جدول جو
جدول جو

معنی یکفن - جستجوی لغت در جدول جو

یکفن
(یَ / یِ فَ)
ذوفن. متخصص. (یادداشت مؤلف). بی نظیر و کامل در یک فن:
ای ذونسب به اصل در و ذوفنون به علم
کامل تو در فنون زمانه چو یکفنی.
منوچهری.
خجسته ذوفنونی رهنمونی
که در هر فن بود چون مرد یکفن.
منوچهری.
آیا به چه فن تو را توان دیدن
ای در همه فن چو مردم یکفن.
انوری.
وز آن سپس به جوان دگرگذر کردم
که بود در همه فنی چو مردم یکفن.
انوری.
روبه یکفن نفس سگ شنید
خانه دو سوراخ به واجب گزید.
نظامی.
پذیرفته از هر فنی روشنی
جداگانه در هر فنی یکفنی.
نظامی.
یک تنم بهتر از دوازده تن
یکفنی بوده در دوازده فن.
نظامی.
، که تنها یک فن بداند. که آگاهی مختصر از فنون داشته باشد. کم اطلاع. مقابل بسیارفن و ذوفنون:
زین فروتر شاعران دعوی و زومعنی پدید
وین حکیمان دگر یکفن و او بسیارفن.
منوچهری.
چو هر ذوفنونی به فرهنگ و هوش
بسا یکفنان را که مالیده گوش.
نظامی
لغت نامه دهخدا
یکفن
بی نظیر و کامل در یک فن، متخصص
تصویری از یکفن
تصویر یکفن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کفن
تصویر کفن
پوشاندن، پوشاندن مرده با کفن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کفن
تصویر کفن
پارچه ای که مرده را با آن می پوشانند و دفن می کنند، جامۀ مرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یکان
تصویر یکان
آخرین رقم سمت راست هر عدد طبیعی، یگانه، بی همتا، برای مثال ورا نگویم از ارباب دولت است یکی / که او به جاه ز ارکان دولت است یکان (سوزنی - صحاح الفرس - یکان)
فرهنگ فارسی عمید
(یَ فَ)
پیر کلانسال فرتوت. (ناظم الاطباء). پیری پیر. (مهذب الاسماء). پیر فرتوت. (غیاث) ، گوسالۀ چهارساله. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(یُ)
مردمان پیر. (ناظم الاطباء) (آنندراج). سخت پیر. (یادداشت مؤلف). جمع واژۀ یفن. (منتهی الارب) ، متفنن یعنی مردمان ذوفنون. (ناظم الاطباء). متفنن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
کفن پوشانیدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پوشاندن جسد مرده با کفن. (فرهنگ فارسی معین) : کفن المیت، جامه پوشانیدن آن مرده را. (ناظم الاطباء).
- کفن و دفن، کفن پوشاندن به مرده و دفن کردن اورا:
چو شدش کار کفن و دفن بساز
خلق گشتند از مزارش باز.
طالب آملی (از آنندراج).
، در خاکستر گرم پوشیدن وپنهان کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : کفن الخبز فی المله، نان را در خاکستر گرم پوشانید. (از اقرب الموارد) ، رشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رشتن پشم. (تاج المصادر بیهقی) : کفن الصوف، رشت پشم را. (ازاقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ فَ)
ده کوچکی است از دهستان نهرود بخش راین شهرستان بم. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَفْ فَ)
کفن پوشیده و کفن کرده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تکفین شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ)
رجل مکفن، مرد که او را نمک و شیر و نانخورش نباشد. ج، مکفنون. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : قوم مکفنون، قومی که آنان را نمک و شیر و نانخورش نباشد و عبارت لسان چنین است: قومی که پیش آنان نمک نباشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
نوعی از جامه باشد، آن را از حریر الوان بافند. (برهان) (از ناظم الاطباء). جامه ای باشد که از حریر سازند. (صحاح الفرس). جامۀ حریر الوان. (انجمن آرا) (آنندراج) ، یکونه. یکسان. (فرهنگ اسدی) :
تو بیاراسته بی آرایش
چه به کرباس و چه به خز یکون.
