جدول جو
جدول جو

معنی یکرک - جستجوی لغت در جدول جو

یکرک(یَ رَ)
بهتر. (ناظم الاطباء). اما در جای دیگر دیده نشد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یارک
تصویر یارک
مصغر یار، یار کوچک، پرده ای در شکم زن که بچه در آن قرار دارد و با بچه از شکم خارج می شود، بچه دان، مشیمه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکرک
تصویر شکرک
هر چیز مانند شکر، چیزی که به شکل شکر باشد، آنچه مانند شکر شیرین باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یکرو
تصویر یکرو
ویژگی منسوجاتی که فقط دارای یک سطح منقش، طرح دار، رنگی و قابل استفاده باشند مثلاً پارچۀ یکرو،
کنایه از کسی که ظاهر و باطنش یکی باشد، بی ریا و مخلص مثلاً آدم یکرو
یکرو شدن: کنایه از بی ریا و مخلص شدن
یکرو کردن: کنایه از بی ریا و با خلوص نیت رفتار کردن، کاری را سرانجام دادن و به آخر رسانیدن، یکسره کردن کاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یکدک
تصویر یکدک
آب یا مایع دیگرکه نه داغ باشد نه سرد، نیم گرم، شیر گرم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کرک
تصویر کرک
بلدرچین، پرنده ای با بال های کوتاه منقار کوچک و صدای بلند، سمان، ورتیج، وشم، سلویٰ، کراک، بدبده، سمانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کرک
تصویر کرک
پشم یا پر بسیار نرم با پرز های نرم و لطیفی که از بن مو های بز می روید و آن ها را با شانه می گیرند و پس از ریسیدن در بافتن پارچه های کرکی به کار می برند و از آن شال و پارچه های لطیف می بافند، گلغر، پت، تبت، تبد، بزشم، بزوشم، بزوش، تفتیک
در علم زیست شناسی از اجزای رو پوست گیاهان که عمل آن جذب مواد یا تخفیف عمل تعرق است
ویژگی مرغ خانگی ای که بر روی تخم خوابیده است، کرچ
فرهنگ فارسی عمید
(کُ)
مرغ باشد بر سر خایه نشسته تا چوزه برآرد. (فرهنگ اسدی). ماکیانی را گویند که از بیضه کردن بازآمده و مست شده باشد. (برهان). کرج. کرچ. کپ. (حاشیۀ برهان چ معین). مقفّه. (آنندراج). ماکیان را گویند که از تخم کردن و بیضه دادن بازمانده باشد. (فرهنگ جهانگیری). مرغ مست بچه برآوردن. مرغ که به جوجه برآوردن آمده است. (یادداشت مؤلف) :
من به خانه اندر و آن عیسی عطار شما
هر دو یک جای نشینیم چو دو مرغ کرک.
ابوالعباس.
یکی آتش آید هم از سوی ترک
بر آتش نشینیم چون مرغ کرک.
؟ (از فرهنگ اسدی).
دگر فاضلان ماکیانان کرک
نیارند در پیش او خایه داد.
سوزنی سمرقندی (از فرهنگ جهانگیری).
طفل را نیست بهتر از دایه
کرک داند نهفتن خایه.
اوحدی
لغت نامه دهخدا
بنابه نقل تاریخ بیهقی قلعه ای بوده است در جبال هرات: و نامه ها که از کوتوال کرک آمدی همه عبدوس عرضه کردی. (تاریخ بیهقی). و حاجب بزرگ علی را مؤذن معتمد عبدوس به قلعۀ کرک برد که در جبال هرات است و به کوتوال آنجا سپرد. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(کُرْ رَ)
بازیی است مر عربان را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ رَ)
سر بی موی را گویند که از کچلی شده باشد. کچل. (برهان) (آنندراج). کل. (فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
پشم نرمی را گویند که از بن موی بز بروید و آن را به شانه برآورند و ریسند و شال و امثال آن بافند و از آن تکیه و نمد و کلاه و کپنک و مانند آن هم بمالند. (برهان) (آنندراج). کلک. (فرهنگ جهانگیری). تفتیک. پشم بسیار باریک و نرم. (یادداشت مؤلف) :
تأثیردر لباس مرا غفلتی نبود
خوابی نداشت مخمل کرک لباده ام.
محسن تأثیر (از آنندراج).
