جدول جو
جدول جو

معنی ییلدوز - جستجوی لغت در جدول جو

ییلدوز
ییلدیز، یولدوز، از اولدوز (به معنی ستاره)، قصری از سلاطین عثمانی، (یادداشت مؤلف)، و رجوع به یولدوز شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سلدوز
تصویر سلدوز
(پسرانه)
نام یکی از امرای مغول در دوره غازان خان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از یلدوز
تصویر یلدوز
(دخترانه)
ستاره، اولدوز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اولدوز
تصویر اولدوز
(دخترانه)
ستاره، ستاره
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از یولدوز
تصویر یولدوز
(دخترانه)
مثل ستاره
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از یالغوز
تصویر یالغوز
مرد تنها و مجرد، بی بند و بار
فرهنگ فارسی عمید
(یَ)
در ترکی به معنی تنها و مجرد است. یالغوز. یلغز، در تداول مردم مشهد، آدم بیکاره و مهمل. (یادداشت پروین گنابادی)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
دهی از دهستان زمج است که در بخش ششتمد شهرستان سبزوار واقع است و 995 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(چِ دَ / دِ)
چیزی که در آن نقش گلها دوخته باشند. (بهار عجم) (آنندراج) :
در برد نظربازی ما نقش نیاید
دست دگران بهلۀ گلدوز ز ما برد.
میرزا معز فطرت (از آنندراج).
مرید مرشد ما جبۀ گلدوز میخواهد
خر عیسی است این رنگین بیالایید پالانش.
عرفی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زِهْ گِ رِ تَ / تِ)
دل دوزنده. آنچه موجب آزار و رنج دل گردد. دلخراش. خراشندۀ دل. (ناظم الاطباء) :
ای مژه تیر و کمان ابرو تیرت بچه کار
تیر مژگان تو دلدوزتر از تیر خدنگ.
فرخی.
- غمزۀ دلدوز، گیرا. مؤثر:
تیری از آن غمزۀ دلدوز جست
بر جگرش آمد و تا پر نشست.
؟
- مژگان دلدوز، گیرا. مؤثر:
هرکه از مژگان دلدوز تو می جوید امان
راه گردانیدن از تیر قضا دارد امید.
صائب (از آنندراج).
- ناوک دلدوز، تیر دلدوز:
گر من از سنگ ملامت رو بگردانم زنم
جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را.
سعدی.
هان ای نهاده تیر جفا بر کمان حکم
اندیشه کن ز ناوک دلدوز در کمین.
سعدی.
به مردمی که دل دردمند حافظ را
مزن به ناوک دلدوز مردم افکن چشم.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(سُ)
امیرچوپان سلدوز یکی از امرای مغولی بسیار مهم دورۀ غازان خان است که در زمان الجایتو امیرالامرایی داشت و دختر ایلخان دولندی را در ازدواج آورد و حیثیت و پایۀ او بمقامی بود که اولجایتو در بستر مرگ پسر خود ابوسعید را به امیرچوپان سپرده بود. (از تاریخ عصر حافظ ص 17)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
نام یکی از بخشهای تابع شهرستان ارومیه در جنوب خاوری ارومیه واقع است. از شمال به دهستان دول و از جنوب و خاور بشهر ویران و لاهیجان از باختر ب حومه اشنویه محدود است. هوای بخش معتدل ومحصول عمده آن غلات، توتون، چغندرقند، حبوبات، برنج است. آب مزروعی این بخش از رود خانه گدوار چشمه سارها تأمین میگردد، و دارای یک دهستان بنام حومه میباشد. دهستان حومه از 92 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده وجمعیت آن در حدود 21400 تن است. و قراء مهم آن قصبۀ نقده (مرکز بخش) و دهستان خلیفان، فرخ زاد، ممیان، محمدیار، محمدشاه پائین، آق طویله، چیانه، حسنلی، قلعه جوق میباشد. راه شوسه بخانه و اشنویه و مهاباد داشته اکثر راههای قراء ارابه رو میباشد که در تابستان میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
انعام، این کلمه ترکی است و به این صورت ظاهراً مفرس است، (غیاث اللغات) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
یالقوز، رجوع به یالقوز شود
لغت نامه دهخدا
شخص تنها و مجرد و بی زن و بچه،
- یکه و یالقوز، تنها و منزوی،
، آنکه تنهایی دوست دارد، آنکه از مردم گریزد، مردم گریز، (یادداشت مؤلف)، بی قید، بی بند و بار
لغت نامه دهخدا
(خوَیْ / خَیْ / خِیْ / خُیْ زَ دَ / دِ)
دوزندۀ دال، و دال نقشها بود که بر جامه دوزند، دوزندۀ نقش ها بشکل دال، قلاب دوز، (دیوان نظام قاری ص 199)، آنکه نقش بر جامه دوزد: گوشی از دو گل که دالدوزان در شرب مقفل اندازند، (نظام قاری، دیوان البسه ص 134)
لغت نامه دهخدا
(بَ غَ)
دهی از دهستان طارم سفلی بخش سیردان شهرستان زنجان. آب از رود خانه قلالو. محصول آنجا غلات، برنج. شغل اهالی آن زراعت، گلیم و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
نام ترکی قفقاز نزد عثمانیان. شاید شکستۀ قفقاز است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دلدوز
تصویر دلدوز
آنچه که موجب آزار و رنج دل گردد دلخراش: تیر نگاه دلدوز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گلدوز
تصویر گلدوز
آنچه که برآن نقش گلها دوخته باشند
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی بی یال بی زن، بی بند و بار، یکه تنها آدم تنهاومجرد وبی زن وبچه: یکه و یالقوز و بی هیچ احساس مسئولیت عمر سی و پنجساله اش راطی کرده بود، بی قید بی بندوبار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یالقوز
تصویر یالقوز
شخص تنها و مجرد و بی زن و بچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یلدوز
تصویر یلدوز
بنگرید به یولدوز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یالقوز
تصویر یالقوز
شخص مجرد، بی زن و فرزند، بی قید و بند، کسی که مشکل و دردسر ندارد
فرهنگ فارسی معین