ابوشعیب (از فرهنگ اسدی).
ابتدا در لغت نامۀ اسدی و سپس در دیگر لغت نامه ها این کلمه را صورتی از یکسان گمان برده اند. بی شبهه این کلمه اکسون است. و در شعر ابوشعیب نیز کلمه را بکسون (= به اکسون) باید خواند. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به یکونه و یکسون شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ جُ)
نام کوهی است در نواحی جام خراسان. (از جغرافیای سیاسی کیهان نقشۀ ص 180)
لغت نامه دهخدا
(کَ فَ)
جامۀ مرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) جامه و امثال آن که بر مرده پوشند و آن مأخوذ از معنی ستر و نهفتن است. (از اقرب الموارد). جامه ای که بر مرده پوشند و بدان جامه وی را در گور گذارند. (ناظم الاطباء). جثن. (منتهی الارب). جامه ای که برمردگان پوشند نادوخته. خلعت. (یادداشت مؤلف). ج، اکفان. (از اقرب الموارد) :
پراکند کافور بر خویشتن
چنان چون بود ساز و رسم کفن.
فردوسی.
ترا ای برادر تن آباد باد
دل شاه ایران به تو شاد باد
که این قادسی دخمه گاه من است
کفن جوشن و خون کلاه من است.
فردوسی.
به تیغ که بر، از آن ابر گسترد کرباس
که تا به پیش تو آرد زمانه تیغ و کفن.
عنصری.
کشته و بر کشته چند روز گذشته
در کفنی هیچ کشته را ننبشته.
منوچهری.
از دانۀ انگور بسازید حنوطم
و زبرگ رز سبز ردا و کفن من.
منوچهری.
اگر مرده ام هم بباید کفن
اگر زنده ام هم بیرزم به نان.
مسعودسعد.
باد آن کفن سپید برداشت
بس سندس و پرنیان برافکند.
خاقانی.
بروم برسر خاک پسر خاک بسر
کفن خونین از روی پسر بازکنم.
خاقانی.
کفن مرگ را بسود تنش
خلعت عمر نابسوده هنوز.
خاقانی.
روزی زشکن کنند بازش
کز چهرۀما شود کفن باز.
عطار.
چون رخت پیدا شد از بی طاقتی
در کفن پنهان شدم ای جان من.
عطار.
اگر کشور خدای کامران است
وگر درویش حاجتمند نان است
در آن ساعت که خواهند این و آن مرد
نخواهند از جهان بیش از کفن برد.
سعدی
مبدأت پنبه بتحقیق و معاد است کفن
تن و جان تودر این کارگه این پود آن تار.
نظام قاری (دیوان ص 12).
گرچه چون زنبورخصمت راست شرب زرفشان
همچو کرم پیله برخود جامه اش گردد کفن.
نظام قاری (دیوان ص 31).
از جهان رفت و کفن نیز بروزیش نشد
آنکه او منکر اوصاف لباس ما بود.
نظام قاری.
روشن ته خاکم نه زمهتاب کفن شد
جوشن زدم این خانه سفید از کف من شد.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
در قبایی شفقی بر سر خاکم بگذشت
فیض صبح کفنم رنگ دگر پیدا کرد.
ملاقاسم مشهدی (ایضاً).
- کفن از قرآن پوشیدن، سوگندهای گران و قسمهای صعب خوردن. (یادداشت مؤلف).
- کفن از قیر پوشیدن، کنایه از سیاه و تیره گشتن:
جیش چرخ از نور پوشیده سلاح
فوج خاک از قیر پوشیده کفن.
ناصرخسرو.
- کفن بافتن، جامۀ مرده بافتن، کفن بافتن برای کسی، برای او تدارک مرگ دیدن:
چون بدین زودی کفن می بافت او را دست چرخ
کاشکی در بافتن من تار او را پودمی.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 443).