، هر پارچه و جامه که از پشم نرم کرده باشند. (یادداشت مؤلف) ، پوستین. پوستین نرم. پوستین از پوست گوسفند که پشم آن بر جای باشد. (یادداشت مؤلف) ، پرز و گره هایی که بر روی مخمل و شال و کرباس بدباف نمایان باشد و آن را لاس و پرزه نیز گویند. (آنندراج). خمل. زغب. پرز. بسیار گره پیدا کرده ابریشم و غیره. (یادداشت مؤلف) ، ریزه های پشم که از قالی و گلیم و جاجیم و جز آن ریزد، پرز که از خاکستر خود آتش بر آتش نشیند. پرز آتش. (یادداشت مؤلف).
- کرک انداختن آتش، پرز برآوردن آن. (یادداشت مؤلف).
- کرک انداختن حرف، بسیار طویل شدن آن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کَ رِ)
سرخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). احمر. یقال: ثوب کرک و خوج کرک. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ رَ)
لوئی. کخ. لخ. دخ. دوخ. پیزر. (یادداشت مؤلف). پرزهای گل این گیاه را بناها در ساروج ریزند برای جلوگیری از شکاف خوردن آن. رجوع به لوئی شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی بزرگ است نزدیک بعلبک و قبری دراز در آنجاست و اهل آن نواحی گمان کنند که قبر نوح علیه السلام است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
مرغ خانگی و ماکیان باشد. (برهان) (از آنندراج). ماکیان را گویند. (فرهنگ جهانگیری). در مازندران، دیلمان و گیلان مطلق مرغ خانگی را گویند. (یادداشت مؤلف) :
از شیر تا به روبه و از یوز تا پلنگ
از کبک تا به کرکس و از کرک تا کرک.
کمال غیاث (از فرهنگ جهانگیری).
، کبک را نیز گفته اند و آن دو قسم باشد، دری و غیردری. دری بزرگتر و غیردری کوچکتر است. (برهان) (آنندراج). کبک. (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء) ، سرطان. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (آنندراج). خرچنگ. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بمعنی مردم چشم هم بنظر آمده است، شاخ درخت را هم گویند. (برهان) (آنندراج) ، نامی است که در بم و نرماشیر به درخت استبرق دهند. عشر. غلبلب. استبرق. (یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(یُ)
دهی است از دهستان الموت بخش معلم کلایۀ شهرستان قزوین واقع در 18 هزارگزی خاور معلم کلایه. این ده 542 تن سکنه دارد و آب آن از چشمه سار است. راه آن مالرو و صعب العبور است. در زمستان اکثر سکنه برای تأمین معاش به تنکابن می روند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(کَ رَ / کَرْ رَ)
مرغی است از تیهو کوچکتر که به عربی سلوی و به ترکی بلدرچین گویندش. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). ورتیج. سمانه. بدبده. بودنه. سلوی. سمانات. سمانی. قتیل الرعد. (یادداشت مؤلف). کراک. (فرهنگ جهانگیری). اغبس. (بحر الجواهر) :
تا نباشد همچو عنقا خاصه در عزلت غراب
تا نباشد همچو شاهین خاصه در قدرت کرک
جان خصم از تیر سیمرغ افکنت بر شاخ عمر
بادلرزان در برش چون جان گنجشک از تفک.
انوری (از فرهنگ جهانگیری).
، نامی است که در کلاک به کلک دهند. (یادداشت مؤلف). رجوع به کلک شود، به زبان بخارا سقف خانه را گویند. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(یُ)
شاخه ای از خاندان سلطنتی پلانتاژنه، و دوک دیرک لقبی است در انگلستان غالباً به برادر پادشاه دهند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
بچه دان را گویند عموماً و به عربی مشیمه خوانند. (برهان) ، پوستی نازک که بر سر و روی بچه شتر پیچیده است و آن را به عربی سلامی گویند خصوصاً. (برهان) (آنندراج). بچه دان و آن را به تازی مشیمه خوانند. (جهانگیری) (رشیدی). یاره. سلی. پوست زاید که بروی بچۀ نوزاد آدمی و شتر بچه درکشیده. (از قاموس) (از صراح). پوست برکشیده بروی جنین. سلا. فق ء. فقأه. فاقیاء. هلابه. غساله السلی. ارخاء، فروهشته گردیدن یارک ناقه. ارخت الناقه، فروهشته شد یارک آن. استرخاء، فروهشته شدن یارک ناقه. استرخت الناقه، فروهشته گردیدن یارک آن. (منتهی الارب) ، نوعی از خوانندگی باشد که غلچهای بدخشان یعنی رندان و اوباشان آنجا کنند. (برهان). نوعی از خوانندکی اهل بدخشان. (انجمن آرا) (آنندراج). نوعی از گویندگی که غلچهای بدخشان کنند. (رشیدی) (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
از طبیب زادگان بلدۀ قزوین و در هرات ساکن بوده و گویند به کرم و حسن خلق موصوف آن دیار بوده است. این چند بیت از او انتخاب شد:
سگش از راه وفا از پی ما می آید
سگ اوئیم که ازراه وفا می آید.
#
چو عندلیب برد گل به آشیانۀ خویش
به دست خویش زند آتشی به خانه خویش.
چه کوتاه است شبهای وصال دلبران یارب
خدا از عمر ما بر عمر این شبها بیفزاید.
(آتشکده ص 229).
و در مجمع الخواص نیز آمده است: یارک قزوینی شخصی است درویش وافتاده و اوقات خود را به شاعری می گذراند. این مطلع ازوست:
پریشان خاطرم از کاکل و زلف پریشانش.
که آن سر می کند در گوش و این سر در گریبانش.
(مجمع الخواص 252)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
مصغر ’یار’. و ’ک’ هم تحبیب را رساند و هم تصغیر را:
رفتند بجمله یارکانت
ببسیج تو راه را هلا هین.
ناصرخسرو.
آزرومندتر از شراب وصل نازکان و سودمندتر از رضاب لعل یارکان. (ترجمه محاسن اصفهان ص 12).
یارکی یافته ای درخور خویش
جهد آن کن که نکو داری یار.
؟
لغت نامه دهخدا
(یَ دَ)
آب و شیر گرم بود. (فرهنگ جهانگیری). آب و شیر و هرچیز را گویند که نیم گرم باشد. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ رَ)
نام میوه ایست. (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) : شکرک که سبزی اوشار است تا خام است در شیرینی پخته بکار است. (فرودسیۀ ملاطغرا، از آنندراج) ، متبلور از مادۀ شکرین چیزی: شکرک زدن شیره و دوشاب و نیز شکر و جز آن، بلورگونه که در شیرۀ شکر و شیرۀ انگورو مانند آن پیدا آید. (یادداشت مؤلف) :
شکرک از آن دو لبک تو بچنم اگر تو یله کنی
به سرک تو که بزنمت به پدر اگر تو گله کنی.
(منسوب به عنصری، از المعجم فی معاییر اشعار العجم).
- شکرک بستن، متبلور شدن. تبلور. شکرک زدن. تبلورچیزها چون شیرۀ چغندر یا شیرۀ انگور و هرچه بدانها ماند. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ترکیب شکرک زدن شود.
- شکرک زدن، شکرک بستن. رس انداختن. متبلور شدن، چنانکه شیرۀ انگور و جز آن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ترکیب شکرک بستن شود.
- شکرک زده، رس انداخته. متبلور. شکرک بسته. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
پرزهای نرم و لطیفی که از بن موهای بز میروید و آنها را با شانه میگیرند و در بافتن پارچه های کرکی بکار می برند سر بیموی بسبب کچلی، کچل کل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرک
تصویر کرک
((کَ))
مرغ خانگی، ماکیان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کرک
تصویر کرک
((کَ رَ))
بدبدک، بلدرچین، سلوی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کرک
تصویر کرک
((کُ))
ماکیانی که از بیضه کردن باز آمده و مست شده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کرک
تصویر کرک
سقف خانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کرک
تصویر کرک
خرچنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یکدک
تصویر یکدک
((یَ دَ))
آب یا هر مایع نیم گرم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یکره
تصویر یکره
((~. رَ))
یک بار، یک دفعه، بی ریا، صادق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یارک
تصویر یارک
((رَ))
یار کوچک، بچه دان، رحم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکرک
تصویر شکرک
((ش کَ رَ))
لایه نازک شکر بر روی بعضی از تنقلات شیرین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کرک
تصویر کرک
((کُ))
پشم نرم
فرهنگ فارسی معین