سالهای 620 و 645 هجری قمری در گرجستان حکومت کرد قشون وی در محلی بنام گرنی با جلال الدین خوارزمشاه مقابله کرد و از وی شکست خورد و جلال الدین دو تن از سرداران روسودان را دستگیر کرد و تا حدود ابخاز تاخت بعد از جلال الدین قشون مغول گرجستان را زیر و رو کرد و ملکه روسودان گریخت، و رجوع بتاریخ مغول تألیف عباس اقبال چ 2 شود
ملکۀ گرجستان که در بین سالهای 620 و 645 هجری قمری در گرجستان حکومت کرد قشون وی در محلی بنام گرنی با جلال الدین خوارزمشاه مقابله کرد و از وی شکست خورد و جلال الدین دو تن از سرداران روسودان را دستگیر کرد و تا حدود ابخاز تاخت بعد از جلال الدین قشون مغول گرجستان را زیر و رو کرد و ملکه روسودان گریخت، و رجوع بتاریخ مغول تألیف عباس اقبال چ 2 شود
نام پادشاهی بوده از پادشاهان طبقۀ کرکری آذربایجان. (از انجمن آرا). مصحف وهسودان نام پدر ابومنصور شرف الدین مملان بن وهسودان است. (از حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به وهسودان شود
نام پادشاهی بوده از پادشاهان طبقۀ کرکری آذربایجان. (از انجمن آرا). مصحف وهسودان نام پدر ابومنصور شرف الدین مملان بن وهسودان است. (از حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به وهسودان شود
به داننده. داناتر. اعلم. (فرهنگ فارسی معین). مطلع و آگاه تر: نه با آنت مهر و نه با اینت کین که بهدان تویی ای جهان آفرین. فردوسی. گرگ ز روباه به دندان تر است روبه از آن رست که بهدان تر است. نظامی
به داننده. داناتر. اعلم. (فرهنگ فارسی معین). مطلع و آگاه تر: نه با آنْت مهر و نه با اینْت کین که بهدان تویی ای جهان آفرین. فردوسی. گرگ ز روباه به دندان تر است روبه از آن رست که بهدان تر است. نظامی
بسودن. دست زدن. لمس کردن. دست مالیدن. بپسودن. (ناظم الاطباء). تماس کردن: کمندی بدان کنگره در ببست گره زد برو چند و ببسود دست. فردوسی. چو ببسود خندان به بهرام داد فراوان برو آفرین کرد یاد. فردوسی. بمالید دستش ابر چشم و روی بر و یال ببسود وبشخود موی. فردوسی. لعل ترا شبی ببسودم من و هنوز می لیسم از حلاوت آن گربه وار دست. کمال (از فرهنگ ضیاء). گره ببسود زخم تیرش و گفت صاعقه است این نه تیر، واغوثاه. ابوالفرج رونی. دو دست من و دو پای من ببینید.... ببسویید ببرمجید و بدانید که جان گوشت و استخوان ندارد. (ترجمه دیاتسارون ص 370). و رجوع به بسودن و سودن شود.
بسودن. دست زدن. لمس کردن. دست مالیدن. بپسودن. (ناظم الاطباء). تماس کردن: کمندی بدان کنگره در ببست گره زد برو چند و ببسود دست. فردوسی. چو ببسود خندان به بهرام داد فراوان برو آفرین کرد یاد. فردوسی. بمالید دستش ابر چشم و روی بر و یال ببسود وبشخود موی. فردوسی. لعل ترا شبی ببسودم من و هنوز می لیسم از حلاوت آن گربه وار دست. کمال (از فرهنگ ضیاء). گره ببسود زخم تیرش و گفت صاعقه است این نه تیر، واغوثاه. ابوالفرج رونی. دو دست من و دو پای من ببینید.... ببسویید ببرمجید و بدانید که جان گوشت و استخوان ندارد. (ترجمه دیاتسارون ص 370). و رجوع به بسودن و سودن شود.
در میان زردشتیان ایران و هندوستان از دیر باز بجای برسمهای نباتی برسمهای فلزی که از برنج و نقره ساخته میشود بکار میرود و آنها را روی برسمدان - که ظرفی است فلزی (طلا و نقره و مانند آن) - گذارند و آن را ماهروی هم گویند چه قسمت فوقانی آن دو انتهای برسم را نگاه میدارد بشکل تیغه ماه است
در میان زردشتیان ایران و هندوستان از دیر باز بجای برسمهای نباتی برسمهای فلزی که از برنج و نقره ساخته میشود بکار میرود و آنها را روی برسمدان - که ظرفی است فلزی (طلا و نقره و مانند آن) - گذارند و آن را ماهروی هم گویند چه قسمت فوقانی آن دو انتهای برسم را نگاه میدارد بشکل تیغه ماه است