ستارگان، کفن خلق را، سلیم ! ببین
چو عنکبوت چه با اضطراب می بافند.
محمد قلی سلیم (از آنندراج).
- کفن برافکندن، جامۀ مرده بر روی وی افکندن. کفن کشیدن:
گرچه کفن سپید یک چند
بر سبزه مرده سان برافکند.
خاقانی.
- کفن برتن تنیدن، کنایه از مقدمات مرگ خود را فراهم ساختن:
هلاک نفس خوی زشت نفس است
نکو زد این مثل را هوشیاری
کفن برتن تند هر کرم پیله
برآرد آتش ازخود هر چناری.
عطار.
- کفن بر چوب کردن، کنایه از دادخواستن. (آنندراج) :
کاری مکن که روز جزا لاله گون کفن
بر چوب از جفای تو بیدادگر کنم.
والهی قمی (از آنندراج).
- کفن بر درع کسی دوختن، کنایه از مرگ وی است:
درخت کیانی فروریخت بار
کفن دوخت بر درع اسفندیار.
نظامی (از آنندراج).
- کفن بریدن، بریدن پارچه و آماده کردن کفن جهت مرده:
پیداست که احوال شهیدانش چه باشد
جایی که به شمشیر ببرند کفن را.
ابوطالب کلیم (ازآنندراج).
آمادۀ فنارا پروای نیک و بد نیست
ساعت کسی نپرسد بهر کفن بریدن.
شفیع اثر (از آنندراج).
- کفن پاره کردن،دریدن کفن. (فرهنگ فارسی معین).
- ، شفا یافتن از بیماری و ضعف و نجات یافتن از آفت و مهلکه. (غیاث). از بلای عظیمی بدر جستن یا از بیماری. (آنندراج). از بلای بزرگی یا بیماری جستن. (فرهنگ فارسی معین) :
می توانم که علاج دل صد پاره کنم
چارۀ مرض بسازم کفنی پاره کنم.
نادم گیلانی (از آنندراج).
- کفن پوش، پوشندۀ کفن. سفیدپوش.
- کفن پوشاندن بر کسی،کنایه از کشتن و به هلاکت رسانیدن او:
زن چوخامی کند بجوشانش
رخ نپوشد کفن بپوشانش.
اوحدی.
- کفن پوش شدن بناگوش، کنایه از سفیدی موی و پیری:
زپنبه شد بنا گوشت کفن پوش
هنوز این پنبه بیرون ناری از گوش.
نظامی.
- کفن پوشیدن،جامۀ مرده بتن کردن.کنایه از آماده شدن مرگ را:
ولیکن سرمایه جان است و تن
همان خوارگیرم بپوشم کفن.
فردوسی.
- کفن درکشیدن، بیرون آوردن کفن از تن مرده:
ز کرم مرده کفن، درکشی و برپوشی
میان اهل مروت که داردت معذور.
ظهیر.
- کفن دوختن یا بردوختن، جامۀ مرده دوختن. به دست خود کفن دوختن. کنایه از به هلاکت افکندن خود را بعمد:
ای منوچهری همی ترسم که از بیدانشی
خویشتن را هم بدست خویش بردوزی کفن.
منوچهری.
ندانی که به آتش تنت سوختی
ترا هم بدستت کفن دوختی.
اسدی.
- کفن ساختن، تهیه کردن جامۀ مرده. کفن دوختن:
چو گل مباش که هم پوست را کفن سازی
چو لاله باری اول زپوست بیرون آ.
خاقانی.
به کرم پیله می ماند دل من
که خود را هم به فعل خود کفن ساخت.
خاقانی.
- کفن سای، کفن ساییده (به چیزی چون عطر) :
رقیبی که عطرش کفن سای کرد
به تابوت زرین درش جای کرد.
نظامی.
- کفن فروش، آن که کفن فروشد. اکفانی. (یادداشت مؤلف) :
کفن فروشی ای جوهری و مرثیه گوی
بمرده ای یک سود است مر ترا به دو روی.
سوزنی.
- کفن کردن، در کفن پوشاندن. تکفین:
فرو رفت جم را یکی نازنین
کفن کرد چون کرمش ابریشمین.
سعدی (بوستان).
ذوقی ز پس مرگ به شاشت شویند
از لتۀ حیض خواهرت کفن کنند
مستی و ترا بخود نمی گیرد گور
در دخمۀ بینیت مگردفن کنند.
حکیم شرف الدین شفایی (از آنندراج).
- کفن کشیدن، کفن پوشیدن:
گر محرمان بخرده کفن بر کتف کشند
او بر در خدای کفن بر روان کشد.
خاقانی.
- کفن گشودن، باز کردن جامۀ مرده. آنگاه که خواهند مرده را در گور بگذارند، کفن را از روی وی کنار می زنند تا خویشان و نزدیکان آخرین بار روی وی را ببینند:
پدر سوخته در حسرت روی پسر است
کفن از روی پسر پیش پدر بگشایید.
خاقانی.
- کفن و تیغ به دست گرفتن، کنایه از کمال عذرخواهی در پیش شاهان وبزرگان کردن. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین) :
دلش از بیمشان شکست گرفت
کفن و تیغ را بدست گرفت.
امیرخسرو (از آنندراج).
- کفن ور، کفن پوش. صاحب کفن:
گردون کاسه پشت چو کفگیر جمله چشم
نظاره سوی زنده دلان کفن ورش.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 223).
- هفت کفن پوساندن، دیرزمانی پیش مرده بودن. (امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1983).
- امثال:
کشته از بس که فزون است کفن نتوان کرد.
(...فکر خورشید قیامت کن و عریانی چند).
نظیری.
نظیر: اگر مهمان یکی باشد صاحبخانه گاو می کشد. (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1218).
مرده را که بر حال خود گذاری کفن خویش بیالاید. (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1513).
، در اصطلاح بنایان، کرباس که به شیر پیچند به پیه مذاب آغارده، استوار کردن آن را در دیوار حوض و آب انبار و جز آن. (یادداشت مؤلف)،
{{صفت}} بی نمک: طعام کفن، طعام بی نمک. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از یفن
تصویر یفن
پیر کلانسال، گوساله چهار ساله
فرهنگ لغت هوشیار
جامه مرده، جامه ای که مرده را بر آن پوشند و بدان جامه وی را در گور گذارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یکان
تصویر یکان
یگانه، بی همتا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکفن
تصویر مکفن
کفن پوشیده و کفن کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کفن
تصویر کفن
((کَ))
پوشاندن جسد مرده با کفن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کفن
تصویر کفن
((کَ فَ))
پارچه سفیدی که بر تن مرده کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یکان
تصویر یکان
یک یک، یگانه، تک، منفرد
فرهنگ فارسی معین
اگر درخواب بیند که از بهر مرده کفن می ساخت و آن کس معروف بود، دلیل رنج و بلا بود. اگر بیند که کفن از مرده بکند، دلیل که در دنیا طرف آن مرده جوید. اگر بیند که او مردگان راکفن می کند، دلیل که از مرده مال حرام بدست آورد، اگر بیننده مفسد بود، منافق باشد و بد دین. محمد بن سیرین
۱ـ دیدن کفن در خواب، نشانه بیمار شدن و تحمل اضطراب و نگرانی مربوط به آن می باشد. کسادی در کار راه خواهد یافت، و توطئه افراد بد نیت به شما آسیب خواهد رساند. ، ۲ـ دیدن اجساد کفن پوش در خواب، نشانه بداقبالی و بدبختی است. ، ۳ـ اگر خواب ببینید کفن از روی جسدی کنار زده می شود، نشانه آن است که مشاجرات و اختلافات به جدایی منجر خواهد شد.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
پرچانه، کسی که در اثر حرافی زیاد دهانش کف کند
فرهنگ گویش مازندرانی