جدول جو
جدول جو

معنی یگونه - جستجوی لغت در جدول جو

یگونه
همرنگ، یکرنگ، برابر، یکسان
تصویری از یگونه
تصویر یگونه
فرهنگ فارسی عمید
یگونه
(یَ نَ / نِ)
یکونه. یک گونه. یکسان. رجوع به یکونه شود
لغت نامه دهخدا
یگونه
یکونه
تصویری از یگونه
تصویر یگونه
فرهنگ لغت هوشیار
یگونه
((یَ نِ))
یک گونه، یکسان، یک جور
تصویری از یگونه
تصویر یگونه
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یگانه
تصویر یگانه
(دخترانه)
بی نظیر، بی مانند، صمیمی، همدل، یکرنگ، بی همتا، تنها و منحصر به فرد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از یگانه
تصویر یگانه
تنها، یکتا، بی همتا، بی مثل و مانند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گونه
تصویر گونه
هر یک از برجستگی های گوشتی دوطرف صورت، نوع، طرز، رنگ، برای مثال هزار گونه گل از شاخ چهره بنموده / چو لعبتان گل اندام نازک از پا چنگ (شمس فخری - مجمع الفرس - گونه)، شکل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چگونه
تصویر چگونه
ازچه نوع؟، چه طور؟، چه طرز؟، چه جور؟
فرهنگ فارسی عمید
(یَ / یِ نَ / نِ)
واحد. فرد. یکتا، بی نظیر. ممتاز. بی مانند:
بود مرا خانه نخست و دوم خوب
نیست سوم خانه خوب گرچه یگانه است.
خاقانی.
- یگانه روزگار (روی زمین) ، بی نظیر. بی همتا. که در جهان مانند ندارد: این مرد در همه انواع هنر یگانه روزگار بود خصوص در مجلس ذکر و فصاحت. (تاریخ بیهقی). امیر گفت دریغ احمد یگانه روزگار بود. (تاریخ بیهقی). این امیر ناصر درجملۀ خصال بی قرین بود و یگانه روی زمین. (تاریخ بیهقی).
- یگانه کردن، یکتا و بی نظیر کردن:
نیک و بد وجود و عدم جمله پاک برد
جان را یگانه کرد که تنها دراوفتاد.
عطار.
، صمیمی. یکرنگ. یک رو. مخلص. بااخلاص:
گر دهر دوروی و بخت ده رنگ است
باری دل تو یگانه بایستی.
خاقانی.
یا لاف رستمش نزنید ای یگانگان
یا بیژن دوم را از چه برآورید.
خاقانی.
نه فلک در ثنای او بگریخت
که فلک بندۀ یگانه اوست.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(وْ نَ / نِ)
این نام در تاریخ ایران باستان (ج 3 ص 2560) درآمده است و پدر گودرز (جوذر) بیستمین شاه سلسلۀ اشکانی دانسته شده و آن چنانکه در ذیل شرح احوال گیو آوردیم ظاهراً صورتی از گیو (گئونی) باید باشد. رجوع به گیو شود
لغت نامه دهخدا
(شَ نَ / نِ)
واژگونه. سرنگون. منعکس. زیر وزبر و زیر و بالا. (ناظم الاطباء). شاید نگونه باشد. رجوع به نگونه، واژگونه و مترادفات دیگر کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(چِ نَ / نِ)
کلمه استفهام است. (از آنندراج). بطور استفهام استعمال میشود یعنی از چه نوع و در چه وضع و در چه حالت و چه طور. (ناظم الاطباء). به چگونه. به چه طور. به چه طرز. چسان. به چه نحو. به کدام سان. چون. چه. چه جور. چه نوع. چه شکل. کیف . (منتهی الارب) :
دریا دو چشم و بر دل آتش همی فزاید
مردم میان دریا و آتش چگونه پاید.
رودکی.
روی وشی وار کن بوشی ساغر
باغ نگه کن چگونه وشی وار است.
خسروی.
عمر چگونه جهد از دست خلق
باد چگونه جهد از باد خون.
کسائی.
ریشی چگونه ریشی چون مالۀ پت آلود
گویی که دوش تا روز با ریش گوه پالود.
عماره.
چرا باشتاب آمدی گفت شاه
چگونه سپردی چنین دور راه ؟
فردوسی.
بگویم ترا من نشان قباد
که او را چگونه ست رسم و نهاد.
فردوسی.
به بهرام گفت ای سرافراز مرد
چگونه ست کارت به دشت نبرد؟
فردوسی.
آنکه خوبی از او نمونه بود
چون بیارائیش چگونه بود؟
عنصری.
تو چگونه رهی که دست اجل
بر سر تو همی زند سرپاس.
عنصری.
چگونه داند انگشتری که زرگر کیست
چگونه داند صراف خویش را دینار
چو نیست دانش بر کار خویش دایره را
چگونه باشد دانا بخالق پرگار.
ناصرخسرو.
دمنه پرسید چگونه بود آن حکایت ؟ (کلیله و دمنه)... و خردمند چگونه آرزوی چیزی کند که رنج و تعب آن بسیار باشد. (کلیله و دمنه).
دل هدیۀ تو کردم آن را نخواستی
جان تحفه میفرستم آن را چگونه ای.
سید حسن غزنوی.
چو شکرم به گداز اندر آب دیدۀ خویش
چگونه آبی، آبی به گونۀ مرجان.
سوزنی.
شب درست چه داند به خواب نوشین در
که شب چگونه به پایان همی برد رنجور.
سعدی.
دیدی که چگونه حاصل آمد
از دعوی عشق روی زردی.
سعدی.
چگونه شکر این نعمت گزارم
که زور مردم آزاری ندارم.
سعدی.
چگونه می بینی این دیبای معلم را بر این حیوان لایعلم. (گلستان سعدی) ، (از: چه تعجب + گونه) مرادف چه. چه جور. چه نوع و جز اینها:
تهنیت خواهم گفتن که خداوند مرا
پسری داد خداوند و چگونه پسری.
فرخی.
چرا که خواجه بخیل و زنش جوانمرد است
زنی چگونه زنی، سیم ساعد و لنبه.
عماره.
- بی چگونه، مرادف بیچون که صفت خداوند است:
زنده به آبند زندگان که چنین گفت
ایزد سبحان بی چگونه و بی چون.
ناصرخسرو.
- هر چگونه،به معنی هر چند و هر قدر و هر اندازه: حربا که با آفتاب همی گردد، هر چگونه که گردد. (التفهیم).
زیرا که همی هر چگونه باشد
هم بگذرد این مدت شماری.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(یَ نَ / نِ)
یگونه. یکسان بود. (لغت اسدی). مخفف یک گونه است که به معنی یکسان و برابر باشد. (آنندراج). یگانه است به معنی یک گونه:
نوز نامرده ای شگفتی کار
راست با مردگان یکونه شدیم.
کسائی.
، موافق. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از یکونه
تصویر یکونه
یک گونه یکسان، موافق
فرهنگ لغت هوشیار
واحد فرد یکتا، بی نظیر بی مانند. یا یگانه روزگار. بی نظیر بی همتا. که در جهان مانند ندارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گونه
تصویر گونه
عارض و رخساره، چهره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چگونه
تصویر چگونه
بطور استفهام استعمال میشود، چون، چه، چه جور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یگانه
تصویر یگانه
((یَ نِ))
فرد، تنها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چگونه
تصویر چگونه
((چِ نِ یا نَ))
از چه نوع، در چه وضع، چه جور، چه طور، چه گونه، از ادات تعجب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گونه
تصویر گونه
((نِ))
رنگ، نوع، رخ، سیما، قسمت گوشتی زیر چشم ها و ک نار بینی و دهان، لپ، همانند چیزی مانند، پیامبر گونه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یگانه
تصویر یگانه
واحد، منفرد، مفرد، احد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گونه
تصویر گونه
نوع، قدر، جانبه، فرم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از چگونه
تصویر چگونه
چطوری، چطور، چه طوری
فرهنگ واژه فارسی سره
چسان، چطور، به چه طریق، به چه نحو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از گونه
تصویر گونه
Variant
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از گونه
تصویر گونه
variante
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از گونه
تصویر گونه
variante
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از گونه
تصویر گونه
variant
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از گونه
تصویر گونه
variante
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از گونه
تصویر گونه
variante
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از گونه
تصویر گونه
варіант
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از گونه
تصویر گونه
вариант
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از گونه
تصویر گونه
wariant
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از گونه
تصویر گونه
Variante
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از گونه
تصویر گونه
प्रकारांतर
دیکشنری فارسی به هندی