یک تن، یک شخص نامعلوم، در ریاضیات یک عدد از چیزی، یک بار، لختی، زمانی، برای مثال برآنم که گرد زمین اندکی / بگردم ببینم جهان را یکی (فردوسی - ۵/۵۳۶) یکی بودن: کنایه از متحد بودن یکی شدن: کنایه از متحد شدن، هماهنگ شدن یکی یکی: تک تک
یک تن، یک شخص نامعلوم، در ریاضیات یک عدد از چیزی، یک بار، لختی، زمانی، برای مِثال برآنم که گرد زمین اندکی / بگردم ببینم جهان را یکی (فردوسی - ۵/۵۳۶) یکی بودن: کنایه از متحد بودن یکی شدن: کنایه از متحد شدن، هماهنگ شدن یکی یکی: تک تک
مزیدعلیه یک است و معنی هر دو برابر است، فرقی ندارد مگر در بعضی محل. (آنندراج) (غیاث). یک از هر چیز. یک عدد. یک، خواه در شمارش اشخاص یا اشیاء: یکی حال از گذشته دی یکی از نامده فردا همی گویند پنداری که وخشورند یا کندا. دقیقی. از پشت یکی جوشن خرپشته فرونه کز داشتنت غیبۀ جوشنت بفرکند. عماره. یکی گاو پرمایه خواهد بدن جهانجوی را دایه خواهد بدن. فردوسی. برآویخته با یکی شیرمرد به ابر اندرآورده از باد گرد. فردوسی. که تا من نمایم به افراسیاب بدان خاک تیره یکی رود آب. فردوسی. چون یکی جغبوت پستان بند اوی شیر دوشی زو به روزی یک سبوی. طیان. یکی غول فریبنده ست نفس آرزوخواهت که بی باکی چراخورش است و نادانی بیابانش. ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 233). یکی گردنده کوهی برشد از دریا سوی گردون که جز کافور و مروارید و گوهر نیست در کانش. ناصرخسرو. یکی گرگ را کو بود خشمناک ز بسیاری گوسفندان چه باک. نظامی. یکی گربه در خانه زال بود که برگشته ایام و بدحال بود. سعدی (بوستان). یکی طفل دندان برآورده بود پدر سر به فکرت فروبرده بود. سعدی (بوستان). سر برزده ام با مه کنعان ز یکی جیب معشوق تماشاطلب و آینه گیرم. عرفی. - از سی یکی، یک از سی.یک سی ام. یک سهم از سی سهم: ز دهقان نخواهم جز از سی یکی درم تا به لشکر دهم اندکی. فردوسی. - یکی از یکی، یکی با دیگری. (ناظم الاطباء). - یکی در ده،ده تا آن چنان و ده مقابل. (ناظم الاطباء). - یکی سرخ، قطعه ای از طلا. (ناظم الاطباء). ، واحد. احد. (منتهی الارب). یک. (یادداشت مؤلف). یکی به جای یک مستعمل است. (آنندراج). عدد یک. شمارۀ یک: یکی باد و ابری گه نیمروز برآمد رخ هور گیتی فروز. فردوسی. مرا حاجت از تو یکی بارگی است وگرنه مرا جنگ یک بارگی است. فردوسی. اگر صد سال باشی شادو پیروز همیشه عمر تو باشد یکی روز. (ویس و رامین). ز نه فلک به جهان ارچه پس برآمده ای به وضع مرتبه پیشی چو در حساب یکی. سیف اسفرنگ. - چند از یکی (یکی از چند) ، کثرت از وحدت. کثیر از واحد: پسند عقل پسند من است ومن عاقل به عقل دانم چند از یکی یکی از چند. سوزنی. - ، چند تا و چندین مقابل. (ناظم الاطباء). ، در اعداد مرکب درست به جای یک می آمده است: جوان بود و سالش سه پنج و یکی ز شاهی ورا بهره بد اندکی. فردوسی. اغلب غلۀ سیستان را آب ببرد در روز آدینه نوزدهم ماه شوال در سال ششصد وچهل ویکی. (تاریخ سیستان). اهل بنه را به ایلی به سیستان آورده به سال ششصد و پنجاه ویکی. (تاریخ سیستان). گرفتن شهر در بیست وهفتم رمضان به سال ششصد و سی ویکی. (تاریخ سیستان)، {{ضمیر مبهم}} یک تن.یک مرد. یک شخص. یک کس. (یادداشت مؤلف). یک نفر نه بیشتر و در این معنی بدون همراهی اسم آید و به جای یای وحدت است نه یای نکره: چرخ فلک هرگز پیدا نکرد چون تو یکی سفله و ننگ و ژکور. رودکی. میلفنج دشمن که دشمن یکی فراوان و دوست از هزار اندکی. ابوشکور. پریچهر فرزند دارد یکی کز او شوخ تر کم بود کودکی. ابوشکور. پر از خون کنم دیدۀ هندوان نمانم که باشد یکی با روان. فردوسی. یکی کم بود شاید از شانزده بماند برادر تو را پانزده. فردوسی. یکی دی نیامد به نزدیک من که خرم شد این جان تاریک من. فردوسی. یکی را همی برد با خویشتن ورا راهبر بود از آن انجمن. فردوسی. ندارید شرم و نه ننگ اندکی گریزید چندین هزار از یکی. (گرشاسب نامه ص 67). در آن روز اول که فرمود شاه که ناید ز پیران یکی سوی راه. نظامی. ، کسی. (آنندراج) (ناظم الاطباء). شخص نامعین. یک کسی. (ناظم الاطباء). شخصی. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). مردی. (یادداشت مؤلف). تنی. و در این مورد نیز به تنهایی آید: اکنون یکی به کام دل خویش یافتی چندین به خیره خیره چه گردی به کوی ما. منوچهری. یکی به تیم سپنجی همی نیابد راه تو را رواق ز نقش و نگار چون ارم است. ناصرخسرو. گاه یکی را ز چه به گاه کند گاه یکی را ز گه به دار کند. ناصرخسرو. شبی در خواب دیدم که یکی مرا گفت چند خواهی خوردن از این شراب. (سفرنامۀ ناصرخسرو). یکی بود نام او سطیح کاهن که هرچه از وی بپرسیدندی به زجر بگفتی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 97). آن مرد که این قلعه بدو منسوب است یکی بوده ست از عرب. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 131). گر تحمل هست نیکو از یکی هست نیکوتر ز شاهان بی شکی. مولوی. یکی گفت از این بندۀبدخصال چه خواهی هنر یا ادب یا جمال. سعدی (بوستان). یکی کرده بی آبرویی بسی چه غم دارد از آبروی کسی. سعدی (بوستان). یکی از حکما را شنیدم که می گفت: هرگزکسی به جهل خویش اقرار نکرده است مگر... (گلستان). - هریکی، هریک. هرکدام. (یادداشت مؤلف) : پس هریکی بلگی از درخت انجیر بازکردند. (ترجمه تفسیر طبری). - یکی را، از یکی. از کسی. از شخصی. (یادداشت مؤلف). ، {{صفت}} علامت تنکیر که گاهی با ’ی’ آید. گاه این کلمه با یاء وحدت آید و یکی تأکید دیگری باشد. (یادداشت مؤلف) : یکی دختری داشت خاقان چو ماه کجا ماه دارد دو زلف سیاه. فردوسی. چو گستهم شد در جهان ناپدید ز گیتی یکی گوشه ای برگزید. فردوسی. یکی برزیگری نالان در این دشت به دست خونفشان آلاله می کشت. باباطاهر عریان. ، {{ضمیر مبهم}} دیگری. کسی دیگر. (یادداشت مرحوم دهخدا) : یکی بر خراسان یکی باختر دگر کشور نیمروز خزر. فردوسی. یکی سوی چین شد یکی سوی روم پراکنده گشته به هر مرز و بوم. فردوسی. یکی ز راه همی زر برندارد و سیم یکی ز دشت بهیمه همی چند غوشار. طیان. تفاوت است بسی در سخن کز او به مثل یکی مبارک نوش و یکی کشنده سم است. ناصرخسرو. اگر شاعری را تو پیشه گرفتی یکی نیز بگرفت خنیاگری را. ناصرخسرو. یکی ز ناله چو نای و یکی ز مویه چو موی یکی به زردی زر و یکی به زاری زیر. امیرمعزی. همیشه بر گل و نسرین دو زلف آن بت دلبر یکی کارد همی سنبل یکی بارد همی عنبر. امیرمعزی. یکی را دست حسرت بر بناگوش یکی با آنکه می خواهد هم آغوش. سعدی. ، هیچکس. احدی: از ایشان کسی نیست یزدان پرست یکی هم ندارند با شاه دست. فردوسی. ، {{صفت}} واحد. بی شریک. بی جفت. (یادداشت مؤلف). خدای واحد. آفریدگار بی همتا: بدان کز خرد آشکار و نهفت یکی اوست دیگر همه چیز جفت. (گرشاسب نامه ص 135). ، {{عدد ترتیبی}} اول. (یادداشت مؤلف). به جای عدد ترتیبی به معنی نخست و اول و نخستین آید: برادر بد او را دو آهرمنان یکی کهرم و دیگر اندیرمان. فردوسی. اگر شد چار مولای عزیزت بشارت می دهم بر چار چیزت یکی چون ترشی آن غوره خوردی چو غوره آن ترشرویی نکردی دوم چون مرکبت را پی بریدند وز آن بر خاطرت گردی ندیدند. نظامی. ، {{قید}} دفعه ای. باری. کرتی. نوبتی. یک بار. یک دم. باری به شتاب. کرتی به عجله. یک نوبت. (یادداشت مؤلف) : مار را هرچند بهتر پروری چون یکی خشم آورد کیفر بری. بوشکور. به گستهم گفت این دلاوردو مرد که آیند تازان به دشت نبرد یکی سوی ایشان نگر تا که اند بر این گونه تازان ز بهر چه اند. فردوسی. ببیند یکی روی دستان سام که بد پرورانیده اندر کنام. فردوسی. به سخاوت بدان جایگاه بود که بوالاسد یکی بیامد قصد او را به سیستان و روزی چندبه درگاه او بماند که او را نگفتند. (تاریخ سیستان). فتنه چه شدی چنین بر این خاک یکی برکن سوی فلک سر. ناصرخسرو. نمی گذارد خسرو ز پیش خویش مرا که در هوای خراسان یکی کنم پرواز. مسعودسعد. در آن زمان که قبای سیاه پوشیدی یکی بگوی چه ماند دوهفته ماه تو را. سیدحسن غزنوی. پرده دارا تو یکی درشو و احوال بدان تا چگونه است به هش هست که دلها درد است. انوری. از منکران دین، تازی زبانی یکی به حضرت او آمد و گفت... (جهانگشای جوینی). ز رشک گوی زر خور ز ماه بگذارد مه ار یکی گذرد در خیال چوگانش. حسین ثنایی. به سودای محبت ای که بی تابانه می تازی مقابل کن یکی با یکدگر سود و زیانش را. طالب آملی. ، لختی. زمانی: بسی بد که بیکار بد تخت شاه نکرد اندر او هیچ مهتر نگاه جهان را به مردی نگه داشتند یکی چشم بر تخت نگماشتند. فردوسی. ، فقط. تنها. لااقل. دست کم: کلید در تورا دادم به زنهار یکی این بار زنهارم نگه دار. (ویس و رامین). یکی امشب مرا فرمان بر ای ویس که امشب کور گردد چشم ابلیس. (ویس و رامین). ، اکنون. حالا. در حالی. هم اکنون: یکی پند آن شاه یاد آورم ز کژی روان سوی داد آورم. فردوسی. یکی نزد رستم برید آگهی کز این ترک شد مغز گردون تهی. فردوسی. ، کمی. قدری. اندکی. (یادداشت مؤلف) : بر آنم که گرد زمین اندکی بگردم ببینم جهان را یکی. فردوسی. کشیدندشان خسته و بسته خوار به جان خواستند آنگهی زینهار یکی نامور [طهمورث] دادشان زینهار بدان تا نهانی کنندآشکار. فردوسی. ببخشای بر من یکی درنگر که سوزان شود هر زمانم جگر. فردوسی. نخستین یکی گرد لشکر بگرد چو پیش آیدت روز ننگ و نبرد. فردوسی. ز بس نالۀ زار و سوگند اوی [یعنی افراسیاب] یکی سست تر کردم [هوم] آن بند اوی. فردوسی. ، به عنوان . درمقام : از ایران فراوان سران را بکشت غمی شد دل طوس و بنمود پشت بر رستم آمد یکی چاره جوی که امروز از این کار شد رنگ و بوی. فردوسی. ، قدری. مقداری. پاره ای: محمد زکریا کاردی برکشید و تشدید زیادت کرد. امیر یکی از خشم و یکی از بیم، تمام برخاست. (چهارمقاله چ معین ص 114)، {{صفت}} یکسان. مساوی. برابر. (یادداشت مؤلف) : زستن ومردنت یکی ست مرا غلبکن در چه باز یا چه فراز. ابوشکور. شب و روز رستم یکی داشتی به تندی همی راه بگذاشتی. فردوسی. سپهبد چو اغریرث جنگجوی که با خون یکی داشتی آب جوی بیامد به شبگیر دستور شاه ببرد آنهمه کودکان را بگاه. فردوسی. به یک جامه و چهر و بالا یکی که پیدا نبود این از آن اندکی. فردوسی. ای که لبت طعم انگبین دارد چشم تو مژگان زهرگین دارد هست مرا انگبین و زهر یکی تا دل من عشق آن و این دارد. سوزنی. ز ابلهی و ز بی اعتقادی هر دو روا بود که مر این هر دو را یکی خوانی. سوزنی. لاف و دعوی باشد این پیش غراب دیگ تی و پر یکی نزد ذباب. مولوی (مثنوی چ خاور ص 133 بیت 14). ، متحد و متفق و همدست: دو برادر دل یکی کردند. پرویز با وی یکی شد. - یکی شدن، متحد شدن. همدست شدن: بعضی از لشکریان با براق یکی شدند و مبارکشاه را معزول گردانیدند. (جامعالتواریخ چ بلوشه ص 169). - یکی کردن، همدست کردن. همدل و همداستان کردن: در آن روزها مریدی محمودنام را به اردوفرستادند تا جمعی مقربان را با خود یکی کنند. (تاریخ غازانی ص 152). - یکی گشتن، همدست شدن. متحد و همداستان گشتن: محمد بن الاشعث اندر این میانه بر نهاد حرب بن عبیده آمده بود و با او یکی گشته. (تاریخ سیستان ص 174)
مزیدعلیه یک است و معنی هر دو برابر است، فرقی ندارد مگر در بعضی محل. (آنندراج) (غیاث). یک از هر چیز. یک عدد. یک، خواه در شمارش اشخاص یا اشیاء: یکی حال از گذشته دی یکی از نامده فردا همی گویند پنداری که وخشورند یا کندا. دقیقی. از پشت یکی جوشن خرپشته فرونه کز داشتنت غیبۀ جوشنْت بفرکند. عماره. یکی گاو پرمایه خواهد بدن جهانجوی را دایه خواهد بدن. فردوسی. برآویخته با یکی شیرمرد به ابر اندرآورده از باد گرد. فردوسی. که تا من نمایم به افراسیاب بدان خاک تیره یکی رود آب. فردوسی. چون یکی جغبوت پستان بند اوی شیر دوشی زو به روزی یک سبوی. طیان. یکی غول فریبنده ست نفس آرزوخواهت که بی باکی چراخورْش است و نادانی بیابانش. ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 233). یکی گردنده کوهی برشد از دریا سوی گردون که جز کافور و مروارید و گوهر نیست در کانش. ناصرخسرو. یکی گرگ را کو بود خشمناک ز بسیاری گوسفندان چه باک. نظامی. یکی گربه در خانه زال بود که برگشته ایام و بدحال بود. سعدی (بوستان). یکی طفل دندان برآورده بود پدر سر به فکرت فروبرده بود. سعدی (بوستان). سر برزده ام با مه کنعان ز یکی جیب معشوق تماشاطلب و آینه گیرم. عرفی. - از سی یکی، یک از سی.یک سی ام. یک سهم از سی سهم: ز دهقان نخواهم جز از سی یکی درم تا به لشکر دهم اندکی. فردوسی. - یکی از یکی، یکی با دیگری. (ناظم الاطباء). - یکی در ده،ده تا آن چنان و ده مقابل. (ناظم الاطباء). - یکی سرخ، قطعه ای از طلا. (ناظم الاطباء). ، واحد. احد. (منتهی الارب). یک. (یادداشت مؤلف). یکی به جای یک مستعمل است. (آنندراج). عدد یک. شمارۀ یک: یکی باد و ابری گه نیمروز برآمد رخ هور گیتی فروز. فردوسی. مرا حاجت از تو یکی بارگی است وگرنه مرا جنگ یک بارگی است. فردوسی. اگر صد سال باشی شادو پیروز همیشه عمر تو باشد یکی روز. (ویس و رامین). ز نُه فلک به جهان ارچه پس برآمده ای به وضع مرتبه پیشی چو در حساب یکی. سیف اسفرنگ. - چند از یکی (یکی از چند) ، کثرت از وحدت. کثیر از واحد: پسند عقل پسند من است ومن عاقل به عقل دانم چند از یکی یکی از چند. سوزنی. - ، چند تا و چندین مقابل. (ناظم الاطباء). ، در اعداد مرکب درست به جای یک می آمده است: جوان بود و سالش سه پنج و یکی ز شاهی ورا بهره بد اندکی. فردوسی. اغلب غلۀ سیستان را آب ببرد در روز آدینه نوزدهم ماه شوال در سال ششصد وچهل ویکی. (تاریخ سیستان). اهل بنه را به ایلی به سیستان آورده به سال ششصد و پنجاه ویکی. (تاریخ سیستان). گرفتن شهر در بیست وهفتم رمضان به سال ششصد و سی ویکی. (تاریخ سیستان)، {{ضَمیرِ مُبهَم}} یک تن.یک مرد. یک شخص. یک کس. (یادداشت مؤلف). یک نفر نه بیشتر و در این معنی بدون همراهی اسم آید و به جای یای وحدت است نه یای نکره: چرخ فلک هرگز پیدا نکرد چون تو یکی سفله و ننگ و ژکور. رودکی. میلفنج دشمن که دشمن یکی فراوان و دوست از هزار اندکی. ابوشکور. پریچهر فرزند دارد یکی کز او شوخ تر کم بود کودکی. ابوشکور. پر از خون کنم دیدۀ هندوان نمانم که باشد یکی با روان. فردوسی. یکی کم بود شاید از شانزده بماند برادر تو را پانزده. فردوسی. یکی دی نیامد به نزدیک من که خرم شد این جان تاریک من. فردوسی. یکی را همی برد با خویشتن ورا راهبر بود از آن انجمن. فردوسی. ندارید شرم و نه ننگ اندکی گریزید چندین هزار از یکی. (گرشاسب نامه ص 67). در آن روز اول که فرمود شاه که ناید ز پیران یکی سوی راه. نظامی. ، کسی. (آنندراج) (ناظم الاطباء). شخص نامعین. یک کسی. (ناظم الاطباء). شخصی. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). مردی. (یادداشت مؤلف). تنی. و در این مورد نیز به تنهایی آید: اکنون یکی به کام دل خویش یافتی چندین به خیره خیره چه گردی به کوی ما. منوچهری. یکی به تیم سپنجی همی نیابد راه تو را رواق ز نقش و نگار چون ارم است. ناصرخسرو. گاه یکی را ز چه به گاه کند گاه یکی را ز گه به دار کند. ناصرخسرو. شبی در خواب دیدم که یکی مرا گفت چند خواهی خوردن از این شراب. (سفرنامۀ ناصرخسرو). یکی بود نام او سطیح کاهن که هرچه از وی بپرسیدندی به زجر بگفتی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 97). آن مرد که این قلعه بدو منسوب است یکی بوده ست از عرب. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 131). گر تحمل هست نیکو از یکی هست نیکوتر ز شاهان بی شکی. مولوی. یکی گفت از این بندۀبدخصال چه خواهی هنر یا ادب یا جمال. سعدی (بوستان). یکی کرده بی آبرویی بسی چه غم دارد از آبروی کسی. سعدی (بوستان). یکی از حکما را شنیدم که می گفت: هرگزکسی به جهل خویش اقرار نکرده است مگر... (گلستان). - هریکی، هریک. هرکدام. (یادداشت مؤلف) : پس هریکی بلگی از درخت انجیر بازکردند. (ترجمه تفسیر طبری). - یکی را، از یکی. از کسی. از شخصی. (یادداشت مؤلف). ، {{صِفَت}} علامت تنکیر که گاهی با ’ی’ آید. گاه این کلمه با یاء وحدت آید و یکی تأکید دیگری باشد. (یادداشت مؤلف) : یکی دختری داشت خاقان چو ماه کجا ماه دارد دو زلف سیاه. فردوسی. چو گستهم شد در جهان ناپدید ز گیتی یکی گوشه ای برگزید. فردوسی. یکی برزیگری نالان در این دشت به دست خونفشان آلاله می کشت. باباطاهر عریان. ، {{ضَمیرِ مُبهَم}} دیگری. کسی دیگر. (یادداشت مرحوم دهخدا) : یکی بر خراسان یکی باختر دگر کشور نیمروز خزر. فردوسی. یکی سوی چین شد یکی سوی روم پراکنده گشته به هر مرز و بوم. فردوسی. یکی ز راه همی زر برندارد و سیم یکی ز دشت بهیمه همی چند غوشار. طیان. تفاوت است بسی در سخن کز او به مثل یکی مبارک نوش و یکی کشنده سم است. ناصرخسرو. اگر شاعری را تو پیشه گرفتی یکی نیز بگرفت خنیاگری را. ناصرخسرو. یکی ز ناله چو نای و یکی ز مویه چو موی یکی به زردی زر و یکی به زاری زیر. امیرمعزی. همیشه بر گل و نسرین دو زلف آن بت دلبر یکی کارد همی سنبل یکی بارد همی عنبر. امیرمعزی. یکی را دست حسرت بر بناگوش یکی با آنکه می خواهد هم آغوش. سعدی. ، هیچکس. احدی: از ایشان کسی نیست یزدان پرست یکی هم ندارند با شاه دست. فردوسی. ، {{صِفَت}} واحد. بی شریک. بی جفت. (یادداشت مؤلف). خدای واحد. آفریدگار بی همتا: بدان کز خِرَد آشکار و نهفت یکی اوست دیگر همه چیز جفت. (گرشاسب نامه ص 135). ، {{عَدَدِ تَرتیبی}} اول. (یادداشت مؤلف). به جای عدد ترتیبی به معنی نخست و اول و نخستین آید: برادر بد او را دو آهرمنان یکی کهرم و دیگر اندیرمان. فردوسی. اگر شد چار مولای عزیزت بشارت می دهم بر چار چیزت یکی چون ترشی آن غوره خوردی چو غوره آن ترشرویی نکردی دوم چون مرکبت را پی بریدند وز آن بر خاطرت گردی ندیدند. نظامی. ، {{قِید}} دفعه ای. باری. کرتی. نوبتی. یک بار. یک دم. باری به شتاب. کرتی به عجله. یک نوبت. (یادداشت مؤلف) : مار را هرچند بهتر پروری چون یکی خشم آورد کیفر بری. بوشکور. به گستهم گفت این دلاوردو مرد که آیند تازان به دشت نبرد یکی سوی ایشان نگر تا که اند بر این گونه تازان ز بهر چه اند. فردوسی. ببیند یکی روی دستان سام که بد پرورانیده اندر کنام. فردوسی. به سخاوت بدان جایگاه بود که بوالاسد یکی بیامد قصد او را به سیستان و روزی چندبه درگاه او بماند که او را نگفتند. (تاریخ سیستان). فتنه چه شدی چنین بر این خاک یکی برکن سوی فلک سر. ناصرخسرو. نمی گذارد خسرو ز پیش خویش مرا که در هوای خراسان یکی کنم پرواز. مسعودسعد. در آن زمان که قبای سیاه پوشیدی یکی بگوی چه ماند دوهفته ماه تو را. سیدحسن غزنوی. پرده دارا تو یکی درشو و احوال بدان تا چگونه است به هش هست که دلها درد است. انوری. از منکران دین، تازی زبانی یکی به حضرت او آمد و گفت... (جهانگشای جوینی). ز رشک گوی زر خور ز ماه بگذارد مه ار یکی گذرد در خیال چوگانش. حسین ثنایی. به سودای محبت ای که بی تابانه می تازی مقابل کن یکی با یکدگر سود و زیانش را. طالب آملی. ، لختی. زمانی: بسی بد که بیکار بد تخت شاه نکرد اندر او هیچ مهتر نگاه جهان را به مردی نگه داشتند یکی چشم بر تخت نگماشتند. فردوسی. ، فقط. تنها. لااقل. دست کم: کلید در تورا دادم به زنهار یکی این بار زنهارم نگه دار. (ویس و رامین). یکی امشب مرا فرمان بر ای ویس که امشب کور گردد چشم ابلیس. (ویس و رامین). ، اکنون. حالا. در حالی. هم اکنون: یکی پند آن شاه یاد آورم ز کژی روان سوی داد آورم. فردوسی. یکی نزد رستم برید آگهی کز این ترک شد مغز گردون تهی. فردوسی. ، کمی. قدری. اندکی. (یادداشت مؤلف) : بر آنم که گرد زمین اندکی بگردم ببینم جهان را یکی. فردوسی. کشیدندشان خسته و بسته خوار به جان خواستند آنگهی زینهار یکی نامور [طهمورث] دادشان زینهار بدان تا نهانی کنندآشکار. فردوسی. ببخشای بر من یکی درنگر که سوزان شود هر زمانم جگر. فردوسی. نخستین یکی گرد لشکر بگرد چو پیش آیدت روز ننگ و نبرد. فردوسی. ز بس نالۀ زار و سوگند اوی [یعنی افراسیاب] یکی سست تر کردم [هوم] آن بند اوی. فردوسی. ، به عنوان ِ. درمقام ِ: از ایران فراوان سران را بکشت غمی شد دل طوس و بنمود پشت بر رستم آمد یکی چاره جوی که امروز از این کار شد رنگ و بوی. فردوسی. ، قدری. مقداری. پاره ای: محمد زکریا کاردی برکشید و تشدید زیادت کرد. امیر یکی از خشم و یکی از بیم، تمام برخاست. (چهارمقاله چ معین ص 114)، {{صِفَت}} یکسان. مساوی. برابر. (یادداشت مؤلف) : زستن ومردنت یکی ست مرا غلبکن در چه باز یا چه فراز. ابوشکور. شب و روز رستم یکی داشتی به تندی همی راه بگذاشتی. فردوسی. سپهبد چو اغریرث جنگجوی که با خون یکی داشتی آب جوی بیامد به شبگیر دستور شاه ببرد آنهمه کودکان را بگاه. فردوسی. به یک جامه و چهر و بالا یکی که پیدا نبود این از آن اندکی. فردوسی. ای که لبت طعم انگبین دارد چشم تو مژگان زهرگین دارد هست مرا انگبین و زهر یکی تا دل من عشق آن و این دارد. سوزنی. ز ابلهی و ز بی اعتقادی هر دو روا بود که مر این هر دو را یکی خوانی. سوزنی. لاف و دعوی باشد این پیش غراب دیگ تی و پر یکی نزد ذباب. مولوی (مثنوی چ خاور ص 133 بیت 14). ، متحد و متفق و همدست: دو برادر دل یکی کردند. پرویز با وی یکی شد. - یکی شدن، متحد شدن. همدست شدن: بعضی از لشکریان با براق یکی شدند و مبارکشاه را معزول گردانیدند. (جامعالتواریخ چ بلوشه ص 169). - یکی کردن، همدست کردن. همدل و همداستان کردن: در آن روزها مریدی محمودنام را به اردوفرستادند تا جمعی مقربان را با خود یکی کنند. (تاریخ غازانی ص 152). - یکی گشتن، همدست شدن. متحد و همداستان گشتن: محمد بن الاشعث اندر این میانه بر نهاد حرب بن عبیده آمده بود و با او یکی گشته. (تاریخ سیستان ص 174)
یک تن یک شخص نامعین: و محافظت آن قلعه را بیکی ازسرداران خراسان... تفویض فرمود، یک (از هر چیز) یکعدد: زیراکه همانست اگر یکی افکنند یایکی برسالها فزایند، یک دلیل یک سبب بسبب: محمد زکریا کاردی برکشید وتشدید زیادت کرد. امیریکی ازخشم ویکی از بیم تمام برخاست، اکنون حالا حالی: گفت: یکی شنزبه رابه بینم واز مضمون ضمیراو تنسمی کنم، لختی زمانی: بر آنم که گردد زمین اندکی بگردم به بینم جهان را یکی. (فردوسی) -6 یک بار: هیچ نتوان کرد که من دختر شاه را یکی ببینم و حال فرخ روز را ازو معلوم کنم، بجای عددترتیبی نخستین اول: بمن نمود رخ و چشم و زلف آن دلبر یکی عقیق و دوم نرگس و سوم عنبر عقیق و نرگس و عنبرش بستندد از من یکی حیات و دوم وقت و سوم پیکر. (ادیب صابر)
یک تن یک شخص نامعین: و محافظت آن قلعه را بیکی ازسرداران خراسان... تفویض فرمود، یک (از هر چیز) یکعدد: زیراکه همانست اگر یکی افکنند یایکی برسالها فزایند، یک دلیل یک سبب بسبب: محمد زکریا کاردی برکشید وتشدید زیادت کرد. امیریکی ازخشم ویکی از بیم تمام برخاست، اکنون حالا حالی: گفت: یکی شنزبه رابه بینم واز مضمون ضمیراو تنسمی کنم، لختی زمانی: بر آنم که گردد زمین اندکی بگردم به بینم جهان را یکی. (فردوسی) -6 یک بار: هیچ نتوان کرد که من دختر شاه را یکی ببینم و حال فرخ روز را ازو معلوم کنم، بجای عددترتیبی نخستین اول: بمن نمود رخ و چشم و زلف آن دلبر یکی عقیق و دوم نرگس و سوم عنبر عقیق و نرگس و عنبرش بستندد از من یکی حیات و دوم وقت و سوم پیکر. (ادیب صابر)
سه یک، یک سوم، شراب، مخصوصاً شرابی که به واسطۀ جوشش، دوسوم آن تبخیر شده و یک سوم باقی مانده باشد، سه پخت، شراب سه پخت، شراب ثلثان شده، برای مثال روز نوروز است امروز و سر سال عجم / بزم نو ساز و طرب کن ز نو سیکی خور (فرخی - ۱۷۳)
سه یک، یک سوم، شراب، مخصوصاً شرابی که به واسطۀ جوشش، دوسوم آن تبخیر شده و یک سوم باقی مانده باشد، سه پخت، شراب سه پخت، شراب ثلثان شده، برای مِثال روز نوروز است امروز و سر سال عجم / بزم نو ساز و طرب کن ز نو سیکی خور (فرخی - ۱۷۳)
منسوب به خیک، آنچه در خیک گذارند و حمل کنند، (یادداشت مؤلف)، - آلوخیکی، آلویی که پس از خشک شدن در خیک میریزند و کمی به آن آب میزنند و نگاه می دارند که مرطوب باشد، (یادداشت مؤلف)، - پنیر خیکی، نوعی پنیر است که در خیک نگاهداری میشود، (یادداشت مؤلف)، - روغن خیکی، روغنی که در خیک نگاهداری میشود، (یادداشت مؤلف)، ، در تداول لوطیان ناچیز، پپه، چلمن، (یادداشت مؤلف)، قلب، غلط، بد، قلابی، نادرست، ناصحیح، (یادداشت مؤلف)، - خیکی درآمدن،قلابی درآمدن چیزی که گمان صحت به آن میرفت
منسوب به خیک، آنچه در خیک گذارند و حمل کنند، (یادداشت مؤلف)، - آلوخیکی، آلویی که پس از خشک شدن در خیک میریزند و کمی به آن آب میزنند و نگاه می دارند که مرطوب باشد، (یادداشت مؤلف)، - پنیر خیکی، نوعی پنیر است که در خیک نگاهداری میشود، (یادداشت مؤلف)، - روغن خیکی، روغنی که در خیک نگاهداری میشود، (یادداشت مؤلف)، ، در تداول لوطیان ناچیز، پَپِه، چُلْمَن، (یادداشت مؤلف)، قَلب، غلط، بد، قلابی، نادرست، ناصحیح، (یادداشت مؤلف)، - خیکی درآمدن،قلابی درآمدن چیزی که گمان صحت به آن میرفت
خوبی، حسن، مقابل عیب و بدی، صفت خوب و پسندیده: بر آغالش هر دو آغاز کرد بدی گفت ونیکی همه راز کرد، بوشکور، به نیکی بباید تن آراستن که نیکی نشاید ز کس خواستن، فردوسی، بود نیکی تو از این بد فزون تو بودی به نیکی مرا رهنمون، فردوسی، وآنت گویدهمه نیکی ز خدای است ولیک بدی ای امت بدبخت همه کار شماست، ناصرخسرو، ، درستی، صحت، استواری، جودت، صلاح: تو نیکی طلب کن نه زودی کار، فخرالدین اسعد، ، نیکوکاری، کار خیر، حسنه، مقابل سیئه: شده بر بدی دست دیوان دراز ز نیکی نبودی سخن جز به راز، فردوسی، همه خاک دارند بالین و خشت خنک آنکه جز تخم نیکی نکشت، فردوسی، به نیکی گرای و میازار کس ره رستگاری همین است و بس، فردوسی، که نیکی گم نگردد در دو گیهان، فخرالدین اسعد، یکی خوب مایه ست نیکی به جای که سود است از وی به هر دو سرای، اسدی، خدای عزوجل شما را که آفرید برای نیکی آفرید، (تاریخ بیهقی ص 338)، ز نیکی به نیکی رسد مرد از آن که هرکس که او گل کند گل خورد، ناصرخسرو، ز این بیش چه نیکی آمد از تو وز گاو گنه چه بود وز خر، ناصرخسرو، خطاب شود به کرام الکاتبین تا به عدد هر ستاره که به این آسمان دنیاست ده نیکی مقبول در نامۀ اعمال این بنده ثبت و ده بدی محو گرداند، (قصص الانبیاء ص 13)، هرکه به نیکی عمل آغاز کرد نیکی اوروی بدو باز کرد، نظامی، ضرورت است که نیکی کند کسی که شناخت که نیکی و بدی از خلق داستان ماند، سعدی، ، خیرخواهی، (ناظم الاطباء)، رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود، کرم، احسان، جود، سخا، انعام، افضال: همان نیز نیکی به اندازه کن ز مرد جهاندیده بشنو سخن، فردوسی، همه داد و نیکی و شرم است و مهر نگه کردن اندر شمار سپهر، فردوسی، ای خداوندی که تا تو از عدم پیدا شدی بسته شد درهای بخل و آن نیکی گشت باز، منوچهری، خواجه بر من در نیکی دربست چه کنم لب به بدی نگشایم، خاقانی، چون به نیکیم شرمسار نکرد به بدی چند شرمسار کند، خاقانی، نیک ار در محل خود نبود ظلم خوانندش ارچه بد نبود، اوحدی، نیکی ای کان نه در محل خود است تو نکوئی گمان مبر که بد است، مکتبی، نیکیت شیشه ای است ای عاقل مکن از سنگ منتش باطل، مکتبی، ، پرهیزگاری، (آنندراج) (ناظم الاطباء)، دیانت، (ناظم الاطباء)، ثواب، (فرهنگ فارسی معین)، پاداش خوش: شاد باش و به دل نیک همه نیکی یاب شاد باش وز خداوند همه نیکی بین، فرخی، به دانش بیلفنج نیکی کزین جا نیایند با تو نه خانه نه مانه، ناصرخسرو، ز نیکی به نیکی رسد مرد از آن که هرکس که او گل کند گل خورد، ناصرخسرو، از هرچه گفته ام نه همی جویم جز نیکی ای خدای تو دانائی، ناصرخسرو، به نامه درون جمله نیکی نویس چو در دست توست ای برادر قلم، ناصرخسرو، نیک و بد چون همه بباید مرد خنک آنکس که گوی نیکی برد، سعدی، ، فراخی، (یادداشت مؤلف)، رخاء، خوش سالی: نیکی و بدی سال اندر جو پدید آید که چون جو راست برآید و هموار دلیل کند که آن سال فراخ بود و چون پیچیده و ناهموار برآید تنگ سال بود، (نوروزنامه)، نعمت، نعمی، نعیم، (یادداشت مؤلف)، آسایش، رفاه، راحت، مقابل رنج، خوشی، مقابل ناخوشی: ز نیکی جدا مانده ام زین نشان گرفتار در دست مردم کشان، فردوسی، همه بد ز شاه است و نیکی ز شاه کزو بند و چاه است و زو تخت و گاه، فردوسی، ، مهربانی، لطف: بد و نیکی به جای دشمن و دوست هر یکی در محل خود نیکوست، ؟ ، راستی، صداقت، (ناظم الاطباء)، زیبائی، حسن، جمال، (ناظم الاطباء)، رجوع به نکوئی و نیکویی شود، (اصطلاح نجوم) سعادت، (ازمقدمۀ التفهیم از فرهنگ فارسی معین)، - به نیکی، به خوبی، به نیک خواهی، از روی محبت و دوستی: به موبد چنین گفت شاه آن زمان که بر ما مبر جز به نیکی گمان، فردوسی، نباید که بینند رنجی براه مکن جز به نیکی در ایشان نگاه، فردوسی، -، چنانکه باید، به دقت، به صحت: واین ملک گرچه بد عمل دار است هم بنیکی حساب من رانده ست، خاقانی، - به نیکی یاد کردن، ذکر خیر، به خوبی از کسی نام بردن، محاسن او را باز گفتن: همی نصیحت من یاد دار و نیکی کن که دانم از پس مرگم کنی به نیکی یاد، سعدی، - نیکی دیدن، خیر دیدن: هرکه با بدان نشیند نیکی نبیند، سعدی، - نیکی کردن، نکوکاری کردن، کار خیر کردن: به کردار نیکی همی کردمی وز الفغدۀ خویشتن خوردمی، بوشکور، مکن بدی تو و نیکی بکن چرا فرمود خدای ما را گر ما نه حی و مختاریم، ناصرخسرو، چون که تو گر بد کنی زآن دیو را باشد گناه ور یکی نیکی کنی زآن مر ترا باشد ثنا، ناصرخسرو، -، احسان کردن: اگر پادشاهی بود در گهر بباید که نیکی کند تاجور، فردوسی، بکن نیکی و در دریاش انداز که روزی درکنارت آورد باز، فخرالدین اسعد، -، لطف و شفقت کردن: تو بیداری او بی خودی می کند تو نیکی کنی او بدی می کند، نظامی، بدی کردند و نیکی با تن خویش، سعدی، تو بر خلق نیکی کن ای نیک بخت که فردا نگیرد خدا بر تو سخت، سعدی، عجب نبود از سیرت بخردان که نیکی کنند از کرم با بدان، سعدی، - امثال: بد می کنی و نیک طمع می داری، نیکی نبود سزای بدکرداری، نیکی را نیکی آید، نیکی راه به خانه صاحب خود برد، نیکی فراموش نشود، نیکی گم نشود، نیکی کنی به جای تو نیکی کنند باز ور بد کنی به جای تو از بد بتر کنند
خوبی، حسن، مقابل عیب و بدی، صفت خوب و پسندیده: بر آغالش هر دو آغاز کرد بدی گفت ونیکی همه راز کرد، بوشکور، به نیکی بباید تن آراستن که نیکی نشاید ز کس خواستن، فردوسی، بود نیکی تو از این بد فزون تو بودی به نیکی مرا رهنمون، فردوسی، وآنت گویدهمه نیکی ز خدای است ولیک بدی ای امت بدبخت همه کار شماست، ناصرخسرو، ، درستی، صحت، استواری، جودت، صلاح: تو نیکی طلب کن نه زودی کار، فخرالدین اسعد، ، نیکوکاری، کار خیر، حسنه، مقابل سیئه: شده بر بدی دست دیوان دراز ز نیکی نبودی سخن جز به راز، فردوسی، همه خاک دارند بالین و خشت خنک آنکه جز تخم نیکی نکشت، فردوسی، به نیکی گرای و میازار کس ره رستگاری همین است و بس، فردوسی، که نیکی گم نگردد در دو گیهان، فخرالدین اسعد، یکی خوب مایه ست نیکی به جای که سود است از وی به هر دو سرای، اسدی، خدای عزوجل شما را که آفرید برای نیکی آفرید، (تاریخ بیهقی ص 338)، ز نیکی به نیکی رسد مرد از آن که هرکس که او گل کند گل خورد، ناصرخسرو، ز این بیش چه نیکی آمد از تو وز گاو گنه چه بود وز خر، ناصرخسرو، خطاب شود به کرام الکاتبین تا به عدد هر ستاره که به این آسمان دنیاست ده نیکی مقبول در نامۀ اعمال این بنده ثبت و ده بدی محو گرداند، (قصص الانبیاء ص 13)، هرکه به نیکی عمل آغاز کرد نیکی اوروی بدو باز کرد، نظامی، ضرورت است که نیکی کند کسی که شناخت که نیکی و بدی از خلق داستان ماند، سعدی، ، خیرخواهی، (ناظم الاطباء)، رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود، کرم، احسان، جود، سخا، انعام، افضال: همان نیز نیکی به اندازه کن ز مرد جهاندیده بشنو سخن، فردوسی، همه داد و نیکی و شرم است و مهر نگه کردن اندر شمار سپهر، فردوسی، ای خداوندی که تا تو از عدم پیدا شدی بسته شد درهای بخل و آن نیکی گشت باز، منوچهری، خواجه بر من در نیکی دربست چه کنم لب به بدی نگشایم، خاقانی، چون به نیکیم شرمسار نکرد به بدی چند شرمسار کند، خاقانی، نیک ار در محل خود نبود ظلم خوانندش ارچه بد نبود، اوحدی، نیکی ای کان نه در محل خود است تو نکوئی گمان مبر که بد است، مکتبی، نیکیت شیشه ای است ای عاقل مکن از سنگ منتش باطل، مکتبی، ، پرهیزگاری، (آنندراج) (ناظم الاطباء)، دیانت، (ناظم الاطباء)، ثواب، (فرهنگ فارسی معین)، پاداش خوش: شاد باش و به دل نیک همه نیکی یاب شاد باش وز خداوند همه نیکی بین، فرخی، به دانش بیلفنج نیکی کزین جا نیایند با تو نه خانه نه مانه، ناصرخسرو، ز نیکی به نیکی رسد مرد از آن که هرکس که او گل کند گل خورد، ناصرخسرو، از هرچه گفته ام نه همی جویم جز نیکی ای خدای تو دانائی، ناصرخسرو، به نامه درون جمله نیکی نویس چو در دست توست ای برادر قلم، ناصرخسرو، نیک و بد چون همه بباید مرد خنک آنکس که گوی نیکی برد، سعدی، ، فراخی، (یادداشت مؤلف)، رخاء، خوش سالی: نیکی و بدی سال اندر جو پدید آید که چون جو راست برآید و هموار دلیل کند که آن سال فراخ بود و چون پیچیده و ناهموار برآید تنگ سال بود، (نوروزنامه)، نعمت، نعمی، نعیم، (یادداشت مؤلف)، آسایش، رفاه، راحت، مقابل رنج، خوشی، مقابل ناخوشی: ز نیکی جدا مانده ام زین نشان گرفتار در دست مردم کشان، فردوسی، همه بد ز شاه است و نیکی ز شاه کزو بند و چاه است و زو تخت و گاه، فردوسی، ، مهربانی، لطف: بد و نیکی به جای دشمن و دوست هر یکی در محل خود نیکوست، ؟ ، راستی، صداقت، (ناظم الاطباء)، زیبائی، حسن، جمال، (ناظم الاطباء)، رجوع به نکوئی و نیکویی شود، (اصطلاح نجوم) سعادت، (ازمقدمۀ التفهیم از فرهنگ فارسی معین)، - به نیکی، به خوبی، به نیک خواهی، از روی محبت و دوستی: به موبد چنین گفت شاه آن زمان که بر ما مبر جز به نیکی گمان، فردوسی، نباید که بینند رنجی براه مکن جز به نیکی در ایشان نگاه، فردوسی، -، چنانکه باید، به دقت، به صحت: واین ملک گرچه بد عمل دار است هم بنیکی حساب من رانده ست، خاقانی، - به نیکی یاد کردن، ذکر خیر، به خوبی از کسی نام بردن، محاسن او را باز گفتن: همی نصیحت من یاد دار و نیکی کن که دانم از پس مرگم کنی به نیکی یاد، سعدی، - نیکی دیدن، خیر دیدن: هرکه با بدان نشیند نیکی نبیند، سعدی، - نیکی کردن، نکوکاری کردن، کار خیر کردن: به کردار نیکی همی کردمی وز الفغدۀ خویشتن خوردمی، بوشکور، مکن بدی تو و نیکی بکن چرا فرمود خدای ما را گر ما نه حی و مختاریم، ناصرخسرو، چون که تو گر بد کنی زآن دیو را باشد گناه ور یکی نیکی کنی زآن مر ترا باشد ثنا، ناصرخسرو، -، احسان کردن: اگر پادشاهی بود در گهر بباید که نیکی کند تاجور، فردوسی، بکن نیکی و در دریاش انداز که روزی درکنارت آورد باز، فخرالدین اسعد، -، لطف و شفقت کردن: تو بیداری او بی خودی می کند تو نیکی کنی او بدی می کند، نظامی، بدی کردند و نیکی با تن خویش، سعدی، تو بر خلق نیکی کن ای نیک بخت که فردا نگیرد خدا بر تو سخت، سعدی، عجب نبود از سیرت بخردان که نیکی کنند از کرم با بدان، سعدی، - امثال: بد می کنی و نیک طمع می داری، نیکی نبود سزای بدکرداری، نیکی را نیکی آید، نیکی راه به خانه صاحب خود برد، نیکی فراموش نشود، نیکی گم نشود، نیکی کنی به جای تو نیکی کنند باز ور بد کنی به جای تو از بد بتر کنند
شرابی است که چندی آن را بجوشانند که چهار دانگش رفته و دو دانگش مانده باشد و در اصل سه یکی بوده ترکیب داده سیکی گفته اند. (آنندراج) (انجمن آرا). شرابی که چندان جوشانند تا چهار دانگش رفته و دو دانگش مانده باشد در اصل سه یکی بوده ترکیب داده سیکی کرده اند و به عربی مثلث خوانند. (فرهنگ رشیدی). شرابی که چندان جوش دهند و صافش کنند که از سه حصه آن یک حصه باقیمانده باشد. (غیاث اللغات). نبیذ. صهبا. (تفلیسی). می. شراب. (جهانگیری). شراب جوشانیده که به عربی مثلث خوانند یعنی در اصل سه یکی بوده ترکیب کرده اند سیکی شده. (برهان) : بادام تر و سیکی و بهمان و باستار ای خواجه این همه که تو بر میدهی شمار. رودکی. هیزم خواهم همی دو امنه ز جودت جود و جریب و دو خم سیکی چون خون. ابوالعباس (از لغت فرس اسدی ص 498). نکند مستی هر چند که در مجلس ننهد سیکی بر دست کم از یک. فرخی. عشق بازی کن و سیکی خور و برخند بر آن که ترا گوید سیکی مخور و عشق مباز؟ فرخی. آن حجامان برفته بودند و خوکان اصلی را سیکی بار کردند و بیاوردند. (تاریخ سیستان). جعد ژولیده و پرورده ز سیکی لاله زلف شوریده و پژمرده ز مستی عبهر. سنایی. تو این صوفیان بین که می خورده اند مرقع به سیکی گرو برده اند. سعدی
شرابی است که چندی آن را بجوشانند که چهار دانگش رفته و دو دانگش مانده باشد و در اصل سه یکی بوده ترکیب داده سیکی گفته اند. (آنندراج) (انجمن آرا). شرابی که چندان جوشانند تا چهار دانگش رفته و دو دانگش مانده باشد در اصل سه یکی بوده ترکیب داده سیکی کرده اند و به عربی مثلث خوانند. (فرهنگ رشیدی). شرابی که چندان جوش دهند و صافش کنند که از سه حصه آن یک حصه باقیمانده باشد. (غیاث اللغات). نبیذ. صهبا. (تفلیسی). می. شراب. (جهانگیری). شراب جوشانیده که به عربی مثلث خوانند یعنی در اصل سه یکی بوده ترکیب کرده اند سیکی شده. (برهان) : بادام تر و سیکی و بهمان و باستار ای خواجه این همه که تو بر میدهی شمار. رودکی. هیزم خواهم همی دو امنه ز جودت جود و جریب و دو خم سیکی چون خون. ابوالعباس (از لغت فرس اسدی ص 498). نکند مستی هر چند که در مجلس ننهد سیکی بر دست کم از یک. فرخی. عشق بازی کن و سیکی خور و برخند بر آن که ترا گوید سیکی مخور و عشق مباز؟ فرخی. آن حجامان برفته بودند و خوکان اصلی را سیکی بار کردند و بیاوردند. (تاریخ سیستان). جعد ژولیده و پرورده ز سیکی لاله زلف شوریده و پژمرده ز مستی عبهر. سنایی. تو این صوفیان بین که می خورده اند مرقع به سیکی گرو برده اند. سعدی
ویلیام بلفور. (1825- 1864م.) جراح و محقق اسکاتلندی در افریقای غربی و عالم فقه اللغه. رود نیجر را بر روی تجارت گشود و اطلاعاتی در باب زبانهای محلی گرد آورد و کتاب مقدس را به یکی از این زبانها ترجمه کرد. (دائره المعارف فارسی)
ویلیام بلفور. (1825- 1864م.) جراح و محقق اسکاتلندی در افریقای غربی و عالم فقه اللغه. رود نیجر را بر روی تجارت گشود و اطلاعاتی در باب زبانهای محلی گرد آورد و کتاب مقدس را به یکی از این زبانها ترجمه کرد. (دائره المعارف فارسی)
سرقوقیتی بیکی (سرقویتی بیکی، سرقونتی بیکی یا فقط بیکی). زوجه تولی بن چنگیزخان و مادر منکوقاآن و هولاکو و قوبیلای قاآن و اریق بوکا. (تاریخ جهانگشای جوینی ج 2 ص 219، 250 و 256)
سرقوقیتی بیکی (سرقویتی بیکی، سرقونتی بیکی یا فقط بیکی). زوجه تولی بن چنگیزخان و مادر منکوقاآن و هولاکو و قوبیلای قاآن و اریق بوکا. (تاریخ جهانگشای جوینی ج 2 ص 219، 250 و 256)
احدیت. یکی بودن. یگانگی: بدان که هر چیز که در تو محال است در ربوبیت صادق است چون یکیی که هرکه یکی را به حقیقت بدانست از محض شرک بری گشت. (قابوسنامه، از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به احدیت و یگانگی شود
احدیت. یکی بودن. یگانگی: بدان که هر چیز که در تو محال است در ربوبیت صادق است چون یکیی که هرکه یکی را به حقیقت بدانست از محض شرک بری گشت. (قابوسنامه، از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به احدیت و یگانگی